کشیش : او را ببندید او باید در برابر مردم بسوزد تا درس عبرت شود برای آنان که به دین خداوند توهین می کنند .
من که کاری نکردم چرا می خواهید من را بسوزانید ؟ آخر چرا ؟ خداوندا به من کمک کن .
سربازان او را به طرف محل قرار گرفتن هیزم ها بردند در میان هیزم ها میله ای درون زمین قرار داشت ..او در حال التماس کردن بود ولی چه فایده . او را به آن میله بستند . اشک هایش سرازیر شد و همش این را تکرار می کرد .
من که کاری نکرده ام . من را رها کنید .
کشیش انجیل را برداشت و برای روح دختر دعا خواند تا شاید بخشیده شود و به بهشت جاویدان برود ..... و آخر آمین گفت .
جلاد که بسیار هیکلی و ترسناک بود وماسکی سیاه بر سر داشت و چشم هایش دیده می شد با مشعلی از آتش نزدیک هیزم ها شد و شروع به آتش زدن آن چوب های خشک و بی احساس کرد ....
چوب ها سوخت و شعله آتش اطراف دختر را احاطه کرد و او که فهمید که دیگر کارش تمام شده است شروع به دعا خواندن کرد ....
ولی باز وسوسه شیطان در آخرین لحظات زندگی اش هم دست بردارش نبود .....
شیطان : می بینی خدایی که او را صدا می زنی هیچ جوابت را نمی دهد تو مرتد شده ای و دیگر خداوند با تو کاری ندارد پس . یس کن دعا خواندن را ...
زیرا هیچ فایده ای ندارد و خداوند برایت هیچ کاری نمی کند ....
نه از من دور شو .... تو وسوسه کننده ماهری هستی .... شیطان : به من بپیوند تو را از این آتش رهایی می بخشم . دختر : مگر من الان برای چه در این جا هستم به خاطر آتشی که تو برایم ساختی .....
دمای بدن دختر زیاد شد و پاهایش شروع به اتش گرفتن کرد .... نه نه او این کلمه را فریاد می زد .... مردم او را لعنت می گفتند و طرفش سنگ پرت می کردند و کلمه مرتد را فریاد می زدند ...
کشیش اعصابش خورد شد بسیار غمگین شده بود ولی چاره چه بود باید دستوری که پادشاه داده بود را اجرا می کرد ....
کشیش با خودش می گفت : او دختر خوبی است لیاقتش سوختن نبود .....
دختر هنوز در حال سوختن بود که باز شیطان جلویش ظاهر شد ... چه می کنی الان مرگ به سراغت می آید اگر قبول کنی زندگی جدیدی در اختیارت قرار خواهم داد .... دختر دیگر توان صحبت کردن نداشت و تمام صورتش سوخته بود و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود گفت : نه من قبول نمی کنم حاضرم بمیرم ولی نمی گذارم تو مرا فریب دهی و دعایی خواند .... شیطان فریاد زد و سریع غیب گشت .....
صدای شیطان بلند شد که گفت : پادشاه را هم من وسوسه کردم بعد شروع به خندیدن کرد و صدایش قطع شد .....
بعد از چند لحظه تمام بدن دختر را آتش گرفت و او در آتش سوخت ... بعد چشم هایش داشت از حدقه در می آمد که صدایی بلند شد ... صدا زیبا و رسا بود ....
صدای فرشته مرگ : دختر مهربان آیا آماده هستی تا تو را با خود به بهشت ببرم ؟ دختر با لبخندی که بر لب داشت گفت : بله .... و چشم هایش را بست ....
فرشته مرگ با چهره ای زیبا در پیش دختر حاضر شد و با یک اشاره دختر را قبض روح کرد ....
شعله های آتش تا آسمان رفته بود و گرمایش اطراف را احاطه کرده بود و دودی که آسمان شهر را پر کرده بود ... مردم در حال باد زدن خود بودند .... که بعد از مدتی خورشید پشت ابر های سیاه رفت .... ابر های سیاه شروع به باریدن کردند .... باران شدیدی گرفت و بعد از چند ساعت آتش را خاموش کرد ....
از دختر هیچ چیز باقی نمانده بود .... و فقط چوب های سوخته و میله ای که از شدت گرما قرمز شده بود و دود هایی که اطرافش را پر کرده بود و به هوا می رفت .... مردم تا باران شروع به باریدن کرد محوطه اعدام را ترک کردند و به خانه های خود رفتند ... کشیش در زیر باران ایستاده بود و برای دختر دعا می کرد و همزمان گریه می کرد ...... .
پادشاه شروع به خندیدن کرد و رفت به داخل تالار قلعه دیگر خیالش راحت شده بود که دختر مرده است .....
کشیش آمین بلندی گفت وبه کلیسی شهر رفت .... باران هنوز در حال باریدن بود .....
ادامه دارد .
بازگشت به گذشته :
شاهزاده : پدر من آن دختر را می خواهم باید برایم او را بگیری . پادشاه : نه پسرم او راهبه است نمی تواند با تو ازدواج کند ... پدر من او را دوست دارم باید برایم او را بگیری وگرنه می روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی کنم .... او تعظیم می کند و تالار اصلی قلعه خارج می شود . پادشاه پسره نادان آخر کار دست ما می دهد . کشیش را احضار کنید .... مدتی بعد کشیش وارد تالار شد ، سرورم چه شده است ؟ پادشاه : این پسر دیوانه عاشق یکی از راهبه های کلیسا شده است نمی توانی با او صحبت کنی تا شاید پشیمان شود ؟ کشیش : ولی سرورم شاهزاده به حرف من گوش نمی دهند . پادشاه کاری را که گفتم انجام بده .... کشیش از تالار خارج شد و به پیش شاهزاده رفت او روی تخت دراز کشیده بود . کشیش در زد . شاهزاده گفت : وارد شو . کشیش رفت و جلوی تخت ایستاد .
شاهزاده :چه می خواهی مزاحم استراحتم شدی . کشیش لطفا بی خیال ان دختر در کلیسا شوید و او را فراموش کنید . زیرا ازدواج کردن با او زیر پا گذاشتن قوانین کلیسا است و هم برای شما دردسر می شود و هم برای آن دختر . شاهزاده پایش را در یک کفش کرده بود که باید حتما آن دختر را بگیرد .
مدتی گذشت ودیگر خبری از بی قراری های شاهزاده نبود .... تا این که خبر آوردند که شاهزاده به ان دختر تجاوز کرده است ..... پادشاه : پسر چه کردی من با تو چه کنم یک سیلی محکم در گوش پسرش زد .... شاهزاده همان طور که اشک در چشمانش چمع شده بود گفت : پدر اشتباه کردم هوسی زودگذر بود .... پادشاه گفت : حال مشکلی نیست . باید یک کاری کنیم تامردم چیزی نفهمیده اند .... شیطان به یک باره به پیش پادشاه ظاهر شد وگفت : درود بر پادشاه .... پادشاه که ترسیده بود گفت . تو کیستی چگونه وارد اینجا شده ای ؟ شیطان گفت : مهم نیست من چگونه آمدهام مهم این است که برای راهنمایی شما اینجا امده ام .... پادشاه شکه شده بود گفت : تو از کجا میدانی که من نیاز به راهنمایی دارم .... شیطان سکوت کرد ودیگر چیزی نگفت . پادشاه گفت : حال بگو راهنمایت چیست ای مرد ؟ شیطان گفت : در میان مردم پخش کنید که آن دختر پسر شما را گمراه کرده است و به دنبال هوس بازی خود بوده است . پادشاه نیش خندی زد و به فکر فرو رفت ....
روز بعد سربازان حکومتی به کلیسا رفتند و دختر را دست بسته به قلعه بردند ..کشیش هم همراه آنها رفت... پادشاه : وارد شوید کشیش به همراه دختر وارد تالار اصلی قلعه شدند ... پادشاه ک به چه جراتی پسر من را گمراه کردی ای مرتد ... کشیش شکه شد و گفت : سرورم در مورد چه صحبت می کنید ؟ پادشاه : این دختر پسر من را گمراه کرده است به خاطر هوس های خودش ....
دختر راهبه درحال گریه کردن . دروغ است دروغ است و چند بار این حرف را تکرار کرد . کشیش گفت : سرورم او راهبه است دختر کلیسا .... شاهزاده وارد تالار شد بر پدرش تعظیم کرد و رفت و کنارش ایستاد .
دختر نگاهی به شاهزاده انداخت که از صد فهش بدتر بود .... شاهزاده اب دهانش را بالا کشید وگفت : پدر خودش است باد او را مجازات کنید . . دختر که دید دیگر کارش تمام است گفت : شب بود من در رختخوابم در حال استراحت بودم که شاهزاده را بالای سرم دیدم و او مانند گرگی به من حمله کرد .... کشیش : راهبه های دیگر کجا بودند ؟ مثل این که او دستور داده بود تا خوابگاه را ترک کنند .... شاهزاده رنگ به رویش نبود گفت: دارد دروغ می گوید حرف هایش را باور نکنید ..... کشیش از ترس آن که منافع اش به خطر نیوفتد سکوت کرد ... پادشاه سربازان را صدا کرد و گفت او را فردا به آتش بکشید او مرتد است ... مردم را هم خبر کنید و رفت و بر روی تخت پادشاهیش نشست .
سربازان دختر را در حال گریه کردن از تالار بیرون بردند .... کشیش هم تعظیمی کرد و از تالار خارج شد . پادشاه رویش را به طرف شاهزاده کرد و گفت : دیدی پسرم کاری نداشت دیگر نگران چیزی نباش برو و استراحت کن .... شاهزاده ک چشم پدر .....
صدای شیطان بلند شد که در حال خندیدن بود ...خنده ای شیطانی....
قبول کردن پیشنهاد شیطان
دختر راهبه پیشنهاد شیطان را قبول کرد شیطان به او نزدیک شد شعله های آتش ها کم شدند یک معجونی در دست شیطان بود آن را به دختر خوراند زیرا دست های دختر بسته بود .... بعد از چند ثانیه شیطان خندید و غیب شد ... شعله های آتش خاموش شد ، چهره ی زیبای دختر عوض شد بسیار شبیه گرگ شد بال هایی مانند خفاش روی شانه هایش ایجاد شد و با قدرت دست هایش طناب را از جا کند . مردم تا صحنه را دیدند پا به فرار گذاشتند .... کشیش انجیل را روی زمین انداخت و پا به فرار گذاشت و سریع به طرف کلیسا رفت پادشاه تا صحنه را دید قلبش را گرفت و روی زمین افتاد و از حال رفت ..او مرد.. شاهزاده در جا خیس کرد .... دختر راهبه که دیگر انسان نبود و معلوم نبود به چه موجودی تبدیل شده است بی رحمانه به طرف شاهزاده رفت و گلوی او را گرفت و گفت : تو من را به این فلاکت انداخته ای و با چنگال هایش صورت شاهزاده را زخمی کرد و شاهزاده از شدت خون ریزی کشته شد .... دختر به طرف کلیسا پرواز کرد جلوی در کلیسا ایستاد او نمی توانست وارد آن مکان مقدس شود و این به نفع کشیش بود ... او با صدایی بلند و ترسناکش که بعد از تبدیل شدن تغییر کرده بود گفت : روزی باز خواهم گشت و تو را خواهم گشت پدر دروغین .... کشیش صلیب را محکم گرفته بود و در حال گریه کردن فریاد میزد من اشتباه کردم من اشتباه کردم و چند بار این حرف را تکرار کرد تا او نیز روی زمین افتاد و مرد و صلیب از دستش رها شد ....
دختر در گوشه ای از جنگلی که کنار شهر بود نشست و به حال روز خود گریه می کرد زیرا او هنوز احساس داشت . ولی دیگر نمی توانست برای خود کاری بکند او مرتد شده بود یک مرتد واقعی .....
پایان
خوب بود ولي بهتر هم ميشد نوشت.
نميدانم چرا اصرار داري اينقدر تند پيش بري؟
يكم ارام بنويس يكم روي صحنه ها كار كن ! توصيف،توصف و تشبيه و شخصيت پردازي را وارد داستانت كن.
از قسمت سوم داستانت بيشتر از بقيه اش خوشم امد گرچه قسمت دومش هم خوب بود
در مجموعه داستان جالبي بود . البته اگه از خود متن اصلي و نگارش بگذريم.
روی مسائل داستان بیشتر کار کن! مثلا داستانت باید تمام قسمت هاش با هم دیگه هماهنگ باشه. فکر کنم از همین دوستان، آقا حسین جان ها و چند تا دیگه از دوستان، شنیدم که بهش میگن لجام گسیختگی! اگر درست برداشت کرده باشم. مثلا توی قسمت اول گفتی که پادشاه رفت و وارد تالار قصر شد. اما اینجا توی قسمت سوم، انگار که پادشاه هنوز بیرون وایستاده و در حال تماشاس. یا مثلا همون کشیش. گفته شد که کشیش هم به داخل کلیسای شهر رفت؛ توی قسمت اول. اما اینجا توی قسمت سوم، میگی که کشیش ، انجیل از دستش افتاد و شروع کرد به سوی کلیسا فرار کردن.
البته اینا واقعا جزئیات کاملا کوچیکی هستند. ولی خب بازم ممکنه از درجه اهمیت نسبی برخوردار باشن.
بقیش هم که آقا حسین گفتن. مسائل سریع اتفاق میفته. خیلی سریع. همینه که میگم روی مسائل بیشتر کار کن. پخته تر کن داستان رو. واقعی تر. داستانی تر. هر دو کنار هم! آره فکر کنم اینطور خیلی زیبا بشه داستان. هر چند من بازم میگم من ممکنه اشکالات زیادی توی این حرفایی که میزنم وجود داشته باشه. یعنی حتما وجود داره. چون خودم هیچ تجربه و اطلاعات خاص و دقیقی راجب نوشتن ندارم. اطلاعاتم به صورت کاملا ساده و پایه هست که شاید به خودم هم به سختی کمک کنه.
داستان خوب بود و دوست داشتم اما 2تا پایان رو نه!!معمولا اینکار رو توی بازی های کامپیوتری میکنن نه توی داستان
اوایل داستان یکم سریع بود ولی نه زیاد ولی در قسمت سوم تقریبا تو 3 خط 3تاشونو کشتی و به سادگی.یکم رو انتقامش کار میکردی بهتر بود ولی درکل داستانتو مخصوصا با پایانی که درخواست شیطان رو قبول میکرد حال کردم
رضا عزیز در قسمت سوم پادشاه هنوز در حال تماشا کردن بود پس به تالار قلعه اش نرفته بود کشیش هم همین طور هنوز در حال نگاه کردن به دختری بود که در آتش می سوخت ....
رضا عزیز در قسمت سوم پادشاه هنوز در حال تماشا کردن بود پس به تالار قلعه اش نرفته بود کشیش هم همین طور هنوز در حال نگاه کردن به دختری بود که در آتش می سوخت ....
خب عزیز من خودت نگاه کن. قسمت اولو نگاه کن. توی سه یا چهار خط آخرش چه چیزایی نوشته شده بود.اگر مثلا می نوشتی که داشت میرفت داخل. یا مثلا در حال حرکت به سوی قلعه و کلیسای خود بودند؛ البته کلیسا که مال کشیش نیست مال خداس، بعد مثلا، ناگهان با صدای شکسته شدن استخوان هایی که صدایشان تمام روح و مغز انسان را آزار می داد به طرف تپه ی آتش برگشتند.
اما خب نمیدونم شاید هم راست میگی من دارم اشتباه می کنم.
دختر هنوز در حال سوختن بود که باز شیطان جلویش ظاهر شد ... چه می کنی الان مرگ به سراغت می آید اگر قبول کنی زندگی جدیدی در اختیارت قرار خواهم داد .... دختر دیگر توان صحبت کردن نداشت و تمام صورتش سوخته بود و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود گفت : نه من قبول نمی کنم حاضرم بمیرم ولی نمی گذارم تو مرا فریب دهی و دعایی خواند .... شیطان فریاد زد و سریع غیب گشت .....
قسمت سوم برعکس این قسمت بود دختر قبول کرد پس من هنوز در مورد این که پادشاه در حال رفتن به تالار بود حرفی نزده بودم ...... و کشیش هم هنوز آنجا ایستاده بود و بعد از آن که دختر مرد و اتش توسط باران خاموش شد به طرف کلیسا رفت .
این اصلا اون نبود که من اولین بار خونده بودم. یه قسمتی اضافش شده بود. احساس من. یعنی انقد فراموش کار شدم، قشنگ یادمه که همچین قسمتی نداشت.:22:
پس لطفا دوباره قسمت اول رو بخون بعد نظر بده رضا عزیز :53:
عالی بود قسمت اولشو بیشتر دوست داشتم توصیفاتش بیشتر بود و انگار که وقت بیشتری روش گذاشته بودی
قسمت سوم خیلی سریع پیش رفت انگار که برای نوشتنش عجله داشتی اتفاق ها خیلی هول هولکی نوشته شده بود
توی بعضی قسمت ها هم از عبارات رایج امروزی استفاده کرده بودی که با متن اصلی همخونی نداشت نوع بیان نوشته قدیمی تر به نظر میومد
مثل همیشه خوب و آموزنده.
مفاهیمی که در داستانت با شیوه ی خاصت به کار میبری عالییه
مثل همیشه خوب و آموزنده.
مفاهیمی که در داستانت با شیوه ی خاصت به کار میبری عالییه
ممنون امیر عزیز بابت نظر ...
دوستان منتظر نظرات خوبتون هستم ....