نام مجموعه : اسرار جهنمی نام کتاب : کالبد سرد ژانر : فانتزی،ترسناک ،عاشقانه نام نویسنده : نگین (kristal) |
اسرار جهنمی
تا حالا شده بتونید مرگ مردم رو پیش بینی کنید؟ یا ذات حقیقی و گناهان هر انسان و موجودی رو ببینید ؟ یا اینکه اونا رو مجبور به اطاعت از خودتون بکنید؟....فکر نمیکنم و امیدوارم که هیچ وقت هم نتونید...برای شما که قدرت تحملش را ندارید تبدیل به نفرین میشوند.....برای من ،هدیه هستند...من یک روزی کاملا معمولی بودم...نه حتی از معمولی هم معمولی تر بودم...تحقیر شده به خاطر گناهانی نکرده...طرد شده........نفرین شده....تا اینکه با اسرار مخفی شده در دنیا آشنا شدم.... و چه لذتی داشت این دانش مخفی شده...این قدرت بی همتا...این برتری...... لوسیندا و مایکل بعد از کشته شدن مادرشان به وجود موجوداتی اهریمنی در سایه ها پی میبرند و شروع به انتقام گرفتن میکنند،انتقام از هر چیزی که ذره ای جادو درون خودش داشته باشه.... اما ایا هر چیزی که جادو درونش داشته باشه بده؟
|
نگین این کتاب رو تازه شروع به نوشتن کردی؟؟؟
آخه یادمه یه داستان بود که چن فصل اولش رو نوشته شده بود (نویسندش یه دختر بود) و عکس کتاب هم همین عکسی که در نظر گرفتی بود ولی بعدش کلا ازش خبری نشد.
گفتم شاید همون باشه و دوباره شروع به نوشتن کرده باشی (نویسنده اون کتاب خودش یه وبلاگ داشت و در کنار ترجمه کتاب ، کتاب خودش رو مینوشت) ولی در هر صورت موفق باشی @kristal
من قبلا یک کتاب نصفه داشتم اما کلا با این متفاوت بود و کاورش هم این شکلی نبود اصلا...ترجمه هم نمیکردم قبلا... ولی با اینحال نمیدونم شاید همون که تو میگی باشه اسمش ماه تاریک بود.
بچه ها اگر میشه نظرتون رو راجع به فصل چهارم به من بدید...میخوام بدونم ژانر ترسناکش خوبه یا نه...یا اصلا در رده ی فانتزی خوب کار شده؟
با سلام
خب سه فصل از داستان رو خوندم یه سری مسائلی به ذهنم رسید که بد نمی دونم باهات و با بقیه ی خواننده ها شیر کنم
در مورد ایده ی داستانی :
1- نمی دونم چرا داستان توی مقدمه به خصوص به من حس سریال سوپرنچرال رو میداد!
-پسر کوچولویی که مادرش ازش قول میگیره مواظب خواهر/برادرِ تازه به دنیا اومدش باشه
-وجود دو نفر/ یک نفر غریبه در اتاق و زمزمه کردن چیزی در گوش نوزاد
- چشمانِ تماما سیاه که توی سریال سوپرنچرال نشان دهنده ی دیمن ها بود
- مرگ مادر
-شکارچی شدن بچه ها بعد از مرگ مادر و تلاش برای انتقام
2- تو فصل اول خب یه مقدار اوضاع متفاوت میشه اما باز در سراسر فصل پلات هول هایی دیده میشه که خواننده انتظار داره تا آخر داستان تکمیل بشن. مثل اینکه چرا با ناراحتیِ لوسیندا شیشه ها شکست ؟ آیا لوسیندا هم مثل کاراکتر سَم در سوپرنچرال دارای قدرتهای ماورایی یا به قولی خون شیطانی ست ؟ هر چند خودِ کاراکتر لوسیندا یونیکه و با اون کاراکتر از اون سریال فرق داره. یه دختر غد و پررو و گستاخ چیزی که برادرش توصیفش می کنه اما خب از غد بودنش دوست داشتم جلوی اون چیرلیدره استفاده می کرد...باری بگذریم.
3- تو فصل دوم موازیِ زمانی که از زبان لوسیندا تو فصل اول خوندیم، از زبان مایکل داستان رو دنبال می کنیم. مایکل پسر باهوش و فوق العاده احساساتی که در راه برگشت به خونه از سر کار با خوناشامی رو به رو میشه که خون جوانی رو داره می مکه اینجا چند تا سوال پیش میاد ؟
- مایکل پیش از این یه شکارچی بوده، پس توی شهری که زندگی می کنه باید حواسش به موجودات تاریک شب باشه چون بالاخره شغل یه شکارچی پیدا کردن این موجودات و مبارزه باهاشونه اما به نظر مایکل حمله به این خوناشام رو پیش خودش به عنوان یه لطف به جوونی که داره زیر دست هیولا جون میده تلقی می کنه... چرا ؟
- چرا مایکل که یک شکارچیه نباید آماده ی مبارزه با یه موجود ماورای طبیعی باشه ؟
4- فصل سوم مایکل قربانی رو به خونه میاره چون احساس می کنه که نوعی جاده در وجود قربانی بوده و فکر می کنه این مسئله کمی عجیبه و آممم ... یه شوخی کوچولو مایکل خیلی اصرار داره پسر خونشون بمونه و با پسر زیادی مهربونه، یائوییه آیا ؟ :دی شرمنده نتونستم جلوی خودم رو بگیرم شاید این فقط نتیجه ی فکر منه :دی
بقیه ی فصل ها رو نخوندم.
در مورد نوع نگارش
خب زیادی خودمونیه! خیلی بهتره که به زبان معیار و با حالت نوشتاری نوشته بشه تا محاوره! داستان سر و سنگینی خاصی پیدا می کنه و خواننده بیشتر تمایل داره دنبال کنه قضیه رو.
در مورد تعداد صفحات فصل ها، فکر کنم برای هر فصل 7 صفحه زیادی کم باشه و اگر فصلها با جزئیات قشنگتر و توصیفات بهتر کمی طولانی تر میشد و تا 17 صفحه کشیده میشد بهتر بود. چون فکر می کنم استاندارش هم بین 17 تا 26 صفحه باشه هر فصل.
داستان ایده ی جالبی داره هر چند دوست داشتم کمی ناب تر بود و اینقدر تحت تأثیر سریال سوپرنچرال نبود. همچنین بهتر بود بین این چند فصلی که ارائه دادی میانه ی داستان یه خلاصه ای هم از سالهای از دست رفته می گفتی، اینکه چرا از شکارچی بودن دست کشیدن ؟ چی شده که آماد ه ی مبارزه با هیولاها نیستن ؟ و حتی یه هینت کوچولو بدی از اینکه پدرشون الان کجاست
به طور کلی جذب شدم اما باز بهتره پیش از اینکه بیشتر جلو بری کمی به عقب برگرده و یه بازنگری در ایده ی داستان یا حداقل طرز شروعش بکنی
نکته ی بعدی که به ذهنم می رسه اسامیِ خارجیه :دی می دونم بلیم می آل یو وانت خودمم بیشتر داستانام کاراکترهای خارجی هستن اما تصور کن این ایده تو خیابون های تهران چقدر جالبتر میشد :دی
باری خود دانی
موفق باشی :67:
با سلامخب سه فصل از داستان رو خوندم یه سری مسائلی به ذهنم رسید که بد نمی دونم باهات و با بقیه ی خواننده ها شیر کنم
در مورد ایده ی داستانی :
1- نمی دونم چرا داستان توی مقدمه به خصوص به من حس سریال سوپرنچرال رو میداد!
-پسر کوچولویی که مادرش ازش قول میگیره مواظب خواهر/برادرِ تازه به دنیا اومدش باشه
-وجود دو نفر/ یک نفر غریبه در اتاق و زمزمه کردن چیزی در گوش نوزاد
- چشمانِ تماما سیاه که توی سریال سوپرنچرال نشان دهنده ی دیمن ها بود
- مرگ مادر
-شکارچی شدن بچه ها بعد از مرگ مادر و تلاش برای انتقام2- تو فصل اول خب یه مقدار اوضاع متفاوت میشه اما باز در سراسر فصل پلات هول هایی دیده میشه که خواننده انتظار داره تا آخر داستان تکمیل بشن. مثل اینکه چرا با ناراحتیِ لوسیندا شیشه ها شکست ؟ آیا لوسیندا هم مثل کاراکتر سَم در سوپرنچرال دارای قدرتهای ماورایی یا به قولی خون شیطانی ست ؟ هر چند خودِ کاراکتر لوسیندا یونیکه و با اون کاراکتر از اون سریال فرق داره. یه دختر غد و پررو و گستاخ چیزی که برادرش توصیفش می کنه اما خب از غد بودنش دوست داشتم جلوی اون چیرلیدره استفاده می کرد...باری بگذریم.
3- تو فصل دوم موازیِ زمانی که از زبان لوسیندا تو فصل اول خوندیم، از زبان مایکل داستان رو دنبال می کنیم. مایکل پسر باهوش و فوق العاده احساساتی که در راه برگشت به خونه از سر کار با خوناشامی رو به رو میشه که خون جوانی رو داره می مکه اینجا چند تا سوال پیش میاد ؟
- مایکل پیش از این یه شکارچی بوده، پس توی شهری که زندگی می کنه باید حواسش به موجودات تاریک شب باشه چون بالاخره شغل یه شکارچی پیدا کردن این موجودات و مبارزه باهاشونه اما به نظر مایکل حمله به این خوناشام رو پیش خودش به عنوان یه لطف به جوونی که داره زیر دست هیولا جون میده تلقی می کنه... چرا ؟
- چرا مایکل که یک شکارچیه نباید آماده ی مبارزه با یه موجود ماورای طبیعی باشه ؟4- فصل سوم مایکل قربانی رو به خونه میاره چون احساس می کنه که نوعی جاده در وجود قربانی بوده و فکر می کنه این مسئله کمی عجیبه و آممم ... یه شوخی کوچولو مایکل خیلی اصرار داره پسر خونشون بمونه و با پسر زیادی مهربونه، یائوییه آیا ؟ :دی شرمنده نتونستم جلوی خودم رو بگیرم شاید این فقط نتیجه ی فکر منه :دی
بقیه ی فصل ها رو نخوندم.
در مورد نوع نگارش
خب زیادی خودمونیه! خیلی بهتره که به زبان معیار و با حالت نوشتاری نوشته بشه تا محاوره! داستان سر و سنگینی خاصی پیدا می کنه و خواننده بیشتر تمایل داره دنبال کنه قضیه رو.
در مورد تعداد صفحات فصل ها، فکر کنم برای هر فصل 7 صفحه زیادی کم باشه و اگر فصلها با جزئیات قشنگتر و توصیفات بهتر کمی طولانی تر میشد و تا 17 صفحه کشیده میشد بهتر بود. چون فکر می کنم استاندارش هم بین 17 تا 26 صفحه باشه هر فصل.
داستان ایده ی جالبی داره هر چند دوست داشتم کمی ناب تر بود و اینقدر تحت تأثیر سریال سوپرنچرال نبود. همچنین بهتر بود بین این چند فصلی که ارائه دادی میانه ی داستان یه خلاصه ای هم از سالهای از دست رفته می گفتی، اینکه چرا از شکارچی بودن دست کشیدن ؟ چی شده که آماد ه ی مبارزه با هیولاها نیستن ؟ و حتی یه هینت کوچولو بدی از اینکه پدرشون الان کجاست
به طور کلی جذب شدم اما باز بهتره پیش از اینکه بیشتر جلو بری کمی به عقب برگرده و یه بازنگری در ایده ی داستان یا حداقل طرز شروعش بکنی
نکته ی بعدی که به ذهنم می رسه اسامیِ خارجیه :دی می دونم بلیم می آل یو وانت خودمم بیشتر داستانام کاراکترهای خارجی هستن اما تصور کن این ایده تو خیابون های تهران چقدر جالبتر میشد :دی
باری خود دانی
موفق باشی :67:
خب این که کمی حس سوپرنچرال رو میده درسته...خیلی ها گفتن:دی
حقیقت اینه که هم من و هم نویسنده های عزیز سوپرنچرال دوست داریم از روی افسانه ها بنویسیم بنابراین داستان به این صورت دراومد.دوست نداشتم الان این رو بگم ولی فکر کنم باید بعضی از این مجهولات و اینکه چرا حال و هوای سوپرنچرال داره رو رفع کنم.
لیلیث اولین زن دنیا بود...اولین همسر ادم که از اتش ساخته شده بود. اون از بهشت فرار کرد و خدا فرشته هاش رو سرغش فرستاد ولی لیلیث از برگشتن امتناع میکنه و در اضای اینکه روزی 100 تا از فرزندانش (شیاطین ) بمیرن شروع به ازار بچه های انسان میکنه...برای پسر ها تا هشت روز و برای دختر ها تا 20 روز میتونه نزدیکشون بشه و اگر نام خدا با اون بچه باشه اون حق نزدیک شدن رو نداره.
یک دهم داستان لو رفت...
صفحات رو سعی میکنم بیشتر کنم....فعلا تا فصل تقریبا هشت نوشته شده ولی بعدیا رو سعی میکنم بیشتر بشه.
در مورد مایکل بدبخت و اینکه چرا از درون احساس میکنه باید از اون پسر حمایت کنه بدون شک در جلد های بعدی خونده میشه.به هیچ عنوان الان لو نمیره...براش برنامه ریزی کردم تا خودش یک جورای یک داستان کامل بشه.
مایک یائویی نیست البته...ولی یکی از رموز داستان اینه که اگر نیویورک اونقدر که مایک توصیفش میکنه خلوته پس چرا اون پسر به جای اون فدا شد؟ اصلا از کجا پیداش شد؟...یا اینکه چرا به جای لوسیندا مایکل انتخاب نشد؟...و این خودش یکی دو جلده که در کنار داستان های فرعی هر جلد مقداری از معما حل میشه.
داستان تحت تاثیر سوپر نچرال نیست چون همون طور که گفتم از روی یکی از داستان های معروف انجیل برداشته شده و ربطی به شیطان چشم زرد و خونی که تو دهن بچه ها میریخت و اینا نداره ولی متاسفانه اولش رو هرکار کردم نشد شبیه سوپر نباشه.
داستان این کتاب رو قول میدم تو فصل های بعدی کاملا متوجه تفاوت هاش بشید ایده اش رو تا به حال ندیدم استفاده شده باشه...حتی موجودات داستان هم بعضی ها رو داریم که ساخته ی خودمه و خوناشام هام هم که اگر خونده باشید کمی فرق دارن.
لحنش هم سعی میکنم بیشتر نوشتاری بشه ولی نه کاملا چون راحتی رو دوست ندارم بگیرم..دوست دارم خواننده خودش رو جای شخصیت بزاره.
و در اخر اینکه ممنون از نقد عالیت....امیدوارم تا اخر این کتاب رو نقد کنی.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
درود
من امروز اومدم و این 5 فصل رو گرفتم و خوندم و اومدم نظر بدم دیدم دوستان زحمت اون رو کشیدند که شبیه سوپرنشنال شده و ...
اما فصل 5 جالب بود و اینکه ایا لوسیندا جادو داره و .. میتونه جذاب باشه
من کنجکا.وم بدونم مایکل رو چه شکلی میبینه اون جور که نوشتی داره ذات ادمها رو میبینه
سلام نگين
تا فصل چهار خوندم
داستان هامون يكم شبيه همديگست شكارچي و هيولا ...ولي يونيورسامون خيلي فرق داره
خون اشام هات بال دارن و بهشون وي ميگن كه برام جالب بود
از لحاظ نثر كه عاليه
توصيف شايد يكم كم باشه اما كافيه
در كل داستان خوبيه
ولي نميشه بهش گفت دارك فانتزي
هنوز نه البته
فصل پنج ميخونم ميام ميگم
سلام نگين
تا فصل چهار خوندم
داستان هامون يكم شبيه همديگست شكارچي و هيولا ...ولي يونيورسامون خيلي فرق داره
خون اشام هات بال دارن و بهشون وي ميگن كه برام جالب بود
از لحاظ نثر كه عاليه
توصيف شايد يكم كم باشه اما كافيه
در كل داستان خوبيه
ولي نميشه بهش گفت دارك فانتزي
هنوز نه البته
فصل پنج ميخونم ميام ميگم
سعی میکنم بیشتر دارکش کنم...میخوام تاریکی رمان به راحتی حس بشه ولی در مقابلش دوست دارم خیلی هم وحشتناک نباشه.
ژانری که دوست دارم این رمان باشه مخلوطی از فانتزی دارک و فانتزی معمولی :دی و ماجراجویی باشه....دوست دارم داستان پر از رمز و راز بشه و به همین دلیله که معمولا در مورد داستان حرف نمیزنم.
فصل پنج رو در موردش بهم بگو.
فقط کم بود یعنی خیلی کم بود فصل ها کاشکی بیشتر مینوشتین :53:
ویرایش هم کمی لازم داشت ولی به چشم نمیامد :39:
ایده عالی بود :38:
مایکل هم شخصیت جالبی داشت . :دی
شش فصل در کل جالب بود البته به همراه مقدمه :105:
منتظر ادامه داستان نیز هستم بازم ممنون :53:
فقط کم بود یعنی خیلی کم بود فصل ها کاشکی بیشتر مینوشتین :53:
ویرایش هم کمی لازم داشت ولی به چشم نمیامد :39:
ایده عالی بود :38:
مایکل هم شخصیت جالبی داشت . :دی
شش فصل در کل جالب بود البته به همراه مقدمه :105:
منتظر ادامه داستان نیز هستم بازم ممنون :53:
من ویرایشگر اگر پیدا کنم حله...فصل های بعدی یکمی بیشترن اینقدر اعتراض شد.
جدیدا متاسفانه به خاطر کنکور نمیتونم زیاد بنویسم اما باز هم تلاشم رو میکنم.
بازم نظر بده....نویسنده است و نظرات.
به نام خدا
نقدی بر داستان اسرار جهنمی
گرگی در میان گوسفندان
با عرض ادب
خیلی خوب نوبت منه،دوباره نوبت این گرگ پیر شد تا نویسندگان بیگناه سایت رو بدرد.البته بعضی از اوقات این نویسندگان از هر گرگ و شیری جنگجو ترند و میزنند ضربه فنی اش میکنند.
الان که دارم این یادداشت را مینویسم تازه مقدمه را تمام کرده ام.برخلاف تصوراتم بویش می آید که با یک داستان خون آشامی خوب طرفم.خون آشامانی که چند وقت است دیگر سلطان نیستند.یادت به خیر برام استوکر،دراکولایت چه وحشتی در دلمان انداخت،ولی اکنون چه گشته است؟
کجایی استوکر که ببینی خون آشام زیبایت تبدیل به یک موجود احساسی شده.دیگر آن شیطان سابق نیست،حیف ولی خوب بگذریم.
اما اینطور که بویش میرسد قرار است من کمی با این اسطوره های جدید آشتی کنم،اونم با یک نوشته از یک ایرانی.
خدایا به امید تو
در ضمن هر کس خواست عمل کند خواستم نکند.من خودمم احتمالا عمل نمیکنم.
مقدمه:
مقدمه داستان به شدت طوفانی و جالب است.البته نه اینکه شما را پشت مونیتور گجتتان میخکوب کند،بلکه از یک نظر دیگر طوفانی است،ببینید مثلا من ابتدای رمان دونده هزار تو و اربابان زمین را میگویم طوفانی ولی این طوفان کمی فرق دارد.
داستان به شدت آرام شروع میشود و کار خود را با توصیف یک خانواده آغاز میکند.
شخصیت پردازی بسیار خوب از آب در آمده است،به طوری که در پایان این فصل شما میتوانید لیستی از ویژگی های کاراکتر های معرفی شده تهیه کنید.و این خودش خیلی نقطه ی قوت است،حتی بزرگترین داستان ها نیز نمیتوانند به این سرعت باعث همذات پنداری شخصیت ها و مخاطب شوند.
البته نقطه ی قوت دیگری هم این فصل دارد که آن هم این است که این فصل به خوبی سنگ بنای پیرنگ داستان را گذاشته است،همه ی ایده نگفته شده است،اتمسفر سازی خوبی صورت گرفته و ما را با شخصیت ها آشنا کرده است.
ولی دو مشکل اساسی وجود دارد:
1-کمبود توصیف:
این فصل از نظر ری اکشن های طبیعی خارقالعاده عمل کرده است ولی متاسفانه از نظر توصیفی کمبود دارد.ما زیاد توصیف شکل و شمایل خانه را نمیبینیم،درست نمیفهمیم شخصیت ها چه شکلی اند و چه لباسی بر تن دارند.
من اصولا از نظر توصیف تالکین را مثال میزنم که توصیف هایی به شدت قوی داشت و خواننده را در خود غرق میکرد ولی این توصیف ها حوصله سر بر بودند(از نظر من حداقل) و این جلوی کشش را میگرفت.
ولی خوب داستان شما زیاد توصیفات ندارد و از آنطرف بوم افتاده است.
2-کمی کلیشه:
ایده ای که در این فصل مطرح شده است کمی کلیشه ای است،مامانه میمیره،یه عهد بین اعضا و اینا.
ببینید نمیگم بد نیست،من میگم میتونست متفاوت تر باشه.
البته فراموش نکنید که مثلا ارباب حلقه های تالکین حداقل از نظر من نو آوری نیست و پر از کلیشه است.یعنی اینکه از کلیشه هم میشود داستان خوب و زیبا ساخت.
در مورد صفحه آرایی هم نظر خاصی ندارم و باید بگم که خوب کار شده است و قابل قبول است ولی متاسفانه کمی در هدرش مشکل دارد.منظورم آن عکس بالایش است.نمیگم بد است ولی خوب زیادهم جالب نیست.
فصل یک:
خوب چه بگویم؟
فصل زیبایی بود و باز هم مرا با شخصیت پردازی دیوانه وارش مبهوت خودش کرد.شخصیت پردازیی که به طور جنون آسایی در حال شیرجه به سوی ارتفاع 100000متری است!!!!!
واقعا در مقابل این شخصیت پردازی خفن بنده باید سر تعظیم فرو بیاورم که به غایت هنریست بزرگ.من جدی جدی اینو دارم میگم،کاملا جدی:
من هیچ شخصیت پردازیی رو در هیچ داستانی به این کاملی ندیدم.نه در هری پاتر،نه در آثار تالکین،نه در آثار ریک،نه در آثار نیل گیمن.تنها همتایش بهنظرم سری سی و نه سرنخ و دارن شان است که به نظرم این بهتر است.
ولی خوب متاسفانه بعضی از مشکلات فصل پیش هنوزم دیده میشوند،من جمله کمبود توصیف که به نظرم در این فصل کمتر هم شده است.زیاد آرایه توصیف در متنتان مشاهده نمیشود و این خیلی به داستانتان ضربه میزند،من خیلی دوست دارم بدونم حومه ی نیویورک چگونه است،خیلی دوست دارم با خانه اشان آشنا شوم و....... .
همچنین مشکل دیگر این فصل بودن حفره است.
ببینید من هم با کش دادن بی مورد داستان مخالفم و هم با سرعت زیاد.
داستان شما در این فصل کمی سریع جلو میرود.کمی و این سرعت زیاد به چشم نمی آید ولی چیزی که ازارم میدهد،گذشتن بسیار راحت شما از اتفاقات معمولی و غیر مهمند.ببینید داستان مثل اسکلت آدمیزاد میمونه،شگفت آوره،دیوانه کنندست ولی زشته.ولی وقتی رویش پوست و مو می آید کاملا تغییر میکندو این چیز زیبا کاملتر هم میشود.
داستان شما در بیشتر عناصر کامل است ولی متاسفانه اون اضافات را ندارد.شما زیاد از لحظه های درون متروی لوسیندا حرف نمیزنید.راجع به کلاس های درس هم چیزی نمیگویید و این کمی آزار دهنده است.
یک ایراد دیگر هم میگویم و نقد این فصل را تمام میکنم:
در ابتدای این فصل شما یکسری موقعیت ها دارید که کمی بد گفته شده اند و مبهم.
مثلا صدای برخورد فلز روی فلز یا استشمام بوی اسید.....
من شخصا به شدت گیج شدم،قضیه چیه؟چه اتفاقی در حالی وقوع است؟چرا این ها را میگوید؟
اما ایراد دوم که کمی شخصی است این است که خوب درست است داستان در نیویورک میگذرد ولی خوب مخاطبان عمده ش ما را ایرانیان ساکن در ایران تشکیل میدهند که کمی این عناصر برایشان نا آشناست.
من شخصا فکر نمیکنم افراد،برای د زیادی آنتونی راجرز را بشناسند.
باز هم میگویم این نقد کمی جنبه ی شخصی دارد و زیاد قابل اعتنا نیست.
فصل دوم:
این فصل خوب نبودنه اینکه بد باشه ها.خوب نبود.
مثلا اینکه بازهم مثل فصل قبل،زیاد به جزئیات پرداخته نشده بود.جزئیاتی که میتوانستند دید باز تری نسبت به زندگی لوسی و مایکل به ما بدهند.مثل زمانی که مایکل در سالن تاتر کار میکرد،یا تفکراتی که در حین راه رفتن به ذهن مایکل میرسید.
البته این نکته را هم باید متذکر شوم که توصیف های این فصل مقداری از فصل قبلی بهتر شده بودند.مثل توصیف اتمسفر و فضای خیابانی که مایکل درش راه میرفت.ولی خوب باز هم کمبودند.مخصوصا در قسمتی که داستان وارد اکشن میشود.من خیلی دوست داشتم که فضای کوچه به تصویر کشیده شود.فضایی که اگر به تصویر کشیده میشد،(ببینید در این قسمت توصیف هست ولی نه به اندازه کافی) باعث میشد که این تعلیق کوتاه بهتر از آب در بیاید.
مثل فصل های قبل ما باز هم با شخصیت پردازی ها فوقالعاده ای مواجه بودیم و این خودش خیلی است.شخصیت ها بسیار مملوس از آب در آمدند.
همچین باید اشاره کنم که در اینفصل اتمسفر سازی(همون یونیورس سازی خودمون)داستان خوب انجام شده بود و ما توانستیم قسمتی از تم دنیای این داستان را بفهمیم.
در مورد صفحه ارایی هم باید بگویم که اون عکس بالای هر صفحه بهتر بود نباشد.قشنگ است ولی چون کشیده شده،زیاد جالب نیست.
در ضمن در قسمت فوتر هم زیر شهار زیبای داستان یک قسمت اضافی وجود دارد که زیاد همخوانی ندارد.
فصل سوم:
فصل سوم نسبت به فصل پیش بهتربود،هم توصیف بهتر داشت و هم خبر خاصی از حفره های پیرنگی(راستی اینو بگم این اسمشو خودم در آوردم)نبود.
و باز هم همون شخصیت پردازی دیوانه وار را شاهد بودیم.نمیدونم چرا این کتاب یکی از غیر ممکن ترین کارای جهان،یعنی شخصیت پردازی رو خوب انجام میده.
خوب ولی یه چیزی که مورد توجهه وجود یک زیر لایه ی طنز در داستانه که در نوع خودش جالبه و فضا رو از اون حالت تاریک و خفقان در میاره و این هم یک توانایی خیلی خوبه.
ولی چیزی که کمی اذیتم میکرد این بود که در مقایسه با شخصیت های اصلی شخصیت خون اشام تازه متولد شده زیاد جالب نیست.همچنین با وجود اینکه توصیف ها پیشرفت چشمگیری داشتند ولی خوب بازم من راضی نشدم.
در ضمن امیدوارم در فصل های بعد اتمسفر سازی بهتری صورت بگیرد تا اینجانب و خوانندگان بیشتر و بهتر با فضای داستان آشنا شویم.
فصل چهارم:
چیزی که من در داستان شما دوست دارم،اندازه ی معقول هر فصل و سرعت کافی است.این خیلی خوب است که توانسته اید ماجرایی را در حدود هفت صفحه تعریف کنید،یک توانایی کم نظیر.مثلا ببینی،کیمیاگر مایکل اسکات یه مشکل بزرگ داشت و اونم این بود که بیش از حد سریع جلو میرفت،ولی شما نه.
شما یک ضرباهنگ خوب را در داستانتان انتخاب کرده اید و این ضرباهنگ هم تا اینجا نسبتا حفظ شده است.
اما دیگر چه بگویم،باید بگم که خیلی خوشحالم که این فصل توصیف های خیلی بهتر و جامع تری داشت و ما را بیش از بیش با فضای داستان آشنا کرد.
خوب باز هم مثل قبل شخصیت پردازی ها خوب است ولی.........
این فصل میتونست خیلی بیشتر از این حرف ها هیجان داشته باشد.که نشد.البته نباید از توصیف های خوب شما در زمینه اکشن بگذریم(مخوصا قسمت مبارزه با پلیس که با وجود کوتاهیش،ولی باز هم خوب و روون بود.).
اما نقطه ضعف این فصل این بود که میتونست بهتر باشد.مثلا با کمی توصیف بیشتر،گفتن کمی از افکار درونی،بیشتر پرداختن به جوان های علاف و اون موجودات زامبی مانند.البته میتونستید در این فصل کمی بیشتر شخصیت پردازی کنید ولی خوب همین به نظرم کافی و خوب بود.
فصل پنجم:
خوب،این فصل واقعا جذاب بود،هم ما با قسمتی از گذشته ی دردناک لوسی آشنا شدیم و هم اینکه خوب با تفکرات درونی و عشق به برادرش.باز هم یک شخصیت پردازی کم نظیر و عالی.
توصیف ها هم به شدت بهبود پیدا کرده بودند و ما توانستیم بالاخره به یک درک خوب از فضا و محیط داستان برسیم.همه چیز خوب و عالی پیش رفت تا اینکه به یک قسمت از داستان رسیدم که هر چی خوندم،چیز زیادی نفهمیدم،قسمت نینا.مشکلش دو تا چیز بود:
1-معلوم نبون فاعل و اینکه حس میکردم مثلا یارو بابای لوسیه.یا اینکه لوسی داره به زندگی یکی گند میزنه.
2-نبود پیوستگی با اجزای قبلی.
شاید اگر این فصل همین یه تیکه رو نداشت خیلی بهتر میشد.
در ضمن دوباره من با اون کلیشه به شکلی جدید مواجه شدم.پدر بد.البته اینجا به دلایلی که شامل شخصیت پردازی و بودن دلیل مناسب از این کلیشه کاری کم شد.
حالا خارج از ممطلب باید بگم که مندر سریال دردویل شاهد یکی از بهترین پدر هایی بودم که تا حالا در دنیای هنر دیده بودم.خیلی جالب بود.یک پدر دلسوز و آرام و دوست داشتنی.
فصل شیش:
خوب باید بگم که این فصل ه کوتاه بود و هم خوب.
در واقع نهایت پختگی شما بود.باز هم یک شخصیت پردازی خوب،توصیف عالی و به بلوغ رسیده.اتمسفر سازی خوب و...... .
اما تنها یک نکته:
این فصل تنها یک نکته ی کوچک پیرنگی داشت و آن هم این بود که کی لوسی مدرسه رفت؟که برگشت خونه؟
البته اینم اضافه کنم که دوست داشتم کمی اطراف خانه ی لوسی و داشش بیشتر توصیف میشد.
سخن آخر:
این داستانی که پیش روی شماست یک داستان به شدت پر کشش و خوب است،با شخصیت پردازی بی بدیلی که هر احدی رو مجذوب خودش میکنه.درسته ضعف دارد ولی حداقل توانست من متنفر از عشاق خون آشامی رو راضی کنه.
توصیه میکنم اگر خواستید این کتابو بخونید.
یا علی
تاپیکش رو میبندم، هر وقت نویسنده اومد باز میشه