نمی دانم چرا امروز هوا به این شدت گرم است. نه، حتی گرم هم نیست. داغ است. سوزاننده. درست است که معمولا بیابان روزهای گرمی دارد، اما من که چندین سال است در این بیابان زندگی میکنم تا به حال شاهد چنین هوای گرمی نبوده ام. از زمانی که یادم می آید، از زمانی که چشم گشودم، درختی بودم تک و تنها در این بیابان. آن روزهای اولی که تازه گرما را حس کرده بودم، آن هم این گرمای طاقت فرسا را، کاملا بی تاب بودم. نیستی و نابودی، خفت، درد و مرگ تدریجی را در وجود خود حس می کردم. آنقدر گرما خورده بودم، که حتی یادم می رفت چه چیزی را حس می کنم. گاهی اوقات گریه هم میکردم، اما بعد دیگر توان گریه کردن را هم نداشتم. دوست داشتم که گریه کنم، خیلی دوست داشتم که این کار را انجام دهم، اما دیگر خشک خشک شده بودم. درختی کاملا خشکیده. نمی دانم چگونه بزرگ شده بودم، واقعا نمی دانم. احساسی به من می گفت که این مسئله تا به ابد سر به مهر خواهد ماند. آن موقع، در اوایل زندگی، مقداری برگ سبز داشتم. برگ هایی که روز به روزی را که در آنجا سپری می کردم، خشک میشدند، می سوختند و در آخر سقوطی زمان بر و شکنجه وار را به سوی زمین انجام می دادند. روز بعد هم که چشمانم را می گشودم، اثری از آن ها، حتی روی زمین هم نبود. حال دیگر هیچ برگی برایم نمانده. انگار که راهزنی تمام لباس هایم را ربوده است. از خورشید؛ آن راهزن بی همه چیز متنفرم. همین چند روز پیش بود که آخرین برگم را که در میان شاخه هایم پنهان کرده بودم، برد و رفت.
شب ها را دوست دارم. و همچنین ماه را هم به شدت دوست دارم. هر چند سود زیادی برای من ندارند و برایم آب نمی شوند، اما حداقل آن موقع هوا سرد است و دیگر مجبور به تحمل گرما نیستم. شاید دلیل اینکه تا امروز زنده مانده ام، همین ماه دوست داشتنی و شب هایش هستند. تنها زیبایی هایی هم که در زندگی ام دیده بودم همین ماه و شب هستند. زیبایی های جهان. جهان دیگر چیست؟ من این کلمات را از کجا آموخته ام؟ من که تا به حال با هیچ کسی حرف نزده ام! حتی یک پرنده.
حالا فکر میکنم، که دیگر می دانم چرا خورشید، امروز انقدر گرم است. دیگر برگی ندارم که آن را ببرد. درختی خشک و عریان هستم. پس امروز قصد جانم را کرده است! برای یک راهزن، برای یک دزد، به هیچ وجه منطقی نبود که این کار را انجام دهد، اما انگار برای این موجود بی رحم، منطق معنایی ندارد. من هم که کاری از دستم بر نمی آید. در این بیابان که خورشید جان همه را گرفته است، واقعا هم کاری نمی توانم انجام دهم. حتی زندگی را از وجود خاک هم ربوده بود. لاشه ی بی جانش را زیر پایم و در تمام اطرافم می دیدم که فرسوده شده بود و ترک برداشته بود. او بیشتر از هر موجودی این خورشید را تحمل کرده بود، و بهترین مقابله را هم در برابر دزدی هایش انجام داده بود، اما او هم در آخر بی رمق و تسلیم در مقابل مرگ زانو زده بود. خورشید هم با محبت تمام، جانش را گرفته بود. نه آهسته، بلکه ذره ذره و به سرعت. از نزدیک ترین نقطه به من شروع کرد و تکه تکه آب را از تار و پود وجودش بیرون کشید. شاید هم به عمد از نزدیکِ من شروع به کارش کرده بود، می خواسته مرا بترساند تا بلکه سریع تر تسلیم او شوم. نمی دانم چه استادی داشته، که این چنین فنون قتل را به او آموخته است. استاد دیگر چیست؟ معنایی هم دارد؟! دارد، ولی من چه می دانم که چیست!؟ اما من که می دانم! چگونه؟
در این زمان یک کلمه کمکی به من نمی کند. خب، انگار که سرنوشت من هم، همانند سرنوشت خاک است. برده ی خورشید بی رحم شدن. بدون هیچ همراهی. خودم را به دست او سپردم، دیگر توان مقابله نداشتم. جنگ کافی بود. دیگر موقعش رسیده است که خورشید را کاملا در وجود خودم احساس کنم. او را سرور خود بدانم. اما این چیزی بود که او فکر می کرد. به واقع که راهزنی احـمـق بود. وقتی هیچ کسی در این بیابان نباشد، آن وقت است که شکست واقعی را می چشد. دیگر زمان به آرامش رسیدن من هم فرا رسیده است. دنیای زیبایی که همیشه انتظارش را داشتم اکنون داشت مرا به سوی خود فرا می خواند. زندگی نداشته ام را می بینم که آرام آرام از وجودم خارج می شود و مایه ی خوشحالی خورشید می شود. باز هم به حالش تاسف می خورم. فکر می کند دارد پیروز می شود! اما چه دنیایی وجود دارد؟ اصلا دنیا چه چیزی است؟ شاید به اینجا که من هستم می گویند دنیا، پس بیابان چیست؟ یعنی یک بیابان دیگر در انتظار من است؟ آه نه باز هم یک خورشید بی رحم و سنگدل دیگر!
زجری که می کشم، از تمام شکنجه های او بدتر است. اما به جایی رسیده ام که دیگر برایم مهم نیست و دردش را به هیچ وجه حس نمی کنم. تا آخرین قطره ی عصاره ی وجودم را بیرون می کشد. تصویری مبهم اما سبز از جلوی چشمانم می گذرد. سبز؟ چرا سبز؟ اینجا که هیچ موقع سبز نبوده است، این توهم چطور امکان پذیر است؟ برای لحظه ای دیگر خودم نیستم. انگار درختی دیگر شده ام. درختی دو برابر قدم در حال حرف زدن با من بود. خاطراتی هم در ذهنم بیدار شدند، او استاد من بود. از جهان برایم می گفت. «مکانی که در آن زندگی می کنیم، پسرم، جهانی بسیار بزرگ و زیباست، جایی که شگفتی ها و زیبایی های آن پایانی نخواهند داشت. اما دنیایی در انتظار ماست، که بارها و بارها از این جهان بهتر است. یادت باشد، خورشید، قلب تپنده ی ماست، او زندگی بخش تمام ما است.» استاد داشت محو می شد. اطرافم را نگاه کردم، چنان درختان بلند و پراز شاخه ای را دیدم که از عظمت آن ها لرزه بر اندامم افتاد. برای لحظه ای آرزو کردم که کاش من هم مثل آن ها می شدم، ولی انگار که این آرزو متعلق به خودم نبود، و از ذهن درختی دیگر گذشته بود. تا چشم کار می کرد، درخت بود و نهر، نهرهایی که لابه لای تمام درختان پیچیده بودند، قصدشان که خفه کردن درختان نبود، اما آن ها را در زیبایی و نعمت غرق کرده بودند خورشیدی را دیدم که آن بالا به نرمی و لطافت بر سر آن ها می تابید. چقدر شبیه آن خورشید راهزن بود. خورشید؟ زندگی بخش؟ آن درخت چه می گف...
دوباره همه جا بی رنگ شد و آن بیابان بی آب و علف به وجود آمد. به خورشید نگاه می کنم، و با بهتی که هیچوقت در زندگی ام نداشته ام، لبخندی مهربانانه بر صورت او می بینم. اما با لحنی غمگین و زمزمه وار حرفی می زند، که درک معنایش برایم سخت است. «ای کاش در تمام این مدت، با این شدت در مقابل من مقاومت نمی کردی» و خورشید هم محو می شود. همانند بیابان! برای لحظه ای احساس راحتی کردم، احساس شادی و سرخوشی، و من دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
.
.
.
من باز هم در آن دنیای سبز رنگ بودم، اما این بار خورشیدی نبود، ولی همه جا کاملا روشن بود. نوری آن جا را روشن می کرد که دل هر روحی را می ربود! روح؟!
------------------------------------
راستیتش، دوستان، اصل این داستانی که می بینید، در واقع یه انشاس. توی سال تحصیلی گذشته نوشته بودم. یه مقدار تغییر توش ایجاد کردم و شاخو برگ بهش دادم و اینجا قرارش دادم. امیدوارم مورد تخریبتون قرار بگیره. البته این که به این فکر افتادم که یه چیزی که انشا بوده رو بزارم، باید از هانیه خانوم تشکر کنم. توی گودلایف یه موضوعی رو بعد مدتی آوردن بالا، که اینطور بود.
داستان خوبی بود. البته اینو هم در نظر میگیریم که اولین کارته.
ایده ش راجع به خورشید به دلم نشست... چیزی که مرگ رو به ارمغان میاره! ولی بعد خوب بهش نپرداختی که چرا خورشید مرگ میاره ولی آخرش لبخند زد و گفت کاش از اول مقاومت نمیکردی! یعنی چی؟ یکم تناقض داشت آخرش!
زیاد حس نداشت. چون هم یه سری اشکالات ویرایشی داشت هم جملات به قدری زیبا نبودن که متن رو زیبا کنن! مثل این جمله که زیاد به دلم ننشست و میتونست خیلی بهتر گفته بشه "گاهی اوقات گریه هم میکردم، اما بعد دیگر توان گریه کردن را هم نداشتم. نمی دانم شاید اصلا مسئله ی گریه نکردن هم این نباشد که نمی توانم، در واقع دیگر هیچ آبی در تنه ی خشکیده ام باقی نمانده بود که از چشمانم بیرون بیاید."
همون چیزی که به همه میگم : مطالعه و دقتتو ببر بالا :دی و هر چند وقت یه بار هم برگرد و ونوشته های قبلیتو بخون ویرایش کن .
روز به روزی
"هر روزی" بهتره
سقوطی زمان بر و شکنجه وار
سقوط برگ که زمان بر نیست! بستگی به قد درختش داره ولی بازم زمان بر حساب نمیشه... به غیر این که (مثلا!) اشاره کنی انقدر افتادن برگ سخت بوده که هر ثانیه ش مثل یک سال طول میکشیده! "شکنجه وار"ش برای چیه؟ برای همون "سخت بودن" ؟!
آن موقع هوا سرد بود و دیگر مجبور به تحمل گرما نبودم
"بود"ها رو باید "است" کنی.
در زندگی ام دیده بودم همین ماه و شب هستند
چون داستان رو به نوعی (حال) روایت کردی، باید "بودم" رو "ام" کنی. زمان افعال جمله ها و کل متن باید هماهنگ باشن.
منطق معنایی نداشت
"ندارد"
ذه ذره و به سرعت
اینا که تضادن! (مثال) یه گونی برنج رو دونه دونه خالی کنی سریع تره یا یهویی؟!
دنیای زیبایی که همیشه انتظارش را داشتم اکنون داشت مرا به سوی خود فرا می خواند
از کجا میدونه زندگی زیبایی بعد از مرگ در انتظارشه؟ خب درخته! البته توی داستان، درخت هم میتونه شعور داشته باشه ولی خب همیشه باید کسی باشه که اینا رو از قبل بدونه که به دیگری بگه! ولی درخت ما تنهاست. امیدوارم فهمیده باشی که چی میگم :دی
دیگر شده ام
بودم
دورم را نگاه کردم، و چنان درختان بلند و سرسبزی
"دورم" = "اطرافم . پیرامونم" "چنان درختانی" زیاد جالب نیست! یعنی به درد متن ادبی نمیخوره. و این که فکر نمیکنم دیدن درختای سبز و بلند به اندام لرزه بندازه! به نظرم توصیف دیگه ای به کار ببر :1:
رضا جان، اول برای خودت مشخص کن که میخوای با چه زمانی افعال رو بنویسی، بعد بشین بنویس :1:
پیروز و سربلند باشی :vv1:
داستان خوبی بود. البته اینو هم در نظر میگیریم که اولین کارته.
ایده ش راجع به خورشید به دلم نشست... چیزی که مرگ رو به ارمغان میاره! ولی بعد خوب بهش نپرداختی که چرا خورشید مرگ میاره ولی آخرش لبخند زد و گفت کاش از اول مقاومت نمیکردی! یعنی چی؟ یکم تناقض داشت آخرش!
زیاد حس نداشت. چون هم یه سری اشکالات ویرایشی داشت هم جملات به قدری زیبا نبودن که متن رو زیبا کنن! مثل این جمله که زیاد به دلم ننشست و میتونست خیلی بهتر گفته بشه "گاهی اوقات گریه هم میکردم، اما بعد دیگر توان گریه کردن را هم نداشتم. نمی دانم شاید اصلا مسئله ی گریه نکردن هم این نباشد که نمی توانم، در واقع دیگر هیچ آبی در تنه ی خشکیده ام باقی نمانده بود که از چشمانم بیرون بیاید."
همون چیزی که به همه میگم : مطالعه و دقتتو ببر بالا :دی و هر چند وقت یه بار هم برگرد و ونوشته های قبلیتو بخون ویرایش کن ."هر روزی" بهتره
سقوط برگ که زمان بر نیست! بستگی به قد درختش داره ولی بازم زمان بر حساب نمیشه... به غیر این که (مثلا!) اشاره کنی انقدر افتادن برگ سخت بوده که هر ثانیه ش مثل یک سال طول میکشیده! "شکنجه وار"ش برای چیه؟ برای همون "سخت بودن" ؟!
"بود"ها رو باید "است" کنی.
چون داستان رو به نوعی (حال) روایت کردی، باید "بودم" رو "ام" کنی. زمان افعال جمله ها و کل متن باید هماهنگ باشن.
"ندارد"
اینا که تضادن! (مثال) یه گونی برنج رو دونه دونه خالی کنی سریع تره یا یهویی؟!
از کجا میدونه زندگی زیبایی بعد از مرگ در انتظارشه؟ خب درخته! البته توی داستان، درخت هم میتونه شعور داشته باشه ولی خب همیشه باید کسی باشه که اینا رو از قبل بدونه که به دیگری بگه! ولی درخت ما تنهاست. امیدوارم فهمیده باشی که چی میگم :دی
بودم
"دورم" = "اطرافم . پیرامونم" "چنان درختانی" زیاد جالب نیست! یعنی به درد متن ادبی نمیخوره. و این که فکر نمیکنم دیدن درختای سبز و بلند به اندام لرزه بندازه! به نظرم توصیف دیگه ای به کار ببر :1:
رضا جان، اول برای خودت مشخص کن که میخوای با چه زمانی افعال رو بنویسی، بعد بشین بنویس :1:
پیروز و سربلند باشی :vv1:
اول اینکه واقعا ممنون. حالا هم یه سری بهونه:24:
روی این فکر کرده بودم. زمان بر، اینطور فکر کردم، که یه برگ، مثلا یه تیکه سنگ نیست، که همینطور مستقیم سقوط کنه، طول می کشه تا به زمین برسه. قد درخت رو که در نظر نگیریم. یه درخت عادی اصلا! اونجا باد می وزه (خب این خودش یه اشکال، نگفتم که باد می وزه) برگ، یه حالت شناوری روی هوا رو اجرا میکنه، میره جلو ، میاد عقب، میره جلو، میاد عقب، و بعد می رسه به زمین. این رو این طور تصور کردم. و شکنجه وار، به خاطر این که درخت داره، یه تیکه از خودش رو می بینه که داره ازش جدا میشه، رو به نابودی میره، خب این سخته. اصلا یک انسان، اگر مثلا ببینه که یک نفر داره انگشتش رو میبره، زجر نمیکشه، و بعد وقتی ببینه که اون داره انگشتش رو حمل میکنه توی دستش ( حالا مقصودش رو کار نداشته باشیم) شکنجه آور نیست براش؟ زجر آور نیست؟
واسه فعلاش باید اعتراف کنم که خودم باهاشون مشکل داشتم. تقریبا مقدار زیادی از فعل ها رو تغییر دادم. و به حال درشون آوردم. اون چیزی که روی برگه دارم، فعلاش همه گذشته هستن، بعد با خودم گفتم، یه نفر که میمیره، خب دیگه نمیتونه چیزی بگه، بعد تصمیم گرفتم روایتش رو به حال تغییر بدم. اما بعضی از اتفاق ها بودن که توی گذشته میفتادن. مثلا این که آخرین برگ رو برد و رفت!
دقیقا به خاطر تضادش به کار بردم. فرض کنید، یک روح داره از یک بدن خارج میشه. ذره ذره اما به سرعت. مثلا از یه قسمت شروع میکنه، از یه قسمت کوچیک، مثلا از نخون دست، و تند تند هی از اون منطفه روح داره جدا میشه.بعد میره سراغ بند انگشت. بند بعدی. بعدی. این میشه ذره ذره. اما اتفاقات به سرعت میفتن! این خودش به نوعی شکنجه وار هم هست.
اینی که الان گفتید دقیقا ایده ی داستان بود. فکر کنم نسبتا از آخر داستان می شد فهمید. این درخت فراموشی گرفته. اون جایی که الان بیابونه و داره توش زندگی می کنه، قبلا یه چیزی مثل جنگل بوده. و بعدش هم که داشت میمرد، و آخرای کارش بود، خاطرات دوباره به یادش اومدن! اونجا استادش داشت درباره ی یک دنیای دیگه و این که خیلی خوبه براش حرف میزد. یکم باید دقت کنی رو داستان، همین کلا.
مرگ میاره، ولی خب این تفکر مال زمانیه که اون درخت فقط نابود کردن ، و خراب کاری های خورشیدو دیده! در واقع مال زمانیه که حافظه ای از گذشتش نداره! اما اون استاد گفت، که قلب تپنده ی ماست. خب. حالا فکر کنم بشه اینو برداشت کرد ازش که این خورشید، که میخواد زندگیشو بگیره، و زندگی همه رو گرفته، در واقع میخواد کمک کنه. میخواد راحتش کنه! حتی خاک رو هم به همین خاطر از بین برده. یه چیز دیگه ای باعث نابودی اون جنگل و درختان و موجودات شده، و حالا خورشید میخواد که کمک کنه، تا این باقی مانده ها راحت بشن، اما درخت فکر میکنه که این کشتار و اینها، کار خود خورشید بوده. و اون جمله ی خورشید هم که با لبخند مهربانانه بیان میشه، به همین وابستس. میخواسته کمک کنه! راحت کنه. همین تناقض ها گره هایی توی داستان درست میکنن.
بازم که ممنون. در ضمن این هایی رو هم که تو گفتی. بازم تقصیر خودمه. چون نتونستم خوب بهش بپردازم. اگر خوب داستان رو ساخته و پرداخته می کردم ، این شبهات پیش نمیومد. و در بقیه موارد و نسبتا درست بخوام بگم، تمام موارد، کاملا باهاتون موافقم. ولی یه جورایی احساس میکردم اصلا آخر داستان رو نخونده بودین. یا نمیدونم انگار بهش دقت نکرده بودین. ولی در کل بازم این احتمال بیشتره که کاملا تقصیر خودمه
برگ، یه حالت شناوری روی هوا رو اجرا میکنه، میره جلو ، میاد عقب، میره جلو، میاد عقب، و بعد می رسه به زمین. این رو این طور تصور کردم. و شکنجه وار، به خاطر این که درخت داره، یه تیکه از خودش رو می بینه که داره ازش جدا میشه
هر جور راحتی، نویسنده تویی.
شکنجه وار رو قبول دارم :1:
بعد تصمیم گرفتم روایتش رو به حال تغییر بدم. اما بعضی از اتفاق ها بودن که توی گذشته میفتادن. مثلا این که آخرین برگ رو برد و رفت!
خیلی ها از افعال حال و گذشته همراه با هم استفاده میکنن، ولی بازم با این حال یه سری قواعد نانوشته داره که کجا باید استفاده کنی. اینو نویسنده باید تشخیص بده
مثلا از یه قسمت شروع میکنه، از یه قسمت کوچیک، مثلا از نخون دست، و تند تند هی از اون منطفه روح داره جدا میشه
1) ناخن روح نداره! :0126:
2) اوکیه !
اینی که الان گفتید دقیقا ایده ی داستان بود. فکر کنم نسبتا از آخر داستان می شد فهمید. این درخت فراموشی گرفته. اون جایی که الان بیابونه و داره توش زندگی می کنه، قبلا یه چیزی مثل جنگل بوده. و بعدش هم که داشت میمرد، و آخرای کارش بود، خاطرات دوباره به یادش اومدن! اونجا استادش داشت درباره ی یک دنیای دیگه و این که خیلی خوبه براش حرف میزد. یکم باید دقت کنی رو داستان، همین کلا.
اینو نگرفته بودم!:65:
ولی جالبه. بیشتر بهش بپرداز و همین طور که داستان رو مبهم جلو میبری، بخش هایی رو هم روشن کن.
یکم بیشتر به داستان بپرداز. چون ایده ش خوبه... بعد این که، طبیعیه که شبهه پیش بیاد...
آخرشو خوندم :22: ولی خب نفهمیدم :دی
هر جور راحتی، نویسنده تویی.
شکنجه وار رو قبول دارم :1:
خیلی ها از افعال حال و گذشته همراه با هم استفاده میکنن، ولی بازم با این حال یه سری قواعد نانوشته داره که کجا باید استفاده کنی. اینو نویسنده باید تشخیص بده1) ناخن روح نداره! :0126:
2) اوکیه !
اینو نگرفته بودم!:65:
ولی جالبه. بیشتر بهش بپرداز و همین طور که داستان رو مبهم جلو میبری، بخش هایی رو هم روشن کن.
یکم بیشتر به داستان بپرداز. چون ایده ش خوبه... بعد این که، طبیعیه که شبهه پیش بیاد...
آخرشو خوندم :22: ولی خب نفهمیدم :دی
ایول جواب دادی. ببخشید من کامپیوترم یه مدت داغون میشه درست میشه داغون میشه...
ناخن من روح داره! والا، هرروز باهاش حرف میزنم. انقدر چیز باحالیه:24:
یه کم همون روز ویرایش زدم روش، یه ذره اضافش کردم و فعل ها رو که باید حال میشدن، تبدیل کردم.
ولی آره درست میگی، باید یه کم واضح تر بشه. یه مقدار زیادی مبهمه. دارم فکر میکنم که چطوری میشه این کارو کرد. به کجاهاش اضافه کنم!
ممنونمی