به روبرويم خيره شدم و به اتفاقاتي كه در 24 ساعت گذشته برايم اتفاق افتاده بود فكر كردم.
همه چيز از يك هوس،يك شهوت شروع شد!
حوالي ساعت يك بامداد زماني كه خوابم نمي برد و بي هدف در سايت هاي اينترنتي به جست و جو مشغول بودم ناگهان وسوسه اي وجودم را به لرزه انداخت، دستانم بدون اراده شروع به نوشتن كلماتي مبتذل نمود و سپس دكمه سرچ!
صد ها سايت در برابرم باز شده بود اما خوب ميدانستم بيشترشان مسدود است براي همين پروكسي كه براي كارهاي تحقيقاتي خود تهيه كرده بودم را راه انداختم ، اسم سايت ها تماماً جذاب بودند اما يكي از انها بيشتر توجه ام را جلب كرد، انگار مرا به خود فرا مي خواند!
رويش كليك كردم، صفحه سياهي باز شد،صفحه اي كه هيچ لينك يا عكسي در ان قرار نداشت، اهي كشيدم و تصميم گرفتم شانسم را با سايتي ديگر امتحان كنم اما يك دفعه صفحه اي كوچك در ميان سايت باز شد كه نوشته بود : "سلام دوست من ... "
اتاقم تاريك بود و فقط با نور كمي كه از چراغ روشن راهرو مي امد ميشد چيز ها را از هم تشخيص داد.
نور سفيد كادر كمي چشمم را ازار مي داد براي همين در حالي كه چشمانم را ريز مي كردم كادر كوچك را بررسي نمودم، يك صفحه كوچك براي چت!
اب دهانم را قورت دادم،يعني وارد سايتي براي گفتگوهاي مبتذل شده بودم؟ چه چيزي از اين مي توانست بهتر باشد؟
در جاي مخصوص كليك كردم و جواب سلام شخص مقابل كه نميشناختم را دادم.
-"سلام عزيزم..."
لحظه اي بعد مجدداً پيامي برايم ظاهر شد :"ميلاد انتخابت درست نبود"
لحظه اي به پيام خيره شدم،چيز اشتباهي وجود داشت و ناگهان همچون جرقه اي در ذهنم مطلب روشن شد!
نامم ميلاد بود اما او مرا از كجا ميشناخت؟
ترسيدم و تصميم گرفتم صفحه را ببندم اما هر كاري كردم صفحه بسته نميشد در همين هنگام پيامي ديگر ظاهر شد :"ديگه دير شده!"
مي خواستم فرياد بكشم اما خود را كنترل كردم و دكمه برق كيس را قطع نمودم.
مانيتور خاموش شد، لحظه اي نفس راحت كشيدم و به تصوير سياهي كه درون مانيتور افتاده بود نگاهي انداختم،چهره من بود ولي ...
نه امكان نداشت،شخصي درست پشت سرم ايستاده بود،صورتش را نميديم اما دستانش و بدنش به خوبي ديده ميشد، اب دهانم را قورت ددم،موهاي بدنم يك به يك سيخ ميشدند، دهانم را باز كردم تا كمك بخواهم اما صدا از گلويم خارج نميشد، انگار كه تار هاي صوتيم را از دست داده باشم، در حالي كه از ترس بدنم ميلرزيد كمي صندلي را چرخواندم و در ذهن مي گفتم :" اين يه كابوسه! اين يه توهمه"
شانه هايم را بالاتر و سرم را به درون فشار دادم انگار كه مي خواستم درون لباسم مخفي بشوم اما اينكار شدني نبود.
بيشتر چرخيدم و يا بهتر بگويم چرخوانده شدم، صندلي بدون اختيار من شروع به چرخيدن كرده بود!
تمام بدن سست شد، و لحظه ها هر يك برايم همچون يك عمر مي گذشت ...
باقيش را به ياد ندارم، احتمالا از هوش رفته بودم اما زماني كه چشمم را گشودم صحرايي بي اب و علف در برابرم قرار داشت،نمي دانم از كجا اما مي دانستم كه من در محشر قرار دارم و يا بهتر بگويم مرده ام .
ان شخص يا هر چيزي كه مي توانست باشد به زندگيم پايان داد.
از تفكر دست كشيدم و به اطراف نگاهي گذرا انداختم در جاي جاي صحرا افرادي را ميديدم كه سر در گريبان خود انداخته و به گذشته شان فكر مي كند، گذشته اي كه حتي فرصت يك توبه هم درونش وجود نداشت، زيرا هميشه فكر مي كرديم مرگ خيلي دور است
ا.افكاري
*****
داستان ويرايش نشده،
غطل املايي و جابجايي كلمه صد در صد داره
اسمش هم همينجوري گذاشتم اگه اسمي سراغ داشتيد بگيد.
همين الان نوشتم و هيچ بازبيني هم روش نداشتم.
خب عالی بود و کاملا هیجان انگیز به طوری که وسطای داستان شوکه شدم
فقط یه ذره بیشتر کشش میدادی زود تموم شد
خیلی عالی بود حسین آفرین فقط به نظرم چند خط آخرش رو عجولانه تموم کرده بودی
ولی در کل عالی بود در انتقال حس و ...