Header Background day #30
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

سرهنگ ( ویرایش شده }

25 ارسال‌
9 کاربران
43 Reactions
5,779 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  
این داستان در مورد افسر های نظامی آمریکا وکشتن سیاه پوستان به دلیل های غیر منطقی می باشد.


در اداره پشت میزم نشسته بودم مثل همیشه در حال خوردن قهوه ی تلخ . تلفن زنگ خورد آن را برداشتم . الو الو ؟ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد ، تلفن را قطع کردم و با خود گفتم حتما مزاحم است . بعد از چند دقیقه دوباره تلفن زنگ خورد . الو الو ؟ ای مزاحم لعنتی و تلفن را قطع کردم و از برق کشیدمش ! کامیپوترم را روشن کردم رفتم و ایمیل هایم را چک کردم یک ایمیل که بسیار مشکوک بود را خواندم نوشته بود . انتقام . افسر نگهبان وارد اتاق شد و احترام نظامی گذاشت و گفت : قربان جناب سرهنگ کشته شده اند ! با تعجب همین طور نگاهش می کردم . با تعجب گفتم : چه شده . افسر دوباره حرفش را تکرار کرد . از جا پریدم و اصلا حواسم نبود که در دستم یک فنجان قهوه است ، قهوه ها روی لباسم ریخت .... کتم را از روی صندلی برداشتم ، دکمه کیس را زدم تا کامپیوتر خاموش شود . به همراه چند سرباز سوار ماشینی شدیم به خانه ی سرهنگ رفتیم ... عجیب بود هیچ چیز جابه جا نشده بود . در وسط خانه سرهنگ به دار اویخته شده بود تا صحنه را دیدم بسیار ناراحت شدم به طوری که اشک در چشمانم جمع شد چون سرهنگ بهترین فرمانده ای بود که در این ده سال سابقه کاری داشتم .... همین طور در حال گشتن خانه بودیم که صدا آب شنیدم ... صدا از حمام می آمد با عجله و ترس به آن جا رفتم . خدای من زن سرهنگ با لباس درون حمام زیر دوش افتاده بود وچشمانش باز و رو به رو را نگاه می کرد .... سریع دکتر را صدا کردم . دکتر گفت : چطور ما متوجه او نشدیم و رفت تا اثر انگشت بردارد ولی هیچ اثر انگشت نبود بسیار متعجب به من گفت : عجیب است قاتل هیچ اثر از خود باقی نگذاشته است . بعد از کار های قانون رو اجساد انجام گرفت آن ها را به پزشک قانونی منتقل کردیم برای تحقیق بیشتر . من سوار ماشین شدم و سربازان را صدا کردم آنها نیز آمدند سوار شدند و به اداره برگشتیم . چند روز بعد جواب پزشک قانونی آمد که سرهنگ خودکشی کرده است و همسرش سکته قلبی .

پرونده عجیبی بود در موردش در اینترنت تحقیق کردم قثل های مشابه بسیاری انجام شده بود و همه هم سرهنگ بودند . یک سال گذشت و درجه ام از سرگردی به سرهنگی تبدیل شد یک ترفیع عالی . باز هم همان ایمیل همان زنگ ها مشکوک و همان قتل اتفاق افتاد یک سرهنگ دیگر نیز کشته شد ولی باز هم هیچ چیزی برای ان که بتوانیم قاتل را دستگیر کنیم دستگیرمان نشد .

یک سال دیگر هم گذشت ولی هنوز قاتل را نیافته بودیم. در همان روز که همان اتفاق ها افتاده بود من مریض شدم ومجبور به مرخصی گرفتن شدم . ساعت یازده شب بود و من در حال استراحت کردن بودم هنوز شام نخورده بودیم . که به یک باره صدای جیغی را از آشپز خانه شنیدم به سرعت خودم را به آن جا رساندم هیچ خبری نبود همسرم داشت دستش را می شست . از او پرسیدم چه شده ؟ گفت : هیچ چیز دستم را پاره کردم به خاطر همین چیغ کشیدم ! خیالم راحت شد و رفتم و روی تختم دراز کشیدم چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره همسرم جیغ کشید دیگر این بار بی اعتنا چشمانم را بستم . صدای شکمم بلند شد از بس گرسنه بودم به آشپزخانه رفتم تا چیزی بخورم و یا از همسرم بپرسم غذا چه شد ؟ در اشپزخانه زنم پشت به من روی صندلی نشسته بود ... رفتم و رو به رویش ایستادم چشم هایش راست ایستاده بود بسیار ترسیده بودم رفتم و تکانش دادم روی زمین افتاد بسیار ترسیدم و یاد همان قاتل افتادم که سرهنگ ها را می گشت ولی او چرا همسرم را کشته بود ؟ سریع روی زمین نشستم قلبم شدید می زد شدید تر از همیشه تمام صورتم عرق کرده بود . دوباره تکانش دادم خیلی بدنش سر بود فهمیدم که دیگر او را از دست داده ام اشک هایم سرازیر شد با شدت عصبانیت رفتم تا تفنگم را بردارم ولی سر جایش نبود . یک کودک سیاه پوست را دیدم رو به رویم ایستاده بود و تفنگم در دستش و با آن یک تیری طرف من شلیک کرد جا خالی دادم وبه طرفش رفتم و تفنگ را از دستش گرفتم و او را آن طرف پرت کردم و سریع دست هایش گرفتم تا حرکتی انجام ندهد و بلندش کردم او همین طور پاهاش را تکان می داد از پشت سر صدای شلیک شد تیر به پشت قلبم خورد . برگشتم ددم یک مرد سیاه پوست کلتی در دستش هست و با عصبانیت دارد من را نگاه می کند . یادم آمد که او برادر همان پسر بود که در خیابان به علت فحش دادن به من کشتمش . گذشته جلو چشمانم آمد و در یک لحظه یاد کار هایی که در گذشته با سیاه پوستان کردم افتادم ولی دیر شده بود . قلبم ایستاد و کار من تمام شد .


   
ida7lee2، wizard girl، azam و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
6019
 6019
(@6019)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 48
 

آخر داستان به پهنا تو حلقم!!!

سکته قلبی کردم و مردممممممم؟ به همین سادگی، به همین خوشمزگی!!!


   
ida7lee2، sossoheil82 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

یادمون باشه هیچوقت سرهنگ نشیم.


   
sossoheil82 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

آفرین آفرین خوبه از داستان ها پند می گیرید :دی


   
Matin.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 705
 

تلفن را قطع کردم و از برق کشدمش
یعنی عشق این جمله ام
چرا سکته ی قلبی ؟؟؟؟؟ نمیشد یه قتل دیگه باشه ؟؟؟؟؟؟ یه سوال تا حالا اداره پلیس رفتی؟؟؟؟؟؟؟
یعنی توصیف اول داستان تو حلقم :دی


   
*HoSsEiN* و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

ببخشد پلیس ایران نیست ! آمریکایی هست و داستان در مورد سیاه کشی هست و تبعیض نژادی ... پلیس های امریکا هم به کل قاطی هستن .... و اون پسره سیاه پوست که مرده و می خواد از پلیس های ظالم انتقام بگیره ..... اینا رو نباید می گفتم ولی دیگه سوال ها زیاد شد مجبور شدم بگم :دی


   
Matin.m، sossoheil82 و sorosh واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

آخه سکته؟
.
.
پلیس به ای شلغمی رو باید با پس گردنی میکشتی

.
.
والا
.
.
.
مردک ن.ر.ه خ.ر اشکش دم مشکشه


   
Matin.m، *HoSsEiN* و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

شلغم :دی سرهنگ مملکت رو میگی شلغم :دی طرف ابهت داره بچه ها رو میکشه ! :24:


   
sossoheil82 و Matin.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

عزیز من درسته میگی نمیخوام همه چیز رو توی داستان بریزم، اما خب عزیز دل حداقل یه سر نخی باید داد. واقعا اینارو که میگی اگه یه نفر این دو تا رو جدا جدا میخوند اصلا به هم دیگه ربطشون نمیداد.. اصلا. این ها رو توی داستانت جا بده


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

باید درک کنین من که نمی تونم کل داستان رو بنویسم مثلا معمایی بود :دی
خودتون باید معماش رو حل می کردین ولی گفتم :33:


   
Matin.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

آخرش می کشی ما رو با این کارات. یه نفر تو رو خدا ثابت کنه که اگه بعضی از موارد رو توی داستان بیاره که نمی خواد این میلاد جان توی داستان وجود داشته باشن، داستان قشنگ تر میشه. به حرف من که گوش نمی کنی.:22:
اصلا من اشتباه می گم. ولی امتحانش که ضرری نداره. یه سری از چیزا رو خوب توی داستان بعدیت روشن کن. نگفتم همه چیزو ها. یه سری چیزارو . اما خوب!


   
azam و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

داستان اگه مبهم نباشه که به درد نمی خوره خواننده باید خودش تجزیه ئ تحلیلش کنه ! :دی


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

milad.m;11264:
داستان اگه مبهم نباشه که به درد نمی خوره خواننده باید خودش تجزیه ئ تحلیلش کنه ! :دی

همین فقط:22::22::22::22:


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

آره دیگه رضا عزیز :26:


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

میلاد داستاناتو میخونم و دوسشون دارم اما بعضی مواقع میخوای ی چیزیو بگی ولی نمیدونم چرا حالا یا هنجار شکنی میدونی یا هرچی ولی نصفه تغییرش میدی
مثلا زن سرهنگ زیر دوش با لباس؟؟!!!
یه چیز دیگه وسط داستان ول کن بعد بیا ادامشو بنویس اخه مثل اینکه خسته میشی و اخرشو با عجله تموم میکنی


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: