سلام
براي نوشتن يك داستان خوب به يك ايده خوب نياز داريم .
هدف اين تاپيك:
1- گاهي هستند افرادي كه علاقه به نوشتن ندارند ولي ايده هاي خيلي بي نظيري دارند،اين افراد مي توانند ايده هاي خودشون را در اين تاپيك به نويسنده ها پيشنهاد بدن.
2- نويسنده ها مي توانند بيان ايده كلي داستانشون را اينجا مطرح كنند و بقيه براي بهبود و رفع نقصش كمكشون كنند.
3- نويسنده هايي كه دار داستان مي نويسند و چشمه ايده هاشون خشك شده و نمي دانند با شخصيتشون چيكار كنند و يا يك پايان مناسب براي داستانشون مي خوان.
سلام
من یه ایده برای داستان نویسی دارم اما وقت نیست که بنویسم. می ذارمش اینجا که هر می تونه برش داره.
بعد از ازدواج تهمینه و رستم، رستم تصمیم می گیره توی سمنگان بمونه و کیکاوس وقتی خبردار می شه سیاوش رو می فرسته که رستم رو برگردونه. رستم بهش می گه هرگز برنمی گرده و سیاوش به این نتیجه می رسه که سهراب رو مسموم کنه و صحنه سازی کنه کار رستم بوده که بین رستم و تهمینه دعوا شه. اما اشتباهی تهمینه مسموم می شه و شاه سمنگان رستم رو مقصر می دونه و رستم سر همین قضیه سهراب رو بر می داره می ره زابل و سهراب همونجا بزرگ می شه. اما وقتی بیست سالش می شه با شاه سمنگان دیدار می کنه و پدربزرگش بهش می قبولونه که رستم قاتل تهمینه هست. اونم با لشکر افراسیاب حمله می کنه به سیستان و زواره که برادر بزرگ رستم باشه کشته می شه و رستم هم سهراب رو می کشه. بعد یه مدت می ره تو خودش و عذاب وجدان می گیره.
از اون طرف همین موقع سودابه که می خواد به جای سیاوش پسر سه ساله اش فریبرز جانشین بشه می فهمه سیاوش تهمینه رو مسموم کرده ولی چون مدرکی نداره تصمیم میگیره جاوی سیاوش بلوف بزنه که داره و تهدیدش کنه که خودش از جانشینی صرف نظر کنه. اما سیاوش می فهمه سودابه مدرک نداره و قبول نمی کنه و در این لحظه سودابه به فکرش می رسه همون کارایی که توی شاهنامه اومده رو بکنه.
اما کیکاوس و طوس متوجه دروغش می شن ولی همراه با خود سیاوش تصمیم می گیرن از این بهانه استفاده کنن تا سیاوش برای جاسوسی بره توران. اونجا گرسیوز دست سیاوش رو رو می کنه و افراسیاب دستور اعدامش رو می ده. وقتی رستم خبردار می شه سودابه رو می کشه اما سودابه در آخرین لحظه بهش می گه سیاوش تهمینه رو مسموم کرده ....
سلام من ایده دارم اما واسه پردازش ایده هام مشکل دارم
در مورد پردازش ایده صحبت کنین
سلام من ایده دارم اما واسه پردازش ایده هام مشکل دارم
در مورد پردازش ایده صحبت کنین
توی طراحی فضا در داستان نویسی یه حرفهایی در موردش زدیم تشریف بیارید اینجا
http://btm.bookpage.ir/thread36.html
سلام
گفتم این تاپیک رفته اون ته مها یکم خاکشو بتکونم.
ایده ای داشتم در مورد مبارزه ی یک انسان با خدایان ( یک ایده ی دیگه هم دارم که اونو نگه میدارم ):0135: ) ( چند تا خدا خودم ساخته بودم ! :0144: که البته توی اون ایده قابل استفاده هستن )
در کل اینو ول کردم.
نکه ی مثبت این ایده هم اینه که توی چت باکس که داشتم واسه خودم خزعبل میگفتم ( تک سرایی میکردم ) این ایده رو همینجوری نوشتم ! با اینحال ایده رو نگفتم. مقدمشو میزارم ، ایشالا که بدرد کسی بخوره.
همینجوری نوشتمش ، ببخشین اگه مشکلی داشت.
نام اثر : خداکش
ءلف ها موجودات کم یابی هستن. شاید هر 1000 سال یکیشون دیده بشه.
میگن اگه یه ءلف رو بکشی چشمه ی جاودانگی درون فرد جاری میشه، من زمانی که ءلفی که پیدا کردم رو کشتم من رو نفرین کرد تا زندگی ای پر از بدبختی داشته باشم.
میگن اگه یه اژدها رو بکشی بدنت رویین تن میشه و هیچ جادو و طلسم انسانی ای بر روش تاثیر نداره ، من آخرین اژدها رو کشتم.
میگن یه شیطان ارباب ، با مرگش انرژی ای پایان ناپذیر بهت میده. سفرم به درون بعد شیاطین واقعا سخت بود اما لذت اون قدرتی که با کشتن ان شیطان بدست آوردم، معنی خستگی رو از درونم بیرون کشید.
افسانه ای هست که اگه یک دیو رو بکشی قدرتی درون بدنت به راه میندازه که کوه ها رو میتونی تکون بدی. من فهمیدم که اون افسانه حقیقت داره.
کهن ترین افسانه میگه که کسی که این 4 کار رو انجام بده خداکش نام داره.
و من یک خداکش هستم
در دنیایی که سلحشوران مرده اند، دختری به پا می خیزد.....
والا من ایده هام رو می خوام، ایدم رو بگم دیگه ناب نمیشه.:دی هر چقدرم فکر می کنم می بینم نمیشه، ایده ای رو به این شیوه بیان کرد. باید بگردم تو دی وی دی های قدیمی یه چیزایی حتما پیدا میشه که جالب توجه باشه:40:
یه مقدمه ی جالب دیگه:
اثر: فراری جهنم
زمانی که قیامت برپا میشه 7 دروازه ی آخرالزمان نمایان میشن. و هرسال یکی باز میشه و از درونش نابودی بیرون میاد. هر دروازه به نحوی دنیا رو به نابودی میکشه.
میگن در زمان باز شدن اولین دروازه تنها یک بچه در زمین بدنیا میاد، و تنها راه عقب انداختن قیامت قربانی کردن پاک ترین فرد زمین که همین بچه باشه در لحظه ی باز شدن هفتمین دروازه هستش.
در مقابل روح اون بچه ی کوچیک که به جهنم برده میشه، قیامت 7000 سال عقب میوفته.
زمانی که وارد جهنم شدم 6 نفر رو مثل خودم دیدم و من هفتمین بودم.
با آنکه هر روز روحم شکنجه میشد اما بعد از777 سال تمام رموز جهنم رو فرا گرفتم و از جهنم گریختم... آری من قربانی قیامت و فراری جهنم هستم ...
یه مقدمه ی جالب دیگه:
اثر: فراری جهنمزمانی که قیامت برپا میشه 7 دروازه ی آخرالزمان نمایان میشن. و هرسال یکی باز میشه و از درونش نابودی بیرون میاد. هر دروازه به نحوی دنیا رو به نابودی میکشه.
میگن در زمان باز شدن اولین دروازه تنها یک بچه در زمین بدنیا میاد، و تنها راه عقب انداختن قیامت قربانی کردن پاک ترین فرد زمین که همین بچه باشه در لحظه ی باز شدن هفتمین دروازه هستش.
در مقابل روح اون بچه ی کوچیک که به جهنم برده میشه، قیامت 7000 سال عقب میوفته.
زمانی که وارد جهنم شدم 6 نفر رو مثل خودم دیدم و من هفتمین بودم.
با آنکه هر روز روحم شکنجه میشد اما بعد از777 سال تمام رموز جهنم رو فرا گرفتم و از جهنم گریختم... آری من قربانی قیامت و فراری جهنم هستم ...
اممم لرد علفی یه سوال. حقیقت داره تو مدرسته همه نمره هات 7 بود؟
ایده ی من:آینه ی کوژ
علی،سلنا گومز(هیچ بطی بهش نداره) و آدولف هیتلر(اینم هیچ ربطی نداره) سه تا آدم جوون و کم عقلند.
علی توی زندگیمعمولیش مونده،مادر و پدر و خواهرش مریضند واین بشر باید تک نفره خرج همشون رودربیاره.ولی عرضش رو نداره.در عوض به اعتقاداتش خیلی پایبنده.
سلنا گومز یک دختره ی زشت بد قیافه توی یکی از مدارس اسرائیله.همه ازش بدشون میاد و میگیرن میزننش.خانوادش خر پوله ولی تو زندگیش موفق نیست.در عوض یک صهیونیسم تمام عیاره.
آدولف هیتلر،همه چی داره،پول،قیافه محبوبیت،درس.اخلاق خوب و.... .مشکلی هم نداره.مغرور هم نیست.ولی این یکی به هیچی اعتقاد نداره.
حالا این سه تا توی یک موقعیت افتضاح قرار میگیرند.یعنی توی چنگ یکی از خطرناک ترین گنگستر های جهان یعنی آلبرت اینیشتین میفتند و باید سعی کنند از این جهنم در بروند.
ولی میشه؟
* دوست عزيز ميدونم منظوري نداشتي ولي خب اين اسمه يكم خطرناك بود، پستتو با عرض معذرت ويرايش كردم. حسين
اممم لرد علفی یه سوال. حقیقت داره تو مدرسته همه نمره هات 7 بود؟
تلاشمو میکردم نمره هامو به 7 برسونم ولی همیشه نمره هام 13 بودن :0135:
البته اگه تست از 100 امتحان بدم معمولا 66.6% میزنم :19:
نمیدونم چرا ! :22:
حالا من نوشتم همه رو 7 ! شما تغییر بدین اگه مصرف میکنین ! :22:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
امیر ایدت دید منو نسبت به جهان و تصمیماتی که تو زندگیم گرفتم تغییر داد ! :22:
ایده ی من:آینه ی کوژ
علی ،سلنا گومز(هیچ بطی بهش نداره) و آدولف هیتلر(اینم هیچ ربطی نداره) سه تا آدم جوون و کم عقلند.
علی توی زندگیمعمولیش مونده،مادر و پدر و خواهرش مریضند واین بشر باید تک نفره خرج همشون رودربیاره.ولی عرضش رو نداره.در عوض به اعتقاداتش خیلی پایبنده.
سلنا گومز یک دختره ی زشت بد قیافه توی یکی از مدارس اسرائیله.همه ازش بدشون میاد و میگیرن میزننش.خانوادش خر پوله ولی تو زندگیش موفق نیست.در عوض یک صهیونیسم تمام عیاره.
آدولف هیتلر،همه چی داره،پول،قیافه محبوبیت،درس.اخلاق خوب و.... .مشکلی هم نداره.مغرور هم نیست.ولی این یکی به هیچی اعتقاد نداره.
حالا این سه تا توی یک موقعیت افتضاح قرار میگیرند.یعنی توی چنگ یکی از خطرناک ترین گنگستر های جهان یعنی آلبرت اینیشتین میفتند و باید سعی کنند از این جهنم در بروند.
ولی میشه؟
آدم قحطی بود؟ این چهار تا چه سنخیتی به هم دارن؟ حتی هم سن و سال هم نیستن.
آدم قحطی بود؟ این چهار تا چه سنخیتی به هم دارن؟ حتی هم سن و سال هم نیستن.
نکته همینه
جالبیش اینجاس
مثلا یهو یه تیکه امینم بیاد کنار هلالی ذکر بگه:دی
جادو تنها در خانواده های قدیمی وجود دارد و افرادی که این قدرت را دارند، جادوگران ارتش را تشکیل می دهند. پسری از یکی از این خانواده های دیده به جهان می گشاید. پس از دو سال آموزش توسط برترین جادوگران ارتش، هیچ جادویی در او مشاهده نمی شود. و این به معنای این است که جادو در آن خانواده از بین رفته است! او، بخاطر نحسی اش، با وجود سن کمی که داشت به مرگ محکوم می شود. روز قبل از اعدام، نامه ای تهدید آمیز به دست شاه می رسد که می گوید اگر این بچه بمیره، امپراطوری بهای سنگینی می پردازه.
شاه، به هر دلیلی، این تهدید رو جدی می گیره و اون پسر رو تبعید می کنه و پسر رو به جای اعدام، تبعید می کنه. تبعید یک پسر بچه هفت ساله تنها با یک مشک آب! کاری وحشیانه که از نظر شاه و خانواده کودک، باید انجام شود. بعد از این که تمام مشک آب توی دو روز تموم شد، اون از گرسنگی و تشنگی بی هوش می شه. زمانی که به هوش میاد خودش رو بین یک گروه راهزن می بینه. او توسط اونها آموز می بینه و عضوی از اونها می شه. یک دزد و یک فراری با نام مستعار که با وجود اینکه تبعید شده، به کشور خودش برمیگرده و در جاده های اونجا راهزنی می کنه. زمانی که یک گروه جادوگر رو غارت می کنن، او به یاد کودکیش میوفته و ماجرای اون برای انتقام از شاه شروع می شه .....
من یه ایده دارم که با موافقت یکی از دوستام تا تابستون میزارمش براتون
هیچی هم ازش بهتون نمیگم
فقط منتظرش باشید:)