سلام دوستان بوك پيجي
باز هم يا يه تاپيك جديد وجالب همراهتونيم
در اين تاپيك قراره موجودان افسانه اي ايران و ديگر ملت ها رو معرفي كنيم
اميوارم دوستان از اي موضوع بيشترين استفاده را ببرند
و همينطور كمكي به دوستان نويسندهي ما باشه
و همينطور در تكميل آن كوشا باشيد
«تندیس همای افسانهای ایران در تخت جمشید.»
پرنده هما در اسطورههای ایرانی جایگاه مهمی دارد و معروف است که سایهاش بر سر هر کس بیافتد به سعادت و کامرانی خواهد رسید به همین دلیل به مرغ سعادت معروف شدهاست.
در افسانههای ایران مثل ققنوس در اساطیر مصر و یونان صاحب کرامت است. همادر ادبیات ایران به عنوان نماد سعادت است و برعکس جغد که نماد شوم است البته هما میتواند پرندهای افسانهای و اساطیری باشد در قصهها و مثلهای ایرانی از هما به عنوان پرندهای استخوان خوار و بیآزار یاد شدهاست.
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد | که استخوان خورد و جانور نیازارد (سعدی) |
در خرابههای تخت جمشید که پایتخت هخامنشیان بودهاست دو مجسمه سنگی از هما پیدا شدهاست. این نشان میدهد که هما در زمان ایران باستان نیز پرنده سعادت بودهاست.
«تندیس هما در تخت جمشید.»
«تندیس هما در تخت جمشید.»
جایگاه در ادبیات فارسی
هما (همای) جایگاه برجسته ای در ادبیات ایران زمین داشته است. در سروده های بسیاری از شاعران از هما به عنوان پرنده خوشبختی و سعادت یاد شده است. در ادبیات فارسی او را نماد فرّ و شکوه دانند و به شگون نیک گیرند.همچنین آمده است "مرغی است که او را مبارک دارند و چون پیدا شود مردم به تفأل در زیر سایه ٔ او روند.
نمونه هایی از یادکرد هما در ادبیات فارسی:
تو فرّ همایی و زیبای گاه |
تو تاج کیانی و پشت سپاه (فردوسی) | |
همای سپهری بگسترد پر |
همی بر سرش داشت سایه ز فر (فردوسی) | |
تا نبود چون همای فرخ کرکس |
همچو نباشد به شبه باز خشین پند (فرخی) | |
کس نیاید به زیر سایه ٔ بوم |
ور همای از جهان شود معدوم (سعدی) | |
همای گو مفکن سایه ٔ شرف هرگز | بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد (حافظ) | |
تا همایم خوانده ای در کام دل |
هرنواله استخوان می آیدم (خاقانی) | |
فرّ همای ملکی داشتی |
اوج هوای فلکی داشتی (نظامی) | |
چون تو همایی شرف کار باش |
کم خور و کم گوی و کم آزار باش (نظامی) |
نقش این پرنده در کنده کاریها و برخی از سرستون های پارسه (تخت جمشید) نیز پیداست. هواپیمایی ملی ایران با بکارگیری ایهام نام هما و نیز نماد هما به بهترین شکل چه به در تعبیر پرنده سعادت و چه در استفاده از حروف کوتاه شده برای نامش این باور فرهنگ عامه را با فعالیت تجاری خود پیوند زده بود. در نشان کنونی باشگاه فوتبال پرسپولیس هم نمادی از سر این پرنده به کار گرفته شده است.
به نظر میرسه بیشتر از ویکی پدیا میذارید؛ کلا بهتر نیست تهش منبع بزنید؟
مانتیکور
مانتیکور یا مردخوار موجود افسانه ای از گونههای شیمر است. این جانور سر و صورت یک انسان ( اغلب مرد ) و چشمان خاکستری دارد و بدن قهوهای رنگ به شکل شیر و دم آن مانند عقرب ( و گاهی اوقات اژدها ) میباشد. اندازه این جانور از شیر بزرگ تر و از اسب کوچکتر است و بدنش کمی درشت تر از شیر است.
شکار مانتیکور
شکار مانتیکور در افسانههای اروپایی بسیار جذّاب است . وی ابتدا با نیش دم عقرب مانند خود زهری کشنده به شکار تزریق میکند و دردی در وجود او ایجاد میکند. سپس وقتی مطمئن شد که شکار دیگر قدرت حرکت ندارد قسمتی از گوشت او را میکند و به کناری می اندازد ... زهر خود به خود از زخم بوجود آمده خارج میشود.
سپس مانتیکور در حالی که آواز لالایی مانندی را زمزمه میکند شکار را می بلعد.∗
نژاد مانتیکور
مانتیکورها از نژاد شیمرها هستند. شیمرها موجوداتی با بدن شیر وسره شیر و یک کله ی دیگر بز و دم اژدها یا مار . آن خود انواع گوناگونی دارند و در میان آنها مانتیکورهای قهوهای و مانتیکورهای بال دار نیز وجود دارند.∗
مانتیکور هایی که بال دارند نمیتوانند دم اژدها داشته باشند ∗
ریشه این افسانهمانتیکور در اصل از افسانههای پارسی قدیم است. واژه مانتیکور تحریفی از واژه پارسی مردخوار است. نخستین بار یک نویسندهٔ ایرانی در یاداشت هایی که به زبان هندی تالیف شده بود از این موجود یاد کرد که بعدها به قسمت شمال غربی ایران کهن که منطقهٔ ترکیه ویونان است منتقل شد و در طول تاریخ به یونان رسید که اکنون از این افسانه به عنوان افسانهای یونانی یاد میکنند.
مانتیکور (Manticore) واژهٔ انگلیسی نام این موجود است که از واژهٔ لاتین مانتیکورا گرفته شده که خود این واژه لاتین ریشه در واژهٔ یونانی مانتیچوراس دارد و آن نیز از پارسی باستانی martiyakhvar گرفته شده و نام دیوی آدم خوار است. این افسانه اکنون در کلّ اروپا یافت میشود.∗..∗
توضیح عمومی
مردخوار یا مانتیکور، جانوری است وحشی، با سر و صورتی شبیه اهریمنان، چشمانی خاکستری، بدنی قهوهای رنگ به شکل شیر، بال هایی شبیه به بال خفّاش و دُمی همانند دم عقرب. بدن این جانور که از مویی ضخیم پوشیده شده است کمی درشت تر از بدن یک شیر بالغ می باشد. مردخوار موجود بسیار خطرناکی است که قدرتی دو برابر شیر داشته و با ردیف سه تایی دندان های تیز و زهر مرگبارش، شکار خود را از پا در می آورد. این جانور میل فراوانی به گوشت انسان، بخصوص جنس مذکّر داشته و به همین دلیل نیز مردخوار نام گرفته است. گاهی این مردخوار را گونه ای از شیمرها دانسته اند که این تصوّر رایج کاملاً نادرستی است که بارها توسّط جانورشناسان خطّه ی غربی رد شده است.
مردخواران در سراسر نواحی جنگلی سرزمین های پاریناس به چشم خورده اند. آن ها بیشتر خوی عقرب ها را داشته و انفرادی زندگی می کنند. توله های آن ها از یک ماهگی به صورت مستقل از والدین، به زندگی و شکار در قلمرو مختص خود که آن را از طریق نشانه گذاری با زهر دُمشان مرزبندی می کنند می پردازند. یک مردخوار به طور متوسّط پانزده تا بیست سال عمر می کند.
?uselang=fa
سایکلاپس (/ˈsaɪklɒps/ SY-klops; زبان یونانی باستان: Κύκλωψ, Kuklōps) یکی از موجودات افسانهای در اساطیر یونانی است. سایکلاپسها در اسطورههای یونان، غولهایی با یک چشم در وسط پیشانی هستند. آنها قدرتمند، سرسخت و غیرقابل پیش بینی بودند و حرکات آنها همیشه همراه با خشونت و قدرت بود. در افسانههای یونان دو نسل از سایکلاپسها وجود داشتند. نسل اول شامل سه برادر نامیرا به نامهای: برونتس (تندرگر)، استروپس (فلشر) و آرگس (درخشانگر)، که از وصلت گایا و اورانوس بوجود آمده بودند. نسل دوم از نوادگان پوزئیدون، و بلندآوازهترین آنها پولیفموس از ادیسه هومر بود.
جزیرهای که تصور میشود سایکلاپسها در آن میزیستند جزئی از سیسیل است، آنها در غارها زندگی میکردند و از هر نوع گوشت تازه (شامل گوشت انسان) تغذیه میکردند، همچنین گوسفند و بز را نیز برای خود نگه میداشتند. در داستان ادیسه هومر، اودوسئوس همراه با خدمه خود به جزیره آنها وارد شدند، و شش تن از ملوانان او توسط پولیفموس خورده شدند. اودوسئوس نیز او را مست کرد و با میلهای داغ کورش نمود.
یونانیان خدایان و هیولاها را فرزندان تایتانها خدایان اولیه، میدانستند که بیشتر آنها فرزند گایا الهه مادر و اورانوس بودند. این دو با یکدیگر فرزندان بسیاری به وجود آوردند که شامل ۱۲ تن از تایتانها نیز هست. سیکلوپها که نماد تندر، برق و آذرخش به شمار میآمدند، اولین آهنگران بودند و توسط تایتانی به نام کرونوس، زندانی شدند. زئوس، هنگام شورش علیه تایتانها، سیکلوپها را آزاد کرد و در عوض آنها اسلحه معروف او، صاعقه و تندر را به او هدیه دادند
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
گیگانتها (به یونانی: Γιγαντες) (به معنی زاده زمین) یا هیولاهای بزرگ، در اسطورههای یونان فرزندان گایا بودند که بعد از شکست تیتانها توسط همنشینی با تارتاروس به وجود آمدند و در تفسیرات تعداد آنها صدنفر برآورد شده است و دارای دمی شبیه به مار بودند. پرآوازهترین آنها گیگانت تراسیان بود که جنگ را علیه خدایان برپا کرد، اما هیولاهای بیشمار دیگری نیز بودند که شامل: اریمدون، آلکیونئوس، شکارچی، تایفون، نسل اول سیکلوپها که سه برادر شامل آرگس، برونتس و استروپس، گروئون و گگنیس بودند.
گیگانتها به دستور گایا برای باز پس گرفتن سلطنت و قدرت تیتانها به زئوس و دیگر المپنشینان حمله کردند. به رهبری اریمدون و آلکیونئوس برای رسیدن به مقصد خود دو رشته کوه تسالی به نامهای پلیئون و اوسا را بر روی یکدیگر قرار دادند. بعد از اینکه پیشگویی شده بود برای شکست دادن هیولاها به یک فانی نیاز است، المپنشینان از هراکلس تقاضای کمک کردند و با همکاری یکدیگر توانستند آنها را شکست دهند. بعد از شکست گیگانتها هر یک را در زیر آتفشانی در سرتاسر جهان به خاک سپردند
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
الهههای انتقام که به یونانی ارینوئس (به یونانی: Ερινύες) نامیده میشوند، در اساطیر یونانی ایزدبانوان انتقام بودند.
اساطیر یونان باستان | |||
ائومنیدس | |||
---|---|---|---|
یونانی: | Ἐρῑνύες | ||
فرانسوی: | ائومنیدسه | ||
عنوان: | الاهگان انتقام (مهربانان) | ||
جنسیت: | مؤنث | ||
پدر: | اورانوس | ||
مادر: | گایا | ||
|
خون اورانوس زمانی که کرونوس اختهاش کرد، به روی گایا (زمین) ریخت و ائومنیدس به وجود آمدند. سه تن بودند، آلکتو، مگایرا و تیسوفه. آنها مجرمین و مخصوصاً قاتلان را تعقیب و مجازات میکردند. الهههای انتقام به شکل موجوداتی وحشتناک، نه به طور کامل زنانه با ویژگیهای از قبیل نفسی سوزان، بالهایی به شکل خفاش، سری که مارها بر روی آن حلقه بسته بودند و خونی آغشته به سم از چشمانشان سرازیر میشد، توصیف میشوند. یونانیان از سر ترس یا شوخی آنها را ائومنیدس (به معنی مهربانان) مینامیدند. در اساطیر روم با دیرای مطابقت دارد.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
به نظر میرسه بیشتر از ویکی پدیا میذارید؛ کلا بهتر نیست تهش منبع بزنید؟
مگه جایه دیگه ای هم هست :39:ایا
مگه جایه دیگه ای هم هست :39:ایا
نمیدونم :دی
ولی در کل باید جانب امانت رو به جا آورد و منبع زد. ولی خب هر جور راحتید :1:
آباریمون (Abarimon)
آباریمون، نام یک نژاد افسانهای است که پاهایشان برعکس است، اما علیرغم این مسئله، میتوانند با سرعت بالایی بدوند. آباریمونها در کنار جانورانِ جنگلی زندگی میکردند و از آنجایی که بسیار وحشی بودند، کسی نتوانسته بود آنها را بگیرد. آنان در درّهی عظیم کوه ایمانس (رشتهکوههای هیمالیای امروزی در پاکستان) میزیستند. هوای آن منطقه، دارای خاصیت به خصوصی بود، به این معنا که اگر کسی در آن هوا تنفس میکرد، قادر به تنفس هوای منطقهی دیگری نبود و ساکنان درّه، هرگز نمیتوانستند آنجا را زنده ترک کنند.
کاپر (Kapre)
کاپر، یکی از موجودات افسانهای فیلیپین است که میتوان گفت دیوی درختی است با با ویژگیهای فراوانِ بشری. کاپر، مردی ریشو و بلند قد میباشد با موهای پرپشتِ قهوهای. گفته میشود کاپرها، معمولاً در حال کشیدن پیپ تنباکو هستند، که بوی آن توجه انسانها را جلب می کند. کلمهی کاپر، از واژهی عربی «کافر» میآید. کاپرها ممکن است با انسانها ارتباط برقرار کنند و پیشنهاد دوستی بدهند. اگر کاپر با یک انسان، دوست شود و به خصوص احساس عاشقانهای هم در میان باشد، تا پایان عمر، در راستای علاقهی عاشقانهی خود، رفتار خواهد کرد. میگویند گاهی کاپرها دست به سر مردم میگذارند و باعث میشوند مسافران سرگردان شده، راه خود را در کوهها یا جنگلها، گم کنند.
تیاناک (Tiyanak)
تیاناک طبق افسانههای فیلیپینی، به شکل یک کودک ظاهر میشود. او اغلب به شکل یک نوزاد تازه متولدشده درمیآید و در مکانهایی مانند جنگلها گریه سر میدهد تا توجه مسافران از همهجا بیخبر را به خود جلب کند. وقتی قربانی، بچه را برمیدارد، تیاناک به شکل واقعی خود درمیآید و به او حمله میکند. تیاناک، علاوه بر زخمی کردن قربانیانش، علاقه دارد مسافران را گمراه کند و کودکان را بدزدد. عدّهای میگویند تیاناک، روح کودکی است که مادرش پیش از تولد او مرده است. این نوزاد در خاک متولد شده و به همین دلیل به این شکل درآمده است.
تیکبالانگ (Tikbalang)
تیکبالانگ طبق افسانههای فیلیپینی، در کوهها و جنگلهای فیلیپین، به صورت پنهانی زندگی میکند. این موجودِ انساننما، قدبلند و استخوانی است و دست و پایش به طرز نامناسبی بلند است، به حدّی که وقتی چمباتمه میزند، زانوهایش بالاتر از سرش قرار میگیرند. سر و پاهای تیکبالانگ به شکل حیوان است (معمولاً اسب). به اعتقاد برخیها، تیکبالانگ، مسافران را میترساند و آنان را آنچنان گمراه میکند که هرجا بروند و به هر طرف بپیچند، در مسیری غلط قرار میگیرند. ظاهراً این فریبِ او، با برعکس کردن پیراهن، خنثی میشود.
وندیگو (Wendigo)
وندیگو در افسانههای مردم آلگونکویی (Algonquian people) ریشه دارد. وندیگوها اشباحی آدمخوار و بدنهادند که میتوانند روح انسانها را تسخیر کنند. همچنین بعضی انسانها ممکن است به این ارواح پلید تبدیل شوند، به خصوص کسانی که از خوردن گوشت همنوع خویش لذّت میبرند. وندیگوها، تجسم شکمبارگی، حرص و آز و افراط هستند. آنان با کشتن یک نفر و خوردن او سیر نمیشوند و همیشه به دنبال قربانیان دیگری هستند. طبق بعضی داستانها، انسانهایی که بیش از اندازه اسیر حرص و آز میشوند، ممکن است به وندیگو بدل شوند. به این ترتیب، از افسانهی وندیگو، به عنوان شیوهای برای تشویق به تعاون و تعادل استفاده میشود.
سلام.
قصد دارم تقریباً تمام موجودات افسانه ای رو اینجا جمع کنم با یه توضیح مختصر. ممکنه چند تا تاپیک مختلف بشه اما عنوانش همین می مونه.
و منبع همشون هم ویکی پدیا است. یه سری هاشون رو هم قبلاً دوستان و خودم گذاشتم، بنابراین اونا رو دوباره نمی ذارم.
بختک
بَختَک حالت اختناق و سنگینی است که گاهی در خواب به انسان دست میدهد، رؤیای وحشتناک توأم با احساس خفقان و سنگینی بدن که انسان را از خواب میپراند. خفتک، خفتو، برفنجک، درفنجک و فرنجک و فدرنجک و برغفج و برخفج و خفج و فرهانج و کرنجو، سکاچه و تپتپو هم گفته شده به عربی کابوس میگویند.
عوام احساس سنگینی را که گاه اوقات به شخصی که خوابیده دست میدهد به وسیله آن توجیه میکنند. پدیده پزشکی فلج خواب در واقع همان بختک است.
افسانهها و باور عامیانه
بَختَک در افسانهها و باور عامیانه ایرانی نام موجودی تخیلی است که شبها قصد خفه کردن افراد در خواب را دارد. برخی منابع نیز بختک را با کابوس هممعنی دانستهاند. البته بختک با کابوس هم معنا نیست، بختک موجودی نامریی است که شب هنگام بر بدن انسان چیره میشود و تمام بدن را در اختیار گرفته و قفل میکند، درین حالت انسان فقط نظارهگر ناتوانی خود است. ترسی بدون دلیل وجود انسان را در بر میگیرد و انسان توان کوچکترین واکنشی نسبت به این ترس ندارد. در برخی باورهای قدیمی معتقدند که بختک روی سینه افراد مینشیند و تمام وجود آنها را فلج میکند. شاید ترس انسان گرفتار از این موجود نیز بدلیل این است که حضور آنرا بر روی خود احساس میکند ولی نمیتواند آنرا ببیند. برخی دیگر بر این باورند که بختک در درون انسان رخنه میکند و بدن را در اختیار میگیرد. اصطلاح «بختک روی زندگیش افتاده» نیز ازین جا وارد ادبیات فارسی شدهاست.
بختک یا فرنجک، به عقیده عوام، کنیز اسکندر بود. هنگامی که کلاغ به مشک محتوی آب حیات که اسکندر با خود از ظلمات آورده بود منقار زد و آن را درید و آب حیات بر زمین ریخت، این کنیز بی درنگ مشتی از آن آب را برداشته نوشید و اسکندر که سخت خشمگین شده بود به ضرب شمشیر بینی او را بینداخت، و فرنجک از گِل، و به قولی از خمیر، بینی ئی برای خود ساخت. فرنجک که به سبب نوشیدن آن آب عمر جاودانه یافتهاست چون کسی را به پشت خفته ببیند بر سینه او میجهد. اگر در آن حال خفته بیدار شده چنگ در بینی او اندازد فرنجک از بیم آن که بینیش کنده شود گنجی از گنجهای اسکندر را که میشناسد رشوت خواهد داد تا دست از بینیش بردارد. بختک که به سبب همین افسانه بینی گلی، دماغ گلی و خمیری نیز خوانده میشود به عقیده عوام در تاریکی و بخصوص زیر درختها و در جنگلها و باغها میگردد. ظاهرأ این اعتقاد از ناآگاهی عوام به گاز کربنیکی که شبها از گیاهان متصاعد میشود و کسی را که در جنگل یا در زیر درخت خفته باشد به خفقان میافکند ناشی شدهاست. برخی افراد معتقدند، در صورتی که بتوان گلو یا دماغ بختک را گرفت، میتوان هر آرزویی کرد تا بختک آن را برآورده کند.
سازوکار علمی ایجاد پدیده
در طی خواب در مرحلهٔ حرکت تند چشم در خواب به انگلیسیRapid eye movement ( REM) ، یعنی مرحلهای که فرد خواب رؤیا میبیند، مغز انتقال پیامهای عصبی به سوی عضلات اسکلتی (به استثنای عضله دیافراگم و عضلات چشم) را متوقف میسازد، تا انسان رویاهای خود را برون ریزی نکند (یعنی مثلاً وقتی در خواب میبیند میدوید، از رختخواب بلند نشوید و شروع به دویدن نکنید).
هنگامی که شما قصد دارید از خواب بیدار شوید، مغز مجدداً کنترل عضلات را به دست میگیرد. اما گاهی اوقات، قبل از اینکه مغز کنترل عضلات اسکلتی را به دست گیرد و عضلات از حالت فلج بودن خارج گردند، انسان هوشیاری خود را باز مییابید که نتیجهٔ آن احساس ترس آور فلج بودن بدن خواهد بود.
نقطهٔ مقابل این عارضه زمانی است که برخی افراد هنگام دیدن رویا، دستها و پاهای خود را تکان میدهند و یا در موارد شدید تر دچارخوابگردی(راه رفتن در حین خواب) میشوند.
دوالپا
ا
دَوالپا یکی از موجودات خیالی در افسانهها و داستانهای ایرانی است که بالاتنه انسان دارد و پاهایش مانند تسمه دراز و پیچندهاند. دوالپا در زبان فارسی مصداق آدمهای سمجی است که به هر دلیل به حق یا ناحق به جایی با کسی میچسبند و آنجا را رها نمیکنند چنانکه هنگامی بچهای سماجت کند و به مادر اصرار ورزد مادر به او گوید: «چرا مثل دوالپا به من چسبیدهای.»
در افسانهها راه چاره رهایی از دست دوالپا مست کردن او دانسته شدهاست.
دوالپا در افسانههای ایرانی اینگونه توصیف شده: «موجود به ظاهر بدبخت و ذلیل و زبونی است که به راه مردمان نشیند و نوحه و گریه آنچنان سر دهد که دل سنگ به ناتوانی او رحم آورد. چون گذرندهای بر او بگذرد و از او سبب اندوه بپرسد گوید: بیمارم و کسی نیست مرا به خانهام که در این نزدیکی است برساند. و عابر چون گوید: بیا تو را کمک کنم. دوالپا بر گردهٔ عابر بنشیند و پاهای تسمهمانند چهلمتری خود را که زیر بدن پنهان کرده بود گشوده گرداگرد بدن عابر چنان بپیچد و استوار کند که عابر را تا پایان عمر از دست او خلاصی نباشد.»
دَوال در فارسی به معنی تسمه است.
در کتاب سندباد بحری توصیفی اینگونه از دوالپا دیده میشود: «دوالپا پیرمردی است که دم جاده نشسته گریه میکند و هر رهگذری که میرسد به او التماس کرده میگوید مرا کول بگیر از روی نهر آب رد کن. هر کس او را کول بکند یکمرتبه سه ذرع پا مانند مار از شکمش درآمده دور آن کس میپیچد و با دستهایش محکم او را گرفته فرمان میدهد: کار بکن بده به من. برای اینکه از شر او آسوده بشوند باید او را مست کرد.»
کتاب عجائب المخلوقات و غرائب المخلوقات محمدبن محمود طوسی (قرن ششم هجری) ضمن نقل حکایتی نام دوالپا را به کار میبرد و آن را گونهای نسناس مینامد. البته در لغتنامه دهخدا، داستان وامق و عذرا را منبع دیگری هم نقل میکند. از آنجا به کتابهایی همچون سلیم جواهری و وغوغ ساهاب صادق هدایت راه یافتهاست.
نمونه حکایت از سلیم جواهری
سلیم جواهری مردی سادهدل و پاکطینت بود. روزی در یک سفر دریایی کشتیاش در یک گرداب و بر اثر طوفان شدید غرق شد. او تخته پارهای به کف آورد و بدین وسیله خود را به جزیرهای رساند. روزهای مدام در این جزیره دورافتاده تک و تنها میزیست و از برگ گیاهان و شکار حیوانات ارتزاق میکرد.
روزی در حین گردش در جنگل به موجودی شبه انسان برخورد که پاهای او شل و دراز بود، به گونهای که نمیتوانست راه برود. این موجود علیل - یعنی دوالپای - از او خواست که او را بر دوش بگیرد و تا خانهاش حمل کند. سلیم با توجه به قلب سالم و پاک خود بر او ترحم آورد و بدون این که از طینت پلید این موجود بدنهاد آگاه باشد، او را بر پشت خود سوار کرد و به راه افتاد. دوال پای کم کم و به تدریج پاهای دراز و باریک خود را به دور گردن سلیم حلقه کرد و کمی فشار داد و به او اخطار کرد که اگر از دستورهای او سرپیچی کند، او را خفه میکند. سلیم نیز وقتی خود را فریب خورده و گرفتار دید، چارهای جز پیروی نداشت.
بدین ترتیب روزها سپری شد و سلیم مجبور بود ضمن حمل پیکر سنگین دوالپای به دستور او با دوندگی در کوه و جنگل غذای او را جمع آوری و برای خوردن او آماده کند.سلیم گاه خیلی خسته و درمانده میشد، ولی دوال پای حتی اجازه استراحت نیز به او نمیداد. التماسهای سلیم هم هیچ نتیجهای نمیداد.
سلیم با خود اندیشید که ناگزیر باید عقل و خرد خود را به کار گیرد. روزی خوراکی از مواد بیهوشکننده تهیه کرد و به او خورانید. پس از ساعاتی اثر غذای مسموم جلوهگر شد و سلیم، دوالپای بیهوش شده را از پشت خود سرنگون کرد و به دیار عدم فرستاد و خود نجات یافت.
دیو سپید
دیوِ سپید بر پایه داستانهای شاهنامه نام فرمانروای دیوان در کشورمازندران (با استان مازندران اشتباه نشود) بود. او کیکاووس شاه ایران و سپاهش را در غاری به بند کشید که رستم برای آزادی ایرانیان به نبردِ دیو سفید رفت. رستم به یاریِ اولاد غارِ دیوسفید را یافت و دیو سپید را در غار خفته دید. برای به جا آوردنِ آیینِ جوانمردی، او را از خواب بیدار کرد و با وی جنگید. یک دست و یک پای دیو را برید و جگرش را از سینه بیرون کشیده و از کاسهٔ سر او، کلاهخودی برای خویش ساخت. کیکاووس و یارانش را نیز آزاد کرد.
رفتن کاووس به جنگ دیو سپید
حادثهٔ رفتن کیکاووس به جنگ دیوان مازندران اینگونه آغاز شده که پس از جلوس، همه را تحت امر و فرمانبردار دید در نتیجه کمی مغرور شده بحثی که شاهان پیش از او جسارت ابراز او را نداشتند ابراز نمود و گفت که وی قصد تسخیر مازندارن را دارد. دیوی از کشور مازندران در این وسوسه و تحریک نقشی ایفا نموده و طراری او مثمر ثمر افتاده بود:
چنان بُد که در گلشن زرنگار | همی خورد روزی می خوشگوار |
یکی تخت زرّین بلورینش پای | نشته بَرو بر جهان کدخدای |
ابا پهلوانان ایران به هم | همی رای زد شاه بر بیش و کم |
چو رامشگری دیوزی پرده دار | بیامد که خواهد بر شاه بار |
چنین گفت کز شهر مازندارن | یکی خوشنوازم ز رامشگران |
اگر در خورم بندگی شاه را | گشاید بر تخت او راه را |
دیو از زیباییهای مازندارن بسیار گفت و توانست اندیشهٔ کیکاووس را نسبت به تصرّف آنجا عوض نماید. کیکاووس در مجمع بزرگان برای مقدمهٔ آغاز بحث جنگ مازندران، اشاره کرد که اگر دلیران و جنگاوران ایرانی کاهلی پیشه گیرند از راحتطلبی و آسایش سیر نخواهند شد. با این سخنان همهٔ بزرگان روی زرد و دژم به کیکاووس ابراز دشتند که کسی از میان ایشان آرزوی جنگ دیوان مازندران را ندارد.
خوان هفتم
داستان نبرد رستم با دیو سپید خوان هفتم از هفتخوان رستم است. دیو سپید در غار تاریک و هولناکی زندگی میکند و رخساری سیاه، گیسوانی سفید و هیکلی تنومند دارد.دیو سپید دیوی است که پزشکان معتقد بودند خون دل و مغز او داروی کوری کیکاووس و سپاهیانش است.
زار (موجود خیالی)
زار در زبان فارسی به معنی حالت آشفته و نزار و خراب است، اما به صورت اصطلاحی نام یکی از موجودات تخیلی در جنوب ایران و کرانههایخلیج فارس است. ریشه افسانههای پیرامون زار از قارهٔ آفریقا ست.
برگزارکنندگان مراسم زار با نواختن طبلها، دهلها و یا دمامهایشان، افراد را به یک شوریدگی جذبهگونه دچار میسازند.
اشوزشت
اَشوزوشت (Ašō.zušta) یا مُرغ بَهمَن نام جغد افسانهای در اسطورههای ایرانی است که ناخن میخورد.
در اسطورههای ایرانی، اشوزوشت را خدایگان آفریدهاند تا در مقابل اهریمن قرار گیرد. اوکتاب میداند و هنگامی که گفتارهای کتاب مقدس را برمیخواند دیوها به ترس میافتند.
در «صددر» آمده: «خدایگان به افزونی مرغی بیافریده است که او را «آشوزوشت» خوانند و «بهمنمرغ» نیز خوانند.
وردی که باید از سوی دینداران خوانده شود اینست:
«ای مرغ اشوزوشت! از این ناخنها به تو آگاهی میدهم و آنها را ویژةٔ تو میدانم. باشد تا برای تو نیزهها و کاردهای بسیاری شوند، کمانها و تیرهای شاهینپر بسیار و فلاخنهای بسیاری شوند علیه دیوان مازنی.» موارد فوق شاید تشابهی را با نام «آشو زرتشت» ایجاد نماید که هیچ ارتباطی در این بین وجود ندارد. اینگونه افسانهها و داستانهای باستانی ممکن است در طول تاریخ به نحوی دستخوش تغییرات قرار گرفته باشند.
دیوهای کماله
دیوهای کَماله یا کَمالهدیوان یا کَمالگان در مزدیسنا هفت دیو اصلی و از نخستین آفریدگان اهریمنند در برابر آفریدههای اورمزد. اینان به ترتیب آفرینششان اکومن، اندردیو، ساوول، ناگهیس، ترومددیو و تریز و زریز نامدارند
آل (افسانه)
آل یا زائوترسان موجودی خیالی-افسانهای است. در باور عامه، موجودی است که اگر زن تازهزا را تنها بگذارند، سراغش میآید و بدو آزار یا آسیب میرساند.
آل یک گونه از موجودات اهریمنی در باور مردمان قفقاز، ایران، آسیای میانه و بخشهایی از جنوب روسیه است. در باورهای سنتی، نقش آلها در تولید مثل انسانهاست به همین دلیل آنها را اهریمن وضع حمل یا زایمان میدانند.
آلها در مناطق گوناگون دارای نامهای مختلفی هستند مثلاً در ارمنستان به «آلک»، در میان کردها به «اُل»، در افغانستان و تاجیکستان به «هال» یا «خال»، در کشورهای ترکزبان آسیای میانه به «آلباستی» یا «آلماستی» و در میان مردم کشمیر و بدخشان به «هالماستی» معروفند.
در فرهنگ بختیاریها هم وجود آلها با عبارات رایجی مانند «آل برده» و «الهی آل ببردت» به چشم میخورد.
در روایات ارمنی، آلها قلب و شش زن درحال زایمان، زن آبستن و زنی تازه زایمان کرده (زائو) را میدزدند وسبب مرگ او میشوند. آنها همچنین با آسیب رساندن به جنین در زهدان مادر سبب سقط جنین میشوند. آلها نوزادان زیر چهل روز را دزدیده و اقدام به تعویض آنها با بچه خود یا بچه جن میکنند. (مانند الفها در باورهای ژرمنی). آلها نیز مانند انسانها داری دو جنس زن و مرد هستند.
ماهیت وجودی آلها
در بسیاری از منابع خبر از وجود قومیتهایی با ماهیت انسانی گزارش گردیده که دلالت بر وجود جماعتی از زنانی دارد که در دورانهایی زندگانی بر مبنای وحشی زیستی و غارتگری دارد که با نام آل شناخته میشدهاند. در این منابع، محل سکونت اصلی آلها، جلگههای بین رودخانه دون و دریای سیاه تا سرزمین قفقاز و آتروپاتن قدیم درج شده است. در برخی منابع از زنانی جنگ جو و سرکش به نام آمازون یاد کردهاند که تقریباً در همان منطقه سکونت داشتند. در کتاب مشیرالدوله آمده است: «زنان آمازون در جلگهای موسوم به تمیس سیر در کنارترمودون سکنی داشتند و ملکه این مردم تالس تریس نام، بر تمامی مردمانی که از کوههای قفقاز تا رود فازریون کنونی منتشر بودند، سلطنت میکرد.»
داستان زنان آمازون بسیار مفصل و خواندنی است. نویسندگان پیش از میلاد اغلب در آثار خود از آنها یاد کردهاند. نوشتههای آنها گویای آن است که آمازونها گروهی از آلها بودهاند و صرفاً به دلیل این که یک پستان داشتند (به شوند اینکه با دست راست تیراندازی کنند پستان راست را میسوزاندند) از سوی یونانیها موسوم به صفت آمازون شدند که طبعاً در بین آریاییها به همان نام اصلی، یعنی آل نامیده میشدند. این زنان جنگاور و مهیب، در تاخت و تاز، جنگها و آوارگیهای قوم خود یعنی آلان یا آل سهیم بودند؛ و بعید نیست که دستههای انبوهی از آنها به جنوب قفقاز سرازیر شده و بدواً و مدتها به صورت مهاجرانی آواره تا به کادوسیه و آتروپاتن رسیده و در آن جاها زندگی کردهاند و بعدها در نتیجه تصادماتی با بومیان، سرکوب و طرد شدهاند اما تهاجمات پنهانی و جنگ و گریزهایشان شاید به حکم قانون نزاع بقا ادامه یافته و تدریجاً چهرهای افسانهای یافتهاند. از این رو محتمل است که (آله ژن = زن آل) افسانهها، همان زنهای آل تاریخی باشند که یونانیها آنها را آمازون خواندهاند. در برخی منابع مطالبی آمده که نشان میدهد زنان آل را ساورومات نیز نامیدهاند. دیاکونوف مینویسد، «ساوروماتها قومی بودند که زنان بر آن حکومت میکردند و کاهنان و جنگاورانشان زنان بودند.» این زنان سلحشور یعنی ساورومات راهرودوت از بازماندگان آمازونها میدانسته.
چگونگی راهیابی آلهای تاریخی قفقاز به افسانهها
اکنون باید دید که آلهای یاد شده به صورت موجوداتی اسرار آمیز که همیشه در خفا و کمین هستند، چگونه وارد زندگی و فرهنگ برخی قومها بخصوص اقوام شمال غرب فلات ایران و بسیاری مناطق دیگر شدهاند. آل تاریخی که دست کم از دوران مادها تا یورش مغولان گوشهٔ پر ماجرایی از تاریخ جوامع ماوراء قفقاز را اشغال کردهاند، بارها به سرزمینهای جنوبی سرازیر شدهاند (گاه با تاخت و تاز و غارت و گاه نیز به عنوان آواره و پناهنده) زیستن به صورت مخفی و مخوف، در حاشیهٔ زندگی اهالی، بیشتر موافق وضعیت اخیر یعنی آوارگی و از هم پاشیدگی زندگیشان میباشد. در این بین این آلهای آواره و اکثراً مؤنث در کوره بیابانها و جنگلها به صورت مخفیانه زندگی کردند که در این گذر با چهرههایی نا خوشایند و ژولیده از غارتهای شبانه روستاها و دیرها گذران زندگی میکردند. مهمترین شاخصه این نوع زندگیه تنها و بی همسری، رو آوردن به دختر بچه دزدی در بسیاری روایات است که در این داستانها آورده شده این زنان حتی به زنان باردار حملهور گردیده و نوزاد در جنین مادران را به طرز وحشیانهای از رحم خارج کرده و میرباییدند؛ و اینکه برای این آلان فقط فرزند مؤنث ارزش داشته و فرزند ذکور را از بین میبردند، شاید بر این مبنا باشد که نژادی و جنسی از خود را فقط مورد قبول داشتند و دختر بچهها را در نزد خود و به رسم خود پرورش میدادند. در برخی منابع نخستین یورش آلانها به صفحات جنوب قفقاز و ارس که شرح آن در نوشتهها آمده است، بار اول در حدود ۷۵ م در عهد پادشاهی بلاش اول و بار دوم در سال ۱۳۰ م در زمان پادشاهی بلاش دوم، رخ داده است و در مواردی بسیار در دورانهای دیگر به سرزمین ایران به صورت پراکنده حملهور شده و یا مهاجرت کردهاند.
اجزای بدن و صورت آلها بر اساس افسانهها
اجزای بدن وصورت آلها بدین سان توصیف شدهاست: بینی گِلی، چشمانی آتشین، موهایی ژولیده و نامرتب، دندانهایی آهنین با نیشهاییبه جلو آمده مانند گراز وحشی و پستانهایی آویزان مانند پیرزنها. بنابر باورهای کهن، آلها پس از دزدیدن قلب و شش زن و زمانی که دیگر زن زنده نماندهاست، اقدام به فرار و عبور از اولین آب جمع شده در یک جا یا اولین منبع آب میکنند. طلسمهای مانع آل، مانند دیگر طلسمها برای دیگر شیاطین است. این طلسمها شامل افسون، دعا، اشیای فلزی، سیر و پیاز و جلوگیری کردن از رسیدن آل به آب است. در ایران آلها به شکل پیرزنی لاغر و استخوانی با بینی گِلی وصورتی سرخ به همراه سبدی حصیری برا ی شش و جگرهای دزدیده شده تصویر شدهاست. در آسیای میانه، آلها چنین روایت شده
افرین به تلاشت ادامه ده یه چیزی میشی رها خانم
سیمرغ
سیمُرغ نام یک چهرهٔ اسطوره ای-افسانهای ایرانی است. او نقش مهمی در داستانهای شاهنامه دارد. کنامش کوه اسطورهای قاف است. دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد. زال را میپرورد و همواره او را زیر بال خویش پشتیبانی میکند. به رستم در نبرد با اسفندیار رویین تن یاری میرساند. جز در شاهنامه دیگر شاعران پارسیگوی نیز سیمرغ را چهرهٔ داستان خود قرار دادهاند. از جمله منطق الطیر٬ عطار نیشابوری نیز از آن دستهاند.
سیمرغ در دوره ساسانی
نشان سیمرغ نگاره ایست با ساختاری پیچیده؛ مرغی افسانهای با دُم طاووس، بدن عقاب و سر سگ و پنجههای شیر. نشان سیمرغ در دوره ایران ساسانی، بر بسیاری از جاها و ظرفها نقش بسته و شاید نشان رسمی شاهنشاهی ایران بوده باشد. نگارههای کشف شده بر بخش غربی دیوار افراسیاب، در شهر سمرقند، شاه یا شاهزادهای را نمایش میدهند که همان طرح، همانند جامه خسرو پرویز بر دیوار طاق بستان، روی جامه اش نقش بسته. پژوهشگر نگارههای دیوار افراسیاب، پروفسور مارکوس موده، (استاد انستیتوی باستانشناسی و هنر شرقی دانشگاه مارتین لوتر آلمان) در پژوهش خود یادآور شده که به دلیل وجود این نگاره بر پیکره خسرو بر طاق بستان، ممکن نیست نشانی ساده بوده باشد، او همچنین شبیه بودن کلاه در این دو پیکره را دلیل دیگری بر مهم بودن شخصیت گمنام نقش بسته بر دیوار افراسیاب میداند و در ادامه به این نتیجه رسیده که نگاره سیمرغ، به احتمال بسیار پیکر یزدگرد سوم آخرین شاه ساسانی را نشان میدهد. چون تاریخ تقریبی ساخت آن نگارهها با سالهای پایانی شاهنشاهی ساسانی منطبق، و همچنین از بین یکصد پیکره نقش بسته بر آن دیوار، تنها یک نفر جامه اش به این نشان آراسته است. جامه ابریشمی (یا کفتان) دیگری از پایان دوره ساسانی در موزه سرنوچی پاریس با همان نقش به نمایش گذاشته شده. شماری تکه پارچه ابریشمی، کاشیها و ظرفهای سیمین و زرین آن دوران نیز، سیمرغ را در همان قالب و همان نقش نشان میدهند.
پیشینه
پیشینه حضور این مرغ اساطیری در فرهنگ ایرانی به دوران باستان میرسد. آن چه از اوستا و آثارپهلوی بر میآید، میتوان دریافت که سیمرغ، مرغی است فراخ بال که بر درختی درمان بخش به نام «ویسپوبیش» یا «هرویسپ تخمک» که در بردارندهٔ تخمهٔ همهٔ گیاهان است، آشیان دارد. در اوستا اشاره شده که این درخت در در دریای «وروکاشا» یا «فراخکرت» قرار دارد. کلمهٔ سیمرغ در اوستا به صورت «مرغوسئن» آمده که جزء نخستین آن به معنای «مرغ» است و جزء دوم آن با اندکی دگرگونی در پهلوی به صورت «سین» و در فارسی دری «سی» خوانده شدهاست و به هیچ وجه نمایندهٔ عدد ۳۰ نیست؛ بلکه معنای آن همان نام «شاهین» میشود. شاید هدف از این واژه (سی) بیان صفت روحانیت آن مرغ بودهاست.
سیمرغ پس از اسلام هم در حماسههای پهلوانی هم در آثار عرفانی حضور مییابد. سیمرغ در شاهنامهٔ فردوسی دو چهرهٔ متفاوت یزدانی (در داستان زال) و اهریمنی (در هفت خوان اسفندیار) دارد. زیرا همهٔ موجودات ماوراء طبیعت نزد ثنویان (دوگانه پرستان) دو قلوی متضاد هستند. سیمرغ اهریمنی بیشتر یک مرغ اژدهاست، فاقد استعدادهای قدسی سیمرغ یزدانی است و به دست اسفندیار در خوان پنجمش کشته میشود. ورود سیمرغ یزدانی به شاهنامه با تولد «زال» آغاز میشود.
آنچه نمادی از اهریمنی بودن سیمرغ در خوان پنجم اسفندیار باشد در شاهنامه نیست. سیمرغ مظهر خرد تمام و بی نقص است که پاسخ تمام پرسشها در خود دارد، و اسفندیار فره ایزدی دارد و رسالت انتشار مذهب بر دوش اوست که در مسیر تعالی خود سیمرغ را از میان برمیدارد. اسفندیار با وجودی که فرهٔ ایزدی دارد و مرتکب گناهی نمیشود ولی شخصیت نیکی در شاهنامه ندارد چنان که با حیله پس از هفت خوان راهنمای خود را میکشد در قیاس با رستم که وفای به عهد میکند و راهنمای خود در هفت خوان را به پادشاهی مازندران میرساند
«سام» پدر زال فرمان میدهد فرزندش را که با موهای سپید به دنیا آمده در صحرا رها کنند تا از بین برود. سیمرغ به سبب مهری که خدا در دلش میافکند، زال را به آشیانه میبرد و میپرورد. سرانجام وقتی سام به دنبال خوابی که دیدهاست به پای البرز کوه (جایگاه سیمرغ) به سراغ زال میآید، سیمرغ بعد از وداع با زال پری از خود را به او میدهد تا به هنگام سختی از آن استفاده کند. سیمرغ دو جا در شاهنامه کمکهای مهمی به زال میکند.. یکی به هنگام به دنیا آمدن رستم که به علت درشت بودن تولدش با مشکل مواجه شدهاست و سیمرغ با چاره جویی به هنگام، این مشکل را بر طرف میکند. دیگری به هنگامجنگ رستم و اسفندیار است که رستم ناتوان از شکست دادن اسفندیار با روشی که سیمرغ به وی میآموزد موفق میشود اسفندیار را در نبرد مغلوب کند. سیمرغ هم چنین زخمهای بدن رستم و رخش را درمان میکند.
اگرچه در شاهنامه سیمرغ به منزلهٔ موجودی مادی تصویر میشود، اما صفات و ویژگیهای کاملاً فراطبیعی دارد. ارتباط او با این جهان تنها از طریق زال است. به یکی از امشاسپندان یا ایزدان یا فرشتگان میماند که ارتباط گهگاهشان با این جهان، دلیل تعلق آنها با جهان مادی نیست. سیمرغ در دیگر متون اساطیری فارسی هم چون «گرشاسب نامه» اسدی توسی، چهرهای روحانی و فرا طبیعی ندارد. اصولاً جز در بخش اساطیری شاهنامه، بعد از اسلام ما متن اساطیری به معنای حقیقی کلمه نداریم، به همین سبب است که سیمرغ تنها با شخصیت و ظرفیت بالقوه تاویلپذیری اسطورهایش که در شاهنامه ظاهر میشود، به آثار منظوم و منثور عرفانی فارسی راه مییابد و از طریق شخصیت رمزی خود در عنصرهای فرهنگ اسلامی جذب میگردد. اما روشن نیست که دقیقاً از چه زمانی و به دست چه کسی سیمرغ صبغهٔ عرفانی گرفتهاست.
پس از شاهنامهٔ فردوسی کتابهای دیگری نیز در ادبیات فارسی هست که در آنها نشانی از سیمرغ و خصوصیاتش آمدهاست. از جملهٔ آنها کتابها و رسالههای زیر را میتوان بر شمرد: رسالة الطیر ابن سینا، ترجمهٔ رسالة الطیر ابن سینا توسط شهاب الدین سهروردی، رسالة الطیر احمد غزالی، روضة الفریقین ابوالرجاء چاچی، نزهت نامهٔ علایی (نخستین دانش نامه به زبان فارسی)، بحر الفواید (متنی قدیمی از قرن ششم که در قرن چهار و پنج شکل گرفته و در نیمهٔ دوم قرن ششم در سرزمین شام نوشته شدهاست) و از همه مهم تر منطق الطیر عطار.
منطق الطیر عطار داستان سفر گروهی از مرغان به راهنمایی هدهد به کوه قاف برای رسیدن به آستان سیمرغ است. هر مرغ به عنوان نماد دستهٔ خاصی از انسانها تصویر میشود. سختیهای راه باعث میشود مرغان یکی یکی از ادامهٔ راه منصرف شوند. در پایان، سی مرغ به کوه قاف میرسند و در حالتی شهودی در مییابند که سیمرغ در حقیقت خودشان هستند. اکثر محققان ادبیات، از جمله «شفیعی کدکنی» بر این باورند که در این داستان، سیمرغ رمزی از وجود حق تعالی است. سیمرغ رمز آن مفهومی است که نام دارد و نشان ندارد. ادراک انسان نسبت به او ادراکی است «بی چگونه». سیمرغ در ادبیات ما گاهی رمزی از وجود آفتاب که همان ذات حق است، نیز میشود. ناپیدایی و بی همتا بودن سیمرغ، دستاویزی است که او را مثالی برای ذات خداوند قرار میدهد.
چمروش
چَمروش یا چمروش مرغ، در بندهش مرغی غول آسا است که انیرانی را که سودای گزند به ایران را دارند، نابود میکند. بدین روایت چمروش مرغی است که چونان مرغان دیگر میان آسمان و زمین پرواز میکند و کاری بزرگ به انجام میرساند.
در این روایت بسیاری از مردمان انیرانی، هر سه سال بر سر البرز برای رفتن به سرزمینهای ایرانی گرد آیند، برای زیان رساندن، کندن و نابود کردن جهان، تا بُرزایزد، از دریای ژرف ارنگ برآید و چمروش مرغ را بر فراز آن کوه بلند (البرزکوه) برایستاند و چمروش مرغ، همهٔ مردم سرزمین انیران را، بدانگونه که مرغ دانه را برمی چیند، از زمین برچیند.
شرح
چمروش، نام پرنده ایست در اساطیر ایران، که گفته میشود که در قله البرز زندگی میکند.
چمروش را به صورت موجودی توصیف کردهاند که بدن او، همچون سگ است و دارای سر و بالهایی همانند یک پرنده میباشد. گفته میشود که این پرنده بر روی زمین، زیر درخت سوماً (همان هوم) سکونت دارد که این محل همان جایی است که سیمرغ نیز شبها را در آن به سر میبرد. وقتی که سیمرغ از مکانی که شبها در آن سکنی دارد، فرود میآید و به پایین میرسد، تمامی دانههای رسیده بر زمین سقوط میکنند. این دانهها توسط چمروش جمع آوری میشوند، و او سپس آنها را در بخشهای دیگر زمین نیز، میپراکند.
یک شرح معروف از چمروش که در روایات فارسی مورد اشاره قرار گرفتهاست، شرح ذیل است: «اهورامزدا، خالق و آفرینشگر بزرگ، در سواحل دریای وروکاشا یک درخت و دو پرنده میآفریند که جاویدان و بدون مرگ هستند. هر سال هزار شاخهٔ جدید بهاری، از آن درخت میرویند و همه انواع دانهها بر آن شاخهها پدید میآیند و تمامی آنها به زودی تبدیل به دانههای رسیده میشوند. سپس پرندهای به نامآمروش میآید و بر یکی از شاخههای درخت مینشیند و باعث لرزیدن شاخه و پراکنده شدن و بر زمین ریختن تمامی دانههای آن میشود. پرندهای دیگر به نام چمروش میآید و تمامی دانهها را با بالهای خود از همه طرف جمع آوری میکند و همهٔ آنها را به دریا میریزد. سپس تمامی دانهها، به ابری پر از باران داخل میشوند و هنگامیکه آن ابر، میبارد دانهها به زمین وارد میشوند و سرانجام تمامی دانهها از زمین میرویند و ظاهر میشوند.»
چمروش در واقع نمونهٔ اولیهای از تمامی پرندگان در زمین است، و گفته میشود که این امر به عنوان قانونی حاکم بر همهٔ پرندگان زمین و برای حمایت از تمامی آنان، صورت میپذیرد. بر طبق گفتهٔ اوستا بندهش]، ایران زمین هر سه سال یکبار توسط بیگانگان (انیران)، مورد هجوم و غارت واقع میشود و وقتی این اتفاق میافتد، فرشته برج، چمروش را به روی بالاترین نقطه از قله کوه میفرستد تا او ضمن پرواز، بیگانگان(انیران) را به سان پرندهای که به دانههای ذرت نوک میزند، برمی چیند.
در اساطیر یهودی، گاهی چمروش معادل با پرندهای غول آسا به نام زیز تلقی شدهاست.
عوج بن عنق
عوج ابن عوق در تداول فارسیزبانان به عوج بن عُنُق مشهور است نام مردی افسانهای است.
افسانهها درباره او
در افسانهها آمده که او در منزل آدم زاده شد و تا زمان موسی زیست. او را فرزند عنق یا عناق پسر حوا دانستهاند. برخی از منابع هم عناق را نام مادر او دانستهاند.همچنین او را مردی بلندقامت دانسته و عمرش را سههزاروپانصد سال نوشتهاند. گفتهاند طوفان نوح تا کمر او بود.او به خدا کافر گشت که این کفر بر اثر غرور بیجا در او بوجود آمده بود. به دشمنی با موسی پرداخت. موسی نیز عصای خود بر قوزک پای او زد و بر اثر زخمی که بر پای او بوجود آمد ضعیف گردید. شیرها وگرگ ها بر او مسلط شدند و او را خوردند. در داستانها عناق، مادر او را زنی میپنداشتند که وقتی مینشست ده جریب در ده جریب را میگرفت و پسرش عوج چهل ذراع قدش بود.
عفریت
عِفریت از موجودات فراطبیعی در فرهنگ اسلامی و نیز فرهنگ ایرانی ،عربی است. عفریت نوعی جن است.
معنای لغوی
«عفریت» به معنی گردنکش و خبیث آمدهاست. در برخی منابع به قدرت و حیلهگری آنها اشاره شدهعفریت از لحاظ لغوی برگرفته از عفرة است، و به معنای کسی است که پشت دیگران را به خاک میمالد؛ و این نشانه قدرت اوست. از معانی دیگر عفریت زبردست و هوشمند و زیرک است. پس خباثت و شرارت برگرفته از معنای لغوی آن نیست. عفریت به شکل «عفاریت» جمع بسته میشود.
عفریت در قرآن
عفریت در قرآن در داستان سلیمان پیامبر واقع در آیه ۳۹ سوره نمل آمدهاست:
گفت: «ای بزرگان! کدام یک از شما تخت او (بلقیس) را برای من میآورد پیش از آنکه مطیعانه نزد من آیند؟»عفریتی از جنّ گفت: «من آن را نزد تو میآورم پیش از آنکه از مجلسِ خود برخیزی، و من نسبت به این امر، توانا و امانتدارم.» کسی که دانشی از کتاب داشت گفت: «پیش از آنکه چشم برهم زنی، آن را نزد تو خواهم آورد...»
جمله «إِنِّی عَلَیْهِ لَقَوِیٌّ أَمِینٌ» که از جهات مختلفی توأم با تأکید است (انّ- جمله اسمیه- لام) نشان میدهد که بیم خیانت در این عفریت میرفته، لذا در مقام دفاع از خود برآمده و قول امانت و وفاداری دادهاست.
عفریت در ادبیات فارسی
نشستم از برش چون عرش بلقیس / بجست او چون یکی عفریت هایل. منوچهری.
عفریت دوستار تو و دستیار تست / جبریل دستیار من و دوستار من. ناصرخسرو.
گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم / دیدنش جمشید والا بر نتابد بیش از این. خاقانی.
گفت عفریتی که تختش را به فن / حاضر آرم تا تو زین بیرون شدن. مولوی.
در پذیرم جمله زشتیت را / چون ملک پاکی دهم عفریت را. مولوی.
تو گفتی که عفریت و بلقیس بود / قرین حور زادی به ابلیس بود. سعدی
گاو بالدار
گاو بالدار یا لاماسو یک خدای محافظ است، که معمولاً با گاو نر، بدن شیر، بال عقاب و سر انسان نشان داده شده است. در فرهنگهای مختلف به نامها و شکلهای گوناگون وجود دارد. از جمله این فرهنگها میتوان به پارسی-آشوری، هندی، یونانی و مصری نام برد همچنین نمونههایی از آنها در برخی از فرهنگهای اروپایی نیز وجود دارد. در برخی از نوشتهها آن را به صورت یک خدای زن به تصویر کشیدهاند.نام کمتر استفاده شده شد و شاره به همتای مرد لاماسو دارد.
پیکرنگاری
در هنر، لاماسو به شکل گاو بالدار و یا به شکل شیر با سر انسان مذکر به تصویر کشیده شده است. چهرههایی از لاماسو هنوز در نقش برجستهها و مجسمههای موجود در موزهها به ویژه در موزه بریتانیا لندن، موزه لوور پاریس، موزه ملی عراق بغداد، موزه متروپولیتن نیویورک، موزه پرگامون در برلین و مؤسسه خاورشناسی دانشگاه شیکاگو باقیماندهاند. این آثار معمولاً به آشوریان باستان نسبت داده شدهاند. لاماسو را در ورودی شهر قرار میدادند تا هرکسی که وارد شهر میشود بتواند آن را ببیند. لاماسو از جلو ایستاده و از کنار در حال راه رفتن به نظر میرسد. از این حالت برای قدرتمند نشان دادن لاماسو استفاده میشده است. لاماسو در زندگی واقعی بسیار بلند بوده است، از همین رو از آن به عنوان نمادی از قدرت استفاده میکردند.
گاوهای بالدار بین النهرین
گاوهای بالدار بین النهرین بر خلاف اسفنکسهای یونانی و برخی اسفنکسهایی که شبیه مصریها هستند با سر مرد توصیف شدهاند. یعنی بر خلاف اسفنکسهای یونانی که زن هستند.
گاوهای بالدار بین النهرین ترکیبی از ۴ مخلوق هستند که در بسیاری از حکاکیهای باستانی نمایان است و به سمبل ۴ مخلوق بابلی تبدیل شده است. آنها دارای بدن و دم شیر یا گاو نر و سر یک انسان (مرد) و بالهایی مانند عقاب هستند.
این مخلوقات همچنین نمایانگر ۴ جهت و ۴ عنصر سنتی هستند.
فولادزره
فولادزره نام یک دیو به صورت یک عفریت بزرگ شاخدار در داستان امیر ارسلان نامدار است.
امیرارسلان نامدار یکی از داستانهای تخیلی بومی فارسی نوشته محمدعلی نقیبالممالک در زمان قاجار است. نقیبالممالک احتمالاً این نام را از یک نثر حماسی قدیمیتر فارسی به نام رموز حمزه گرفتهاست.
در این داستان، فولادزره در هوا گشت میزند و زنان زیبا را نشان کرده و میدزدد.
این دیو در آغاز، سرکرده لشکر ملک خازن، شاه پریان و فرمانروای دشت زهرگیاه، بود.
مادر فولادزره که جادوگری بسیار توانا بود تن و بدن فولادزره را به وسیله افسون و طلسمی، نسبت به همه سلاحها آسیبناپذیر ساخت به جز یک سلاح به نام شمشیر زمردنگار.
در پایان داستان هم فولادزره و هم مادر او به دست امیرارسلان کشته میشوند.
در زبان عوام به زنان درشتاندام و قوی و نازیبا و پررو اصطلاحاً «مادر فولادزره» گفته میشود.
غول
غولها موجود افسانهای بسیار بزرگ جثه است. آنها زاییدهٔ خیال مردم و داستان سرایاناند و اغلب در داستانهای عامیانه از آنها یاد میشود اما هیچ گونه سند و مدرکی دال بر وجودشان دردست نیست.
غولها دو شاخ و یک دم دارند. یکی از غولهای افسانهای در فولکلور برخی نواحی ایران «اولی غولی» نام دارد.
غولهای افسانهای وسیلهای برای ترساندن کودکان هستند. گفته میشود که غولها شیشه عمر دارند
غول را میتوان با یک ضربه کشت، اما ضربه دوم او را احیا میکند
غول معرب کلمه «قول» در زبان ترکی و به معنای نوکر و عبد است.
افرین به تلاشت ادامه ده یه چیزی میشی رها خانم
اوه. تازه اینا ادامه داره. اینقدر زیادن.
لولو خورخوره
لولو خورخوره یا لولو موجودی خیالی است ساخته و پرداختهٔ پندار افراد جهت ترساندن کودکان شیطان. مادران و پدران معمولاً برای کنترل رفتار کودک کوچک، به ویژه برای اطمینان از اینکه کودک غذای خود را بخورد به او تلقین میکنند که در صورت بدرفتاری یا نخوردن غدا، لولو آنها را خواهد خورد. شکل و ریخت خاصی برای لولوخورخوره تعریف نشدهاست.
صفت خورخوره به معنای «بسیارخوار» است. گاه لولوخورخوره به معنای موجودی نامرئی است که وسایل خانه یا... را میدزدد. به مترسکهایی که در کشتزارها و بر بالای خرمنها میگذارند تا کلاغها و دیگر پرندگان را بترساند «لولو سر خرمن» میگویند. بوگیمن فاقد هرگونه ظاهر خاصی است و تصورات از این هیولا، در هر جامعه نسبت به جامعهٔ دیگر و حتی از خانوادهای نسبت به خانوادهٔ دیگر در همان جامعه، میتواند به شدت متفاوت باشد. در بسیاری از موارد، گرچه بوگیمن هیچگونه شکل خاصی در ذهن کودک ندارد، اما در عین حال او تنها تجسمی بی شکل از ترس و وحشت را در ذهن او تشکیل میدهد. بوگیمن میتواند در معنای استعاری خویش، بر شخص یا چیزی دلالت کند که دچار ترس غیر منطقی نسبت به برخی چیزهاست. والدین غالباً به منظور تلاش در جهت اصلاح رفتارهای فرزندان خود بدانها میگویند که اگر بچهها مرتکب شیطنت شوند، بوگیمن آنها را با خود خواهد برد. افسانه بوگیمن ممکن است از اسکاتلند، یعنی همان جایی که از چنین موجوداتی گاه با عنوان بوگل ها، بوگارت ها، یابوگرها یاد میشود، سرچشمه گرفته باشد.
لولو در فرهنگهای دیگر
داستانهای مربوط به بوگیمنها، در مناطق مختلف بایکدیگر متفاوت هستند. در بعضی از نقاط، جنسیت بوگیمن مرد و در موارد دیگر، زن میباشد، و در عین حال مواردی هم هستند که بوگیمن در آنها، جنسیت دوگانه دارد یا از هر دو جنس موجود است. در برخی از ایالتهای امریکا، از جمله ایالتهای غرب میانه آمریکا، بوگیمن از پنجرهها بیرون میآید. در شمال غربی اقیانوس آرام، او ممکن است در «مه سبز» آشکار شود. در جاهای دیگر، او در زیر تختخواب یا در گنجه مخفی میشود و کودکان را هنگامی که در شب به خواب میروند، غلغلک میدهند. گفته شدهاست که زگیل میتواند توسط بوگیمن به افراد منتقل شود. ممکن است در مورد بوگیمن گفته شود که وی نوعی شرارت یا شیطنت بخصوص را هدف خویش قرار دادهاست، به عنوان مثال، میتوان از بوگیمنی که سراغ کودکانی میآید که انگشت شست خود را میمکند، یا بوگیمنهای خاص سوء رفتار و یا شیطنتهای معمول، نام برد. چند نمونه از لولوها در فرهنگهای دیگر:
· در جمهوری آذربایجان: یک موجود شبیه بوگیمن که پدر و مادرها با ارجاع بدان، فرزندان خود را به خوشرفتاری وادار میسازند، به نام خوخان ("xoxan") نامیده میشود.
· در باهاما: «مرد کوچک» (یا آدم کوچولو) نامی است که به مردی اطلاق میشود که به همراه خود یک سبد خرید دارد و هر کودکی که پس از غروب آفتاب در بیرون از خانه دیده شود را، برمی دارد و او را داخل آن سبد میاندازد. بدین ترتیب، اصطلاح «سبد خرید» یا «سبد نان» هنگامی به کار برده میشود که بخواهند رفتار بچهها را با ترساندن اصلاح نمایند. گفته میشود که هر کس که توسط مرد کوچک گرفتار گردد، به یک آدم کوچولو تبدیل میشود و برای همیشه در ته سبد خرید مرد کوچک باقی خواهد ماند.
· در بلژیک: بوگیمن بدون صورت یا بی چهره، به نام اود رود اوژن «Oude Rode Ogen» (پیر سرخ چشم) در سراسر منطقهٔ فلاندر شناخته میشود و گفته میشود که ریشه و منشاء آن از مچلن Mechelen سرچشمه گرفتهاست. میگویند که آدمخوار تغییر شکل یابنده، موجودی است که میتواند خود را به شکل انسان یا سگ سیاه دربیاورد. بعدها و در اوایل دهه ۱۹۰۰ میلادی، بر مبنای این شخصیت داستانی به نام نیکر برای کودکان نوشته شد، که بعنوان موجودی معروف شد که بچههایی را که از ساعت خوابشان گذشته باشد، خواهد خورد.
· در برزیل و پرتغال: یک هیولای خاص که بیشتر به بوگیمن شبیهاست، بیچو پاگو نامیده میشود. (هیولای خورنده). تفاوت قابل توجهی که میان این هیولا با هومم دو ساکو موجود است، این است که دومی هیولایی است که در طی روز تهدید کننده به شمار میرود و بیچو پاگو، تهدیدی است که شبها و در زمان رفتن به بستر ظاهر میگردد.
· در بلغارستان: در برخی روستاها، مردم روستایی بر این باورند که موجودی پر از مو، تیره رنگ، و شبح مانند به نام تالاسام talasam (تال - آه - شاهم)، در سایه انبارهای متروک و یا در اتاقهای زیر شیروانی زندگی میکند و شبها از جایگاه خویش بیرون میاید تا کودکان را کمی بترساند.
· در چروکی: در طول برگزاری جشنواره ذرت، مردان جوان چروکی، ماسکهایی به شکل آلت تناسلی مرد، بر تن میکنند و بدین شیوه، سیاستمداران را مسخره میکنند، بچهها را میترسانند تا آنها را به خوب بودن وادار سازند، و علاوه بر اینها با تکان دادن ماسک خود و تعقیب کردن زنان و دختران جوان به اطراف، سعی بر اغوا کردن آنان مینمایند. این مراسم، اصطلاحاً رقص بوگر نامیده میشود و شرکت کنندگان مردی که در این مراسم شرکت میکنند، به عنوان مرد بوگر اطلاق میشوند.
· در دانمارک و نروژ: معادل کلمهٔ بوگیمن در زبان دانمارکی بوشه ماندن bussemanden یا باهماندن «Bøhmanden» (به معنای «بوهمان») میباشد. این موجود در زیر تخت کودکانی که نمیخواهد بخوابند پنهان میشود و آنها را میرباید. همانند زبان انگلیسی، این کلمه اصطلاح عامیانهای برای یاد کردن از مخاط بینی میباشد. در نروژ، از این موجود به عنوان بوسه مانن یاد میکنند.
· در مصر: مشابه بوگیمن، ابو رجل مسلوخة میباشد، که میتوان آن را به معنای «مرد پا سوخته» ترجمه نمود. این اسم، یادآور داستان خیلی ترسناکی است که پدر و مادرها، زمانی که فرزندان آنها بی ادبی میکنند، برایشان تعریف مینمایند. «ابو رجل مسلوخه» هیولایی است که در دوران کودکی خویش، چون به حرف پدر و مادر خود گوش نمیکرد، آتش گرفت و سوخت. او کودکان شیطان را میرباید و ضمن پختنشان، آنها را میخورد. این موجود، شبیه همان البوعبوع (البعبع) است که استفاده از آن در مصر، در ارتباط با همین موضوع شهرت دارد. او اغلب به عنوان یک مخلوق شبانگاهی (یک هیولای خاص شب) شناخته میشود که لباس سیاه میپوشد و برای ترساندن کودکانی استفاده میشود که مرتکب بی ادبی میشوند.
· در فنلاند: هیولای معادل بوگیمن در فنلاند، مورکو mörkö میباشد. معروفترین کاربرد این واژه این روزها در داستانی موسوم به مومین میباشد. در این داستان (که اصل آن به زبان سوئدی نوشته شدهاست)، مورکو یا همان گروک، موجودی هولناک و غول پیکر و شبح وار به رنگ آبی تیره میباشد.
· در فرانسه: معادل فرانسوی بوگیمن، موجودی به نام le croque-mitaine است. معنای لغوی این کلمه به معنای موجودی است که دستکش تک انگشتی را، نیش میزند یا گاز میگیرد، یا به عبارت بهتر به معنای کسی که انگشتان دست را گاز میزند و با سر و صدا میجود! کلمهٔ mitaine، در این اسم به گونهای غیر رسمی بر دستکشهای تک انگشتی دلالت دارد.
· در آلمان: در آلمان بوگیمن به عنوان شوارتزمن Der schwarze Mann (مرد سیاه)، بوهمن "Buhmann" یا بوتزمن Butzemann شناخته میشود. کلمهٔ «شوارتز» در این تعبیر، به رنگ پوست این موجود اشاره نمیکند، اما به اولویت این موجود برای مخفی کردن خودش در مکانهای تاریک، مثل گنجه یا در زیر تختخواب کودکان و همینطور مخفی شدن شبانهاش در جنگلها اشاره دارد. این نام همچنین در اسم بازی فعالانهای به کار گرفته شده که مخصوص کودکان خیلی کوچک است. این بازی Wer hat Angst vorm schwarzen Mann? نام دارد که ترجمه نام آن این است: کی(چه کسی) از مرد سیاه میترسد؟. همینطور در یک آهنگ فولکلور و سنتی بسیار قدیمی به نام: Es tanzt ein Bi-Ba-Butzemann in unserm Haus herum، که ترجمهٔ عنوان آن میشود: یک بی با بوگیمن در حال رقصیدن در اطراف خانه ماست.
· در یونان و قبرس: در دنیای یونانی زبان، معادل بوگیمن موجودی است که با عنوان بابولاس (به یونانی: Μπαμπούλας) شناخته شدهاست. معمولاً گفته میشود که بابولاس در زیر بستر یا تختخواب افراد پنهان میشود، هرچند که جزئیات داستانهای مربوط به او توسط پدر و مادرها به گونههای مختلفی شرح داده میشود.
· در ایسلند: معادل ایسلندی بوگیمن، موجودی بنام گریلا Grýla است، که یک غول مؤنث(زن) میباشد که بچههای بی تربیت و بدرفتار را باخود میبرد و آنها را میخورد. با این حال، از داستانها چنین برمی آید که او مدتها قبل مردهاست و تنها در دورهای از زمان حاضر بودهاست. گریلا همچنین مادر یول لیدز، که همان معادل ایسلندی سانتا کلاوس میباشد، به شمار میرود.
· در هندوستان: در هند، این موجود با نامهای مختلفی شناخته شدهاست:
در شمال هند(هند شمالی): کودکان گاهی اوقات با نام بردن از موجودی بنام دارچونکی Daar Chownki ترسانیده میشوند و یا مورد تهدید قرار میگیرند، موجودی که یک نگهبان شبانگاهی به حساب میآید و کودکانی را که از رفتن به بستر و خوابیدن امتناع میورزند، با خود میبرد.
در جنوب هند(هند جنوبی): در کارناتاکا دیوی به نام گوگگاییا "Goggayya" (تقریباً به معنی مرد هولناک) به تقریب میتواند به عنوان همتای بوگیمن در نظر گرفته شود. در ایالت تامیل نادو، کودکان اغلب با نام بردن از موجودی با عنوان رتتای کاننان Rettai Kannan (به معنای: دو چشم یکی) مورد تهدید ساختگی قرار میگیرند و یا از موجودی به نام پوچاآندی(பூச்சாண்டி) بدین منظور استفاده میشود، که هیولای مذکر(مرد) مهیب و ترسناکی است که اگر کودکان مطیع نباشند یا از خوردن غذا امتناع نمایند، با تهدید به آمدن او، مواجه میگردند. در ایالت آندرا پرادش، معادل بوگیمن، موجودی به نام بوچودو Boochodu میباشد. در کرالا مرکزی، بوگیمن با عنوان کوککایی مورد اشاره قرار میگیرد که کودکانی را که از دستورات پدر و مادر خویش تمرد میکنند یا به هر طریق مرتکب بی ادبی میگردند، با خود خواهد برد. بدین ترتیب کودکان در هنگام آزادی خویش، چیزهای وحشتناکی که ممکن است در صورت بُرده شدن توسط کوککایی برای آنها رخ بدهد را، مجسّم مینمایند.
· در ایران: در فرهنگ پارسی، کودکانی که مرتکب بی ادبی میشوند، ممکن است توسط والدین خویش، از لولو ترسانیده شوند. لولو موجودی است که کودکان شیطان را با خود میبرد و میخورد. لولو معمولاً به نام لولو خورخوره (یک بوگیمن که میتواند همه چیز را بخورد)، خوانده میشود. به طور کلی تهدید با لولو یا لولوخورخوره در مورد کودکان خردسالی کاربرد دارد که از خوردن وعدههای غذایی خود، امتناع میورزند.
· در زبان اورارتویی (لولو) به بیگانه و دشمن میگفتند.لولو همچنین نام قومی تاریخی و جنگجو در ایران است.
· برزیل: del saco یا homem do saco، یعنی مرد کیسهای. والدین به کودکان شیطان میگویند که مرد کیسهای آنها را در کیسهاش جمع میکند و میبرد.
· ایتالیا: l'uomo nero یعنی مرد سیاه. مرد سیاه بچهها را نمیخورد بلکه آنها را به مکانی ترسناک میبرد.
· اسپانیا: El Coco، ال کوکو معمولاً بچههایی که نمیخوابند را میبرد.
· رومانی: bau-bau
· بلغارستان: Torbalan (مرد کیسهدار) که بچهها را میرباید، یا talasam که شبها از زیرشیروانی بیرون میآید و بچهها را میترساند.
· هندوستان: لولوخورخوره در ایالت تامیل نادو در جنوب هند Rettai Kannan نام دارد و در ایالت آندرا پرادش به آن Buchadu میگویند
مرد آزما
مردآزما، مرده آزما، مرتزما، مندرآزما یا جوان آزما موجودی افسانه ای است که از آن در داستان ها و افسانه های بخش های مختلفی از ایران یاد شده است.
درافسانه های مردم سیستان مردآزما نام نوعی جن است که اگر کسی از وی نترسد با او دوست میشود و اگر از او بترسند با ترساندن قربانی اش را از پا در میآورد.
در این افسانهها گفته میشود مردآزما به صورت حیوانی اهلی بر مسافران مرد پدیدار میشود و ناگهانی سخن میگوید یا تغییر شکلمیدهد و با این کار میزان دلاوری و مردانگی مسافر را میآزماید. بر پایه افسانه، مردآزما بیشتر در جایهای تاریک و خلوت نمودار میشود ولی به کسی آسیبی نمیزند و به باور گروهی، در برابر افراد ترسو ظاهر نمیشود تا از آنها آسیبی نبیند. گفته میشود این داستان برای این ساخته شده تا به افراد کمجرأت قوت قلب بدهند که اگر به جای تاریک یا خلوتی رفتند کمتر بترسند زیرا به آنها گفته میشد مردآزما به افراد شجاع کاری ندارد.
در خراسان جنوبی مردآزما را «مردهآزما» هم مینامند و او را موجودی زشتروی میدانند که محل زندگیاش گورستانهای خوفناک و گاه آسیابهای کهنهٔ آبی و بادیست. او از نور گریزان است و تقلید صدای آدمی میکند. مردهآزما را بیشتر به قالب زنی زشتروی میدانند که صورتش دراز و چاک دهانش عمودیست و دندانهایش افقی و بُرّان است.
در لرستان به این موجود افسانه ای "مرتزما" می گویند و از آن به عنوان موجودی ترسناک یاد می شود.
در داستانهایی دیگر مردآزما در کوچههای تاریک و خلوت از پشت دیوار ظاهر میشود و هر اندازه به او نگاه شود بزرگتر و بزرگتر میشود.
در کتاب کوچهٔ احمد شاملو نیز مردآزما به عنوان نام یکی از جنهایی است که به شکلهای گوناگونی در میآید. برخی دیگر آن را هیولا یا غولی تخیلی دانستهاند که بهصورتِ مویی ظاهرمیشود و بزرگ و بزرگتر میگردد یا قدی بسیار بلند به بلندی کوه دارد.
در مناطق کردنشین از این موجود به نام جوان ازما نام برده می شود .
در ادبیات شفاهی روستا های استان کرمان مردآزما (در گویش محلی "مندرآزما") موجودیست به باریکی دسته بیل و یک وجب قد. که کم کم قد میکشد. در صورت پرسش جواب میدهد و آدرس اشیاء گم شده را دقیقاً میگوید. نکته جالب آن است که در اکثر خانواده های بزرگ (طایفه ها) یک نفر که معمولا مسن است ادعای دیدن "مندرازما" را در سنین جوانی دارد.
در فرهنگ عامه مردم سربندان از آن به نام مردوزوان یاد می شود که شبها در صحرا و بیابان ظاهر شده و به شکل مردی لاغر اندام است که به افراد تنها نزدیک می شود. اگر فرد بترسد و فرار کند مردوزوان او را دنبال کرده و رفته رفته قدش بلند و بلندتر می شود اما اگر فرد نترسد مردوزوان نمی تواند به او آسیبی برساند. چنین گفته می شود که مردوزوان دارای پاهایی بلند است که مانند ریسمان می ماند و وقتی به فردی که در حال فرار است برسد بر پشتش سوار شده و پاهایش را به دور کمر او گره می زند و آن فرد از آن به بعد اسیر و گرفتار مردوزوان می شود. بیشتر پیرمردهای سربندان ادعا دارند که در دوران جوانی در بیابان های پایین دست سربندان مردزوان را مشاهده کرده اند. حتی گفته می شود که مردوزوان خود را بصورت بزغاله ای که سخن می گوید، یا بصورت توده ای پشم گوسفند که وقتی فرد آن را برداشته در دستش تبدیل به بچه شده است نیز به مردم نشان داده است.
بنا به افسانههای قدیمی محکم گرفتن بند شلوار یا کمربند موجب ناپدید شدن مردآزما میشود.
مانتیکور
مانتیکور یا مردخوار موجود افسانه ای از گونههای شیمر است. این جانور سر و صورت یک انسان ( اغلب مرد ) و چشمان خاکستری دارد و بدن قهوهای رنگ به شکلشیر و دم آن مانند عقرب ( و گاهی اوقات اژدها )میباشد. اندازه این جانور از شیر بزرگ تر و از اسب کوچکتر است و بدنش کمی درشت تر از شیر است.∗
شکار مانتیکور
شکار مانتیکور در افسانههای اروپایی بسیار جذّاب است . وی ابتدا با نیش دم عقرب مانند خود زهری کشنده به شکار تزریق میکند و دردی در وجود او ایجاد میکند. سپس وقتی مطمئن شد که شکار دیگر قدرت حرکت ندارد قسمتی از گوشت او را میکند و به کناری می اندازد ... زهر خود به خود از زخم بوجود آمده خارج میشود.
سپس مانتیکور در حالی که آواز لالایی مانندی را زمزمه میکند شکار را می بلعد.∗
نژاد مانتیکور
مانتیکورها از نژاد شیمرها هستند. شیمرها موجوداتی با بدن شیر وسره شیر و یک کله ی دیگر بز و دم اژدها یا مار . آن خود انواع گوناگونی دارند و در میان آنها مانتیکورهای قهوهای و مانتیکورهای بال دار نیز وجود دارند.∗
مانتیکور هایی که بال دارند نمیتوانند دم اژدها داشته باشند ∗
ریشه این افسانه
مانتیکور در اصل از افسانههای پارسی قدیم است. واژه مانتیکور تحریفی از واژه پارسی مردخوار است. نخستین بار یک نویسندهٔ ایرانی در یاداشت هایی که به زبان هندی تالیف شده بود از این موجود یاد کرد که بعدها به قسمت شمال غربی ایران کهن که منطقهٔ ترکیه ویوناناست منتقل شد و در طول تاریخ به یونان رسید که اکنون از این افسانه به عنوان افسانهای یونانی یاد میکنند.
مانتیکور (Manticore) واژهٔ انگلیسی نام این موجود است که از واژهٔ لاتین مانتیکورا گرفته شده که خود این واژه لاتین ریشه در واژهٔ یونانی مانتیچوراس دارد و آن نیز از پارسی باستانی martiyakhvar گرفته شده و نام دیوی آدم خوار است. این افسانه اکنون در کلّ اروپا یافت میشود
نسناس
نسناس اسطورهای است که گفته میشود نوعی جن است، که بدنش نیمی از اعضای انسان را دارد همانند یک پا یک دست و یک چشم. برخی معتقد اند که نسناس دو جنس نر و ماده دارد.
این نام گاهی در گذشته در متنهای زیستشناسی فارسی در برابر واژه میمون بکار میرفته که نام عمومی گروهی از آدمنمایان (گوریل،شمپانزه، اورانگوتان، گیبون) است.
در فرهنگ عامه به نوعی بوزینه بی دم هم اطلاق میشود. نسناس قبل انسان بوده اند
نسناس در برخی فرهنگهای فارسی
· جانوری بود چهارچشم سرخروی درازبالا سبزموی، در حد هندوستان، چون گوسفند بود، او را صید کنند و خورند اهل هندوستان. (لغتنامهٔ اسدی) (اوبهی).
· جنسیاند از خلق که بر یک پای میجهند. (دهار).
· نوعی از حیوان که بر یک پای جهد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (از آنندراج).
· صاحب حیوةالحیوان نوشته که: نِسْناس بالکسر، نوعی از حیوان است که بهصورت نصف آدمی باشد چنانکه یک گوش و یک دست و یک پای دارد و به طور مردم در عربی کلام کند...
· و در تواریخ بهجت العالم نوشته که: نسناس در نواحی عدن و عمان بسیار است و آن جانوری است مانند نصف انسان که یک دست و یک پا و یک چشم دارد و دست او بر سینهٔ او باشد و به زبان عربی تکلم کند و مردم آنجا او را صید کرده میخورند. (از غیاث اللغات) (آنندراج).
· گویند جنسیاند از خلق که به یک پای میجهند. (از مهذب الاسماء) (از برهان قاطع).
· دیو مردم که بر یک پای جهند. (السامی).
· و به زبان عربی حرف میزنند. (برهان قاطع).
· دیو مردم یا نوعی از مردم که یک دست و پا دارد، و فی الحدیث: انّ حیاً من عادٍ عصوا رسولهم فمسخهم الله نسناساً، لکل واحد منهم ید و رجل من شق واحد ینقرون کما ینقر الطائر و یرعون کما ترعی البهائم. و گویند که قوم عاد که ممسوخ شده بود نیست گردید و قومی که بر این سرشت بالفعل موجود است خلق علیحده یا آنها سه جنساند، ناس و نسناس و نسانس، یا نسانس زنان آنها، یا نسانس گرامیقدر از نسناس است، یا آنها یأجوج و مأجوج است، یا قومی از بنیآدم از نسل ارمبن سام، و زبان عربی دارند و به نامهای عربان مینامند و بر درخت برمیآیند و از آواز سگ میگریزند. یا خلقی بر صورت مردم، مگر در عوارض مخالف مردماند و آدمی نیستند، یا در بیشهها بر کرانهٔ دریای هند زندگانی میکنند و در قدیم عربان شکار میکردند و میخوردند آنها را. (از منتهی الارب) (آنندراج).
· حیوانی است که در بیابان ترکستان باشد منتصبالقامه، الفیالقد، عریضالاظفار، و آدمی را عظیم دوست دارد، هرکجا آدمی را بیند بر سر راه آید و در ایشان نظاره همی کند و چون یگانه از آدمی بیند ببرد، و از او گویند تخم گیرد، پس بعد انسان از حیوان او شریفتر است که به چندین چیز با آدمی تشبه کرد یکی به بالای راست و دوم به پهنای ناخن و سوم به موی سر. (از چهارمقالهٔ نظامی عروضی، معین صص۱۴-۱۵).
· خدایتعالی ذریهٔ او را مسخ گردانید و ایشان را نسناس خوانند، نیم تن دارند و به یکی پای چنان که هیچ اسبی درنیابدشان. (از مجمل التواریخ).
· آنکه بهشکل انسان بود ولی خوی و سرشت انسانی در وی نباشد. (ناظم الاطباء)
ننهسرما
ننهسرما یک چهرهی افسانهای در فولکلورِ ایرانیان است. مانند بابا نوروز و حاجی فیروز، پدیدآوریِ این چهره به زمانِ زرتشت بازمیگردد.
افسانهها
داستانِ بابا نوروز و ننه سرما، از افسانههای نمادینِ گذارِ سالِ کهنه به سالِ نو است. پیرمردی که بابا نوروز یا عمو نوروز خوانده میشود، به دیدارِ پیرزنی میرود به نامِ ننه سرما، که به گونهای بانوی بابا نوروز شمرده میشود. بر پایهٔ افسانههای گفتاری، ننه سرما، در درازای سال، تنها در این شب است که میتواند بابا نوروز را ببیند. پس از این شب، ننه سرما، بابا نوروز را وامینهد و به راه خود میرود تا در سال آینده این دو باز در همین شب یکدیگر را دیدار کنند.
هما
پرنده هما در اسطورههای ایرانی جایگاه مهمی دارد و معروف است که سایهاش بر سر هر کس بیافتد به سعادت و کامرانی خواهد رسید به همین دلیل به مرغ سعادت معروف شدهاست.
در افسانههای ایران مثل ققنوس در اساطیر مصر و یونان صاحب کرامت است. همادر ادبیات ایران به عنوان نماد سعادت است و برعکس جغد که نماد شوم است البته هما میتواند پرندهای افسانهای و اساطیری باشد در قصهها و مثلهای ایرانی از هما به عنوان پرندهای استخوان خوار و بیآزار یاد شدهاست.
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد | که استخوان خورد و جانور نیازارد (سعدی) |
در خرابههای تخت جمشید که پایتخت هخامنشیان بودهاست دو مجسمه سنگی از هما پیدا شدهاست.] این نشان میدهد که هما در زمان ایران باستان نیز پرنده سعادت بودهاست.
جایگاه در ادبیات فارسی
هما (همای) جایگاه برجسته ای در ادبیات ایران زمین داشته است. در سروده های بسیاری از شاعران از هما به عنوان پرنده خوشبختی و سعادت یاد شده است. در ادبیات فارسی او را نماد فرّ و شکوه دانند و به شگون نیک گیرند. همچنین آمده است "مرغی است که او را مبارک دارند و چون پیدا شود مردم به تفأل در زیر سایه ٔ او روند".
نمونه هایی از یادکرد هما در ادبیات فارسی:
تو فرّ همایی و زیبای گاه | تو تاج کیانی و پشت سپاه (فردوسی) |
همای سپهری بگسترد پر | همی بر سرش داشت سایه ز فر (فردوسی) |
تا نبود چون همای فرخ کرکس | همچو نباشد به شبه باز خشین پند (فرخی) |
کس نیاید به زیر سایه ٔ بوم | ور همای از جهان شود معدوم (سعدی) |
همای گو مفکن سایه ٔ شرف هرگز | بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد (حافظ) |
تا همایم خوانده ای در کام دل | هرنواله استخوان می آیدم (خاقانی) |
فرّ همای ملکی داشتی | اوج هوای فلکی داشتی (نظامی) |
چون تو همایی شرف کار باش | کم خور و کم گوی و کم آزار باش (نظامی) |
نقش این پرنده در کنده کاریها و برخی از سر ستون های پارسه (تخت جمشید) نیز پیداست.هواپیمایی ملی ایران با بکارگیری ایهام نام هما و نیز نماد هما به بهترین شکل چه به در تعبیر پرنده سعادت و چه در استفاده از حروف کوتاه شده برای نامش این باور فرهنگ عامه را با فعالیت تجاری خود پیوند زده بود. در نش
اینم پارت آخرش. بعد از اینها نوبت موجودات افسانه ای خارجی است.
همزاد
با خود دیگر یا همنیا اشتباه نشود.
به باوری خرافی (ویا غیر علمی) هر کس همزادی دارد که در «دنیای جن» بطور همزمان با او زندگی میکند و رشدی همگام با آن شخص دارد. مصریان قدیم بر این باور بودند که کلاً تمامی زندگان دارای همزاد هستند که این همزادها را «کا» مینامیدند. به باور مصریان پس از مرگ انسان همزاد آنان نمیمیرد.عاملان و مرتاضان هندی هم معتقدند بعد از مرگ آدمی همزاد او نمیمیرد. بلکه شکل جدیدی اختیار کرده زنده می ماند و در هوا مشغول گشت و گذار خواهد بود. واژه همزاد همچنین میتواند در معنی هر دو یا چند چیزی که همزمان به دنیا آمده باشند بکار برود مانند افراد دوقلو و چندقلو یا برای مثال منظومهای همزاد با منظومه خورشیدی.
همزاد در فولکلور و افسانه ها بحث همزاد از قدیم در میان ملل مختلف جهان مطرح بوده و در باب آن افسانه های گوناگونی بیان شده است. قدما معتقد بودند که همراه با تولد هر انسانی موجودی کاملاً شبیه به او از جنس جن و پری خلق میشود و همگام با او رشد میکند و ممکن است گاهی با یکدیگر ملاقات هم داشته باشند. افسانه های مربوط به همزاد در کشورهای جهان و کشور ما میگوید که در زمان تولد نوزاد یک جن نیز با او متولد میشود که از هر لحاظ شبیه به اوست ؛ چه از لحاظ روحی و چه ویژگی های بدنی. این تشابه بقدری زیاد است که اگر همزاد انسان دچار شادی یا غم شود در انسان هم تاثیر میگذارد و این حالت به صورت عکس هم ممکن است یعنی با شادی و غم انسان همزادش هم دچار همین حالت میشود و به این دلیل است که ما گاهی بی دلیل شاد و یا غمگین میشویم. البته بحث همزاد اساساً به شکلی که در افسانه ها آمده زیاد درست نیست و باید گفت که همزاد نوعی تجزیه نفس یا به تعبیر امروزی فرافکنی روح توسط خود فرد است.
در باورهای قدیمی عوام در ایران چندین موجود افسانه ای و تخیلی رواج داشته است از جمله موجوداتی به نام همزاد. بنا بر این باورها، هر شخص دارای همزادی است که در جایی به نام دنیای از ما بهتران بطور همزمان با او زندگی میکند و رشدی همگام با آن شخص دارد.
همزاد از دیدگاه روانشناسی: بیماری همزاد پنداری همزاد چیزی مستقل یا موجودی غیر از انسان نیست و در واقع باید گفت همزاد بخشی از وجود خود انسان است. همزاد در شرایط خاصی به وجود آمده و خود را نشان می دهد و این زمان مربوط است به مواقعی که فردی دچار مشکل روحی و افسردگی شدیدی شده باشد. افرادی که احساس تنهایی شدیدی دارند و بر اثر آن نیاز به همدم و هم صحبتی داشته و سنگ صبوری می خواهند، همزاد این نیاز را برطرف می سازد. به طور معمول افرادی که در آستانه جنون قرار دارند اغلب همزاد را می بینند و با او صحبت هم می کنند. فردی که دچار تنهایی و افسردگی و یاس می باشد در ابتدا در گوش خود صداهایی مانند نجوا یا ویز ویز را می شنود که این مربوط به فعالیت غیر ارادی اعصاب و رگ های مغز و افزایش الکتریسیته در آن است. این مرحله روز به روز افزایش یافته و حال بیمار رو به وخامت میگذارد و هجوم افکار و نجواها بقدری در ذهن فرد زیاد میشود که بر شدت بیماری افزوده شده و رفتارهای ناهنجاری از او سر می زند .در این زمان اطرافیان از اطراف فرد پراکنده گشته و فرد ناچار به خلوت خود پناه برده و سکوت کرده و اغلب به نقطه ای خیره می شود. در این حالت فرد واقعاً مجنون شده و بعنوان فردی دیوانه شناخته می شود. در این مرحله بیمار چنان با خود گفتگو میکند که انگار واقعاً فردی مقابل او قرار دارد. بیمار مدام خاطرات گذشته و تجربه های تلخ را در ذهن خود باز سازی نموده و آنها را در ذهنش تکرار میکند. در اغلب موارد، فرد پس از طی دوران افسردگی و ورود به مرحله جنون همزاد خود را می بیند، اما این نفس خود فرد است که فقط توسط خود بیمار دیده و موجب اعمال جنون آمیز میشود. توجه کنید که برخی انسان های ناآگاه که به دنبال رشد معنوی و سیر و سلوک هستند سعی میکنند با پناه بردن به مواد اعتیاد آور و فرورفتن به حالت خلسه این بعد خود یعنی همزاد را شناسایی نمایند. این افراد چون راهنمای درستی نداشته اند به ورطه اعتیاد افتاده و خود را به نابودی میکشانند زیرا روح بیمار، جسم را نیز قطعاً به بیماری دچار میسازد. این روش ها روش هایی بیهوده برای کشف دنیای غیر مادی بوده و اغلب تصاویر و حالت هایی که در فرد و در حالت خماری ایجاد میشود تصنعی بوده و کاملاً بی ارزش است.
هیولا
هیولا موجودی افسانهای است ، آن معمولا در افسانههای کهن و یا داستانهای ترسناک حضور دارد، و به همین خاطر است که اغلب زشت و ممکن است ترسناک یا آسیب رسان باشد. کلمه "هیولا" از "monstrum" لاتین برگرفته شده، معمولا با ساختار بیولوژیکی عجیب است، که به عنوان نشانهی اشتباهی در نظم طبیعی بوجود آمده.
کلمه "هیولا" معمولا بر چیزی اشتباه یا بد دلالت دارد؛ یک هیولا به طور کلی ایراد اخلاقی و ذاتی دارد و همچنین تفاوتهای جسمی یا روانی شنیع با دیگر موجودات، و یا از آن به عنوان مخلوقی عجیب از طبیعت میتوان نام برد. همچنین میتواند ظاهرا به یک فرد با ویژگیهای مشابه مانند یک شخص حریص و یا کسی که کارهای وحشتناک انجام میدهد اعمال شود.
ریشه "monstrum" از کلمه ی "monere" بوجود آمده-که نه تنها به معنای برای هشدار دادن، بلکه به معنای دستور است! بنابراین، هیولا نشانهی بد و یا آموزش خیر است. این تفسیر خوش خیم شده توسط سنت آگوستین، که هیولا را ذاتا شر نمیداند پیشنهاد شد اما به عنوان بخشی از طراحیهای طبیعی جهان، یک نوع از خطای عمدی در جسم و روح غالب یک مخلوق دسته بندی شده است.
هیولاهای کلاسیک
هیولاهای کلاسیک از افسانه ها و داستان های تخیلی منشاء میگیرند. هیولاهای شناخته شده کلاسیک عبارتند از: دراکولا، فرانکنشتاین، گرگینه، مومیایی، مرد نامرئی، زامبیو غیره.
هدیوش
هَدَیوُش یک گاو بسیار کهن در افسانههای زرتشتی است، این گاو معمولاً به نامهای سرسوک، سریشوک، سریسوک نیز شناخته میشود. این گاو به مردم کمک میکند تا از دریای کاسپین (دریای خزر) عبور کنند. آوردهاند در آخر الزمان با استفاده از چربی این گاو و ترکیب کردن آن با هوم سفید گیاهان قربانی، یک موج ابدیت ساخته خواهد شد که یک رستاخیز است برای تمام آنهایی که در زندگی خود کار خوبی انجام دادهاند.
شکل ظاهری
سرسوک یا هدیوش مانند یک گاو نر بزرگ است اما با پوستی از برنج جلا داده شد و یالی از آتش خالص. ۶ شاخ بزرگ و جامد برنجی از سر این جانور جوانه زده با یک جفت در دو طرف سر مانند هر گاو نر معمولی.
دو جفت منحنی دیگر (شاخ) به طرف جلو هستند درست مانند یک شیطان ملعون. آوردهاند که هر سرسوک دقیقاً ۵۲ فوت بلندا و وزرنش حدود ۵۷ تن است. دقت نسبی برای تمام موجودات اینچنینی مدرک بیشتری در مورد تئوری ساخته شدن سرسوک توسط یک خدای بسیار دقیق را میدهد.
رفتار
با وجود اندازه عظیم و قدرت باور نکردی آنها سرسوک تقریباً مشابه گاوهای نر امروزی رفتار میکرد. آنها بیشتر زمان زندگی خود را سرگردان در اطراف چراگاهها میگذرانند. رفتار و عادت آنها با وجود عجیب و غریب بودن، برای مطالعه جالب توجه است. برخلاف اندازه بزرگ آنها فقط به مقدار کمی غذا نیازمندند. آنها فقط به شاخ و برگ چندین درخت نیاز دارند تا آنها را برای هفتهها سر پا نگاه دارد. آنها همچنین هر مایعی را که میخورند یا لمس میکنند در تسخیر خود نگاه میدارند، برای مثال ماگما داغ (مادهای مذاب). سرسوک بنا به دلایل ناشناختهای از سر زدن به یک مکان به مدت ۲ بار خودداری میکند و حداقل به مدت یکسال آن را تا زمان برگشتن به آن ول میکند.
اگر چه ظاهراً موجود بی خطری به نظر میرسد اما سرسوک در صورتی که چیزی یا کسی او را تهدید کند میتواند به خوبی شارژ و حمله کند؛ و تنها قدرتمندترین اژدها جرأت به مبارزه طلبیدن آنهارا دارد.
سرسوک (Hadhayosh) اغلب به کرگدن امروزی فرهنگ عبری پیوند داده میشود
تواناییها و قابلیتهای خاص
1. شارژ وحشتناک – اثر شارژ کردن یا اجرا کردن (هدیوش) وحشتناک است به طوری که اغلب حریف در جای خود میخکوب میشود.
2. شاخهای ساخت خدا: شاخهای هدیوش به قدری قدرتمند هستند که میتواند به موجوداتی که در مقابل بیشتر خسارات نیز مقاوم هستند، خسارت وارد کنند.
3. حرارت: هدیوش میتواند آنچنان گرمایی از خود تولید کند که حتی لمس کردن آن باعث تبدیل شما به خاکستر میشود
4. بوی خیلی بد: هدیوش میتواند آنچنان بوی خاص و بدی از خود تولید کند که تمام موجودات کوچک از آن گریزانند.
گلیمگوش
در افسانههای ایرانی گلیمگوش مردمی بودهاند مانند آدم لیکن گوشهای آنها به مرتبهای بزرگ بوده که یکی را بستر و دیگری را لحاف میکردهاند و آنها را گوشبستر هم میگویند.
ققنوس
قُقنوس (به زبان یونان باستان: Φοῖνιξ، به فارسی: ققنوس، به عربی: العنقاء و به انگلیسی: Phoenix) پرندهٔ مقدّس افسانهای است که در اساطیر ایران، اساطیر یونان، اساطیر مصر، و اساطیر چین از آن نام برده شده . دربارهٔ این موجود افسانهای گفته میشود که وی مرغی نادر و تنهاست و جفتی و زایشی ندارد. اما هزار سال یک بار، بر تودهای بزرگ از هیزم بال میگشاید وآواز میخواند و چون از آواز خویش به وجد و اشتیاق آمد، به منقار خویش آتشی میافروزد و با سوختن در آتش تخمی از وی پدید میآید که بلافاصله آتش میگیرد و میسوزد و از خاکستر آن ققنوسی دیگر متولد میشود. ققنوس در اغلب فرهنگها نماد جاودانگی و عمر دگربار تلقی شدهاست. امّا برخی فرهنگها ویژگیهای دیگر هم به او نسبت دادهاند. از جمله در مورد او گفته شده: اشک ققنوس زخم را درمان میکند.ققنوس صدای دل نشینی دارد، موسیقی از آوای او پدید آمدهاست و...
گرچه ققنوس در اساطیر ملل آسیایی همچون چین و ایران جایگاه ویژهای دارد، امّا برخی معتقدند که اسطورهٔ ققنوس از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته، و هم سو با باورهای مسیحیت شاخ و برگ بیشتری یافتهاست.
علامه دهخدا در توصیف ققنوس نوشتهاست: گویند ققنوس هزار سال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او را جفت نمیباشد و موسیقی را از آواز او دریافتهاند. (به نقل از برهان قاطع)
در فرهنگ اروپایی
در فرهنگ انگلیسی زبان، ققنوس Phoenix پرندهای است افسانهای و بسیار زیبا و منحصربهفرد در نوع خود، که بنا بر افسانهها ۵۰۰ یا ۶۰۰ سال در صحاری غرب عمر میکند، خود را بر تلی از خاشاک میسوزاند، و از خاکستر حاصل، خود او دگر بار با طراوت جوانی سر برمیآورد و دور دیگری از زندگی را آغاز میکند و میگذراند. ققنوس در فرهنگ اروپایی غالباً تمثیلی از فناناپذیری و حیات جاودان است. ققنوس در اصل از ایران باستان به فرهنگ اروپا راه یافته است.
طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، روی هم در نُه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده که هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یک مورد اثر هردوت مورخیونانی ۴۸۴ تا ۴۲۴ قبل از میلاد با شرح کامل محفوظ ماندهاست. یونانی دیگری به نامکلودیوس آلیانوس Claudius Aelianus مشهور به آلیان Aelian نیز، ۲۰۰ سال بعد از میلاد مسیح در مورد ققنوس نوشتهاست:
«ققنوس بدون کمک از علم حساب یا شمردن با انگشت، حساب ۵۰۰ سال را درست نگه میدارد زیرا او از طبیعتی که عقل کل است همه چیز را میآموزد. با آن که اطلاع در مورد ققنوس لازم به نظر میرسد معهذا گمان نمیرود در میان مصریان - شاید جز انگشت شماری از کشیشان - کسی بداند که ۵۰۰ سال چه وقت به سر میرسد، ولی دست کم ما باید بدانیم که مصر کجاست و هلیوپولیس که مقصد ققنوس است، در کجا قرار دارد و این پرنده پدرش را درون چه نوع تابوت میگذارد و در کجا دفن میکند.»
این مورخ، بر اساس متن انگلیسی، والد ققنوس را پدر میخواند ولی از ققنوس به صیغه خنثی (it) نام میبرد. مولفان بعدی برای ققنوس غالباً از صیغه تأنیث استفاده کردهاند، اما از آن جا که این پرنده افسانهای تک و منحصربهفرد بوده و زاد و ولد آن از جفتگیری ناشی نمیشده، بنا بر این بحث در مورد جنسیت آن چندان مهم به نظر نمیرسیدهاست.
مورخی رومی به نام پوبلیوس اوویدیوس ناسو، مشهور به اووید، نخستین رومی است که دربارهٔ ققنوس به زبان لاتین مطلب نوشتهاست، در نوشتهٔ او آمدهاست:
«چه بسیار مخلوقاتی که امروزه بر روی زمین راه میروند، امّا در ابتدا به شکل دیگری بودهاند. فقط یک موجود هست که تا ابد همان طوری که از نخست بوده، باقی خواهد ماند، یعنی طی سالیان مدید، بی آن که تغییری کرده باشد، باقی میماند و سرانجام نیز، پس از نابودی، دگربار به همان شکل اولیهٔ خویش متولد میشود. این پرنده، پرندهای است که آشوریها یا به تعبیر برخی منابع احتمالاً سوریها یافنیقیها آن را ققنوس مینامند. این پرنده، دانه و علف معمولی نمیخورد، ولی از عصارهٔ میوهها و از ادویه خوشبوی کمیاب میخورد. وقتی ۵۰۰ ساله شد، بر بالای نخل بلندی آشیان میسازد و با چنگالش از مرغوبترین مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچین و دیگر ادویه و صمغبرای خود بستری میسازد و بعد میمیرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست سفر میکند، و داستان چنین ادامه مییابد که سپس از سینه بدن بی جان او ققنوس کوچکی سر بر میکشد تا آن طور که میگویند ۵۰۰ سال دیگر زندگی کند و در آن زمان که پس از سن و سالی شهامت لازم را پیدا کرد تخت و آشیانش را که مدفن پدرش هست بر فراز نخلی رفیع به حرکت در میآورد و سفر به شهر آفتاب را شروع میکند، همان جایی که در معبد آفتاب آشیان ققنوس خوش میدرخشد.»
از مجموع آنچه در فرهنگ اروپایی پیرامون ققنوس آمدهاست، میتوان دو روایت کلی در مورد ققنوس ارائه داد:
اول اینکه ققنوس از بدن بی جان پدرش به وجود میآید و جسد پدرش را به شهر هلیوپولیس میبرد و در قربانگاه معبد آفتاب میسوزاند. و روایت دیگر اینکه ققنوس در تلی از چوب و خاشاک خوشبو آتش میافکند، بال میزند و شعله میافروزد، خود در آتش میسوزد و از خاکسترش ققنوسی دیگر زاده میشود. پس بطور خلاصه میتوان در مورد این اسطوره در فرهنگ اروپایی گفت: «ققنوس در آتش میسوزد و دیگر بار از خاکستر خود زاده میشود». در همین ارتباط در زبان انگلیسی مثلی بدین مضمون رایج است که: «هر آتشی ممکن است ققنوسی در بر داشته باشد»
در مصر باستان
طی نخستین قرن میلادی، روی هم ۲۱ بار توسط ده مولف از ققنوس یاد شدهاست. از مجموع این منابع چنین بر میآید که خاستگاه اسطوره ققنوس تمدن قدیم مصر بوده و بعدها به ترتیب در تمدنهای یونانی، رومی و مسیحی درباره آن سخن گفتهاند. در میان مصریان، اسطوره ققنوس در اصل اسطوره خورشید بوده که بعد از هر شب دگر بار در سحرگاه طلوع میکند و نام شهر هلیوپولیس در نوشته هردوت نیز باید در همین ارتباط باشد.
مصریان ققنوس را پرنده مقدسی میدانند که بسیار نادر است. به روایت مردم شهر هلیوپولیس، ققنوس هر ۵۰۰ سال یک بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر ظاهر میشود. از این پرنده تنها برخی تصاویر موجود است و آن طور که از شکل واندازهٔ او در این تصاویر بر میآید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شکل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی عجیب هم از کار این پرنده گفته میشود و آن این که این پرنده جسد پدر خود را، که با نوعی صمغ گیاهی خوشبو اندود شده، همهٔ راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود میآورد و آن را در آن جا دفن مینماید. میگویند برای آوردن جسد ابتدا گلولهای آن قدر بزرگ که بتواند آن را حمل نماید از جنس آن صمغ گیاهی میسازد، بعد توی آن را خالی میکند و جسد را در آن میگذارد و دهانه آن را با صمغ تازه مسدود میکند و آن گاه گلوله را که درست همان وزن اولیه خود را پیدا کردهاست، به مصر میآورد و در حالی که تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور که گفته شد درون معبد آفتاب میگذارد.
در اساطیر ایران
در اساطیر ایران، قُقنوس یا قُقنُس، معرب کلمهٔ یونانی کوکنوس κύκνος / kúknos و به چم قو swan ، همتای کلمهٔ هند و اروپایی و چینی فونیکس است و چنین مینماید که شکل آن ترتیب و برآیندی از قرقاول، مرغ چینی و آمیزهٔ آن با دیگر مرغان اسطوره ایست.
این مرغ در روایتهای ایرانی نیز همچون روایتهای هندواروپائی، مرغی نادر و تنهاست که او را جفتی نیست و در نتیجه از او زایشی نیز پدید نخواهد آمد. ققنوس هزار سال زندگی میکند و چون عمرش به پایان میرسد، تودهای بزرگ از هیزم فراهم میآورد و با نشستن بر آن توده چندان آواز میخواند که از آواز خود به وجد میآید و با بر هم زدن بال و به یاری منقار، آتشی میافروزد و با سوختن در آتش از وی بیضه ای(تخم مرغی) پدیدار میشود و بدینسان ققنوسی دیگر زاده میشود.
در این روایت ققنوس همتای قو در ادبیات اروپایی است که با آوازخوانی، زیست و زندگی خود را به پایان میبرد. اساساً در ادبیات ایران نیز همچون ادبیات هندواروپایی، سوختن در رنج خویش و از خاکستر خود برآمدن و تولدی دیگر، راه به اسطورهٔ ققنوس دارند.
در اساطیر چین
در فرهنگ اسطورهای چین، ققنوس با نام فنگ هوانگ یا پرندهٔ سرخ شناخته میشود که از جنس آتش است و نماد تابستان و جنوب محسوب میشود که خشکسالی آفرین میباشد.به همین دلیل ققنوس دربردارندهٔ عنصر منفی و مادینگی جهان، یعنی یین است و نماد ملکهمحسوب میشود. در برابر ققنوس، اژدها قرار میگیرد که همیشه در اساطیر چین نمایندهٔخاقان به شمار میآید. در اساطیر چین ققنوس در فوارهای از آب زلال تن میشوید و با گذشتن از بلندای کوه گون لون، هر شامگاه در غارهای دان Tan آرام مییابد. بر مبنای روایات چینی ققنوس کمتر تا سطح زمین پرواز میکند و هرگاه که چنین کند، همهٔ مرغان گرد او جمع میشوند. بر اساس روایت کویاجی دربارهٔ ققنوس، وی بر سطح زمین نمینشیند، امّا هرگاه که بر سطح زمین بنشیند بر یک پای میرقصد.
برخی احتمال دادهاند که ققنوس چینی همتای شانگ شانگ یا مرغ باران در روایت کنفوسیوسباشد، حال آنکه شانگ شانگ یا مرغ باران، پرنده ایست که نماد یین محسوب میشود، امّا ققنوس به طور معمول نماد یانگ تلقی شدهاست
ققنوس در اساطیر چین، نماد شادمانی و خرسندی و نشانهٔ رضایت آسمان است. اژدها در این اساطیر روح باران و نماد خاقان است و ققنوس، نماد ملکه و جنوب و یاور کشاورزان است.
در اساطیر چین پرنده سرخ یا ققنوس نماد جنوب و مورد نیایش بود. ققنوس بعدها جای خود را به قرقاول داد. این پرنده در نقشهای برجای مانده دارای منقار خمیده، پنجهٔ بلند و تیز به شکل پرندگان شکاری بود و یاری دهندهٔ کشاورزان مزارع خشک جنوب به شمار میآمد.
در اساطیر چین ققنوس دیگری موسوم به چی سانگ یا ققنوس کوهساران نیز وجود دارد. این ققنوس، ققنوسی است که به روزگار دودمان جو نقشهٔ رودها را به یو پیشکش کرد.
ققنوس در ادبیات
به ققنوس در شعر کهن فارسی تقریباً هیچگاه اشاره نشدهاست و میتوان گفت که طی هزار سال شعر فارسی، تنها عطار نیشابوریاست که در اشعار خود از این پرنده نام بردهاست، و جالب این که وی نیز به صراحت با این باور دیرینه که ققنوس حیات جاودان دارد، مخالفت ورزیده و برعکس ققنوس را نیز به سان دیگر موجودات فانی دانسته و بر همه گیر بودن پدیدهٔ مرگ تاکید ورزیدهاست.
در منطق الطیر عطار، ققنوس طُرفه مرغی دلستان است که مأوای او در هندوستان میباشد. او پرنده ای است که نزدیک به صد سوراخ درمنقار دارد و او را جفتی نیست. بنا بر این روایت، ققنوس در بلندیها مینشیند و با وزیدن باد بر منقار او، نوایی دلنشین پدیدار میشود و مرغان دیگر بدین آواز گرد او جمع میشوند و مدهوش و صید وی میشوند.
عطار نیشابوری در اشعارش از ققنوس به عنوان پرندهای یاد میکند که بر روی نوک او ۳۶۰ سوراخ وجود دارد و از هر سوراخ آن نوایی دلنشین خارج میگردد. او خاستگاه ققنوس را در هندوستان میداند.
در شعر نو فارسی
شعر زیر از شاعر بزرگ ایران، نیما یوشیج، که عنوان ققنوس دارد، بازگوکنندهٔ مناسبی از اسطورهٔ ققنوس است:
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازهٔ جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشستهاست فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او نالههای گمشده ترکیب میکند،
از رشتههای پارهٔ صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
میسازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ ماندهاست و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلهٔ خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست میپرد
در بین چیزها که گره خورده میشود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
میگذرد.
یک شعله را به پیش
مینگرد.
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس میکند که آرزوی م
بهتر نیست همه ی اینا رو توی یه تاپیک بصورت پست به پست قرار بدین بجای اینکه برای هرکدوم یه تاپیک بزنین؟
تاپیکارو بعدا یکسره میکنم. بجای چندین تاپیک، یه تاپیک جامع تر و مفید تر ارزش بیشتری داره.
ممنون بابت مطلب قشنگ
موفق باشی
بهتر نیست همه ی اینا رو توی یه تاپیک بصورت پست به پست قرار بدین بجای اینکه برای هرکدوم یه تاپیک بزنین؟
تاپیکارو بعدا یکسره میکنم. بجای چندین تاپیک، یه تاپیک جامع تر و مفید تر ارزش بیشتری داره.ممنون بابت مطلب قشنگ
موفق باشی
بله حق با شماست. از این به بعد همین کار رو می کنم.
تاپیک خوبیه، ولی ای کاش قبل از تاپیک زدن مطمئنین شید تاپیک مشابه وجود داره یا نه.
این تاپیک مشابه : http://btm.bookpage.ir/thread1203.html
هست.
تاپیک های خودت و این رو ادغام می کنم.