خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه بود و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن بودند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد. او «امین» نام داشت. شبی «امین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. امین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است. قیافه آن پسر برای امین ناآشنا بود. درنتیجه امین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد. دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. امین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. امین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریه کردن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن. به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای امین گوش نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، امین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! امین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شده بود. در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت امین چرخاند. امین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت.
تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد. دچار گیجی و منگی شده بود و نمی توانست به اعضای بدنش فرمان بدهد. آن پسرک حرکتی به خود داد و قصد داشت به امین نزدیک شود که ناگهان او به خودش آمد و پا به فرا گذاشت. امین در حالی که با قدرت تمام می دوید، مرتب به پشت سرش نگاه می کرد و می دید که آن پسر در تعقیبش است! او به سرعت وارد اتاقش شد، در را قفل کرد و روی تختش دراز کشید و خودش را زیر پتو مخفی نمود. در حالی که هنوز شوکه بود و از فرط وحشت می لرزید، شروع به خواندن دعا کرد. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاقش را شنید و متوجه شد که شخصی وارد اتاقش شده است. امین که از شدت ترس تقریبا قالب تهی کرده بود، جرأت نداشت از جایش بلند شود و ببیند که چه کسی وارد اتاقش شده است. ولی احساس می کرد که آن شخص مستقیم به سمت تختش آمد و آنجا ایستاد . سرانجام، ترس و وحشت شدید باعث شد که او از حال برود. زمانی به هوش آمد که صبح شده و از شدت گرما زیر پتو عرق کرده بود. هنگامی که متوجه شد پیژامه خوابش را به تن ندارد، یاد جریان هولناک شب گذشته افتاد. در اولین فرصت جریان را برای دوستانش تعریف کرد و از آن به بعد هرگز به خودش جرأت نداد که زمانی که همه در خواب هستند از اتاقش خارج شود!
داستان باحال بود. فقط به نظر من توی گفت و گو ها اینطور نوشتن خوب نیست. به نظر من باید گفت و گو ها رو محاوره ای نوشت و با لحنی که به طرف بیاد. حالا شما ببین این پسر قلدر و پر رو اصلا امکان داره اینطور حرف بزنه؟ درسته که یه سری الفاظی توش به کار برده شده بود که انگار خیلی هم داره بد حرف میزنه اما این شخصی که تو توصیف کردی با باباشم اینطور حرف نمیزنه. در واقع وقتی از عباراتی مثل گریستن و اینجا چه می کنی و از این قبیل استفاده کنید به نظرتون به یک پسر قلدر میاد؟؟؟ مثلا اگر اینطوری می نوشتی بهتر بود. هر چند با رعایت مقداری ادب باشه خیلی خوب میشه فقط به خاطر این که داستان نویسی و کتاب یه کار فرهنگیه. هوی پسر کوچولو اینجا چیکار میکنی؟
رضا عزیز ممنون بابت نظرت ولی اگه میشه پسند هم بکن ممنون میشم ....:65:
خب اين داستان نسبت به داستان هاي ديگه ات بهتر شده بود اما باز هم ايراد داشت.
نميدانم چرا اينقدر سريع مي نويسي! قبلا هم گفتم خيلي عجله داري و همين باعث ميشه داستانت بال و پر پيدا نكنه!
اين داستان ترسناك بود ولي من نترسيدم، استفاده از ايده مرد بدون چهره خوب بود اما ازش بهره نبردي!
تاريكي، راهرو، چراغ خاموش، پسري كه نشسته، دستي كه به سمتش دراز ميشه، صداي جيغي كع از ناكجا اباد ميشنوه و ده ها المان ترنساك ديگه در داستان مي توانستي بكار ببري،
حتي براي قلدر بودنش لازم نيست مستقيم بگي ، فقط يكي از قلدري هاش را نشان بده! بگو يكي را ميزنه و داره بر مي گرده به خوابگاهش و ...
ممنون حسین عزیز بابت نظرت :1:
پیشرفتت خیلی خوب بود و معلومه واقعا به انتقاد ها گوش می کنی!!!مهم ترین اشکال این داستانت به نظر من کوتاه بودنشه این موضوع تو پتانسیل طولانی تر شدن رو داشت.خیلی توی تموم شدنش عجله داشتی.
ولی به طور کلی خوب بود!!!
میلاد این یکی خیلی خوبتر بود به نسبت بقیه داستانات. کمی مشکلات داشت که دوستان گفتن ولی به جز اونا خوشم اومد کارت داره بهتر میشه:38:
داستانتون یه طور هایی بی پایان بود یا شاید هم من این احساس رو میکردم
من کلا داستان ترسناک نمیخونم ولی چون اینو خوندم نظر میدم
به نظرم شخصیت بیچهره گنگ بود.نه معلوم شد از کجا اومده و نه کار خاصی کرد
قکر کنم باید شخصیت بیچهره رو ترسنتکتر میکردی
ولی درکل خوب بود ادامه بده