سلام عرض میکنم .
یه داستان بلند دیگه از من :
فصل دهی رو آغاز کردم . بزودی به صورت پی دی اف میزارم رو سایت .
منتظر نقد های ارزشمندتون هستم .
بعد از دیدن دو چشم نورانی در ذلمات صحرای آریزونا عصبی و نگران شده بودم .
چشمانم به سیاهی عادت نداشت . فندک را از جیبم بیرون آوردم و امتحان کردم . همانطور که حدس میزدم ، گاز کافی
برای روشن شدن نداشت . درست مثل من که نای کافی برای راه رفتن نداشتم .
با خودم گفت :« حتماً توی روزنامه خبر مرگ مرا مینویسند با این عنوان که کشیک بیمارستان ، قربانی خودخواهی ها »
بعد از دیدن نوری سرخ از کیلومتر ها دور تر ، بارقه ای از امید در عمق افکارم شکل گرفت .
مدام ، این کلمات را از دهانم خارج میساختم . من یاغی نیستم . من یاغی نیستم .
سیاهی دورم حلقه زده بود . گویی مثل زنجیر ، دست یکدیگر را گرفته تا مرا سرنگون کنند .
آسمان خیال باریدن داشت . شاید هم قصد زجر کش کردن من را !
هوا ، 10 برابر یخچال سرد شده بود و من تنهای تنها در صحرای وسیع آریزونا گم شده بودم .
کیلومتر ها پیاده روی در این هوای سرد مطمئناً با مرگ من خاتمه خواهد یافت .
دستانم را در جیبم گرم میکردم اما چاره برای سوزش پاهایم نداشتم . احساس کردم 10 سال به عمرم اضافه شده .
اسم من ، مایکل مورتمن است . همان یاغی . همان رهجوی شجاع ... همان بیچاره ی تنها در صحرا ...
همان بیننده ی پیچ و تاب ابر ها ، همانند تلاطم امواج دریا .
من امروز قراره به تهران برم و متاسفانه نمیتونم ادامه داستان رو بنویسم ولی نگران نباشید زیاد طول نمیکشه .
تا این مدت از میلاد عزیز خواهش میکنم موقتا تاپیک رو ببنده .
ممنون از همگی بابت شکیبایی ـشون :105: milad.m