Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قهرمانان جوان (کار گروهی با شرکت ازاد برای همه )

48 ارسال‌
14 کاربران
257 Reactions
12 K نمایش‌
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
شروع کننده موضوع  

لطفا قبل از هر کاری قوانین رو مطالعه کنید.
سلام به همه ی دوستان عزیز
بوک پیج جدیدا زیادی سوت و کور شده واسه همین من طی اقدامی شجاعانه دست به تاسیس یک کار گروهی با شرکت عمومی برای همه زدم.
نا گفته نمونه که قوانینی داریم...
1- سعی کنید نوشته هاتون کامل باشه و قبل از گذاشته شدن یک دور مرور بشه
2- برای هر پست شماره بزارید مثلا اولین پستی از داستان که گذاشته میشه شماره ی 1 میگیره. اگر میخواید پستی بزارید شماره ی پستی که میخواید رو به من پیام بزنید و من تو این پست میزارمش و برای شما رزرو میشه.دوستان دقت کنید بدون رزرو کاری انجام ندید چون برنامه کلا بهم میخوره و پست شما حذف میشه.و دیگه اینکه زبان اول شخص باشه و اسم شخصیت رو هم بالای هر پست بنویسید.
3- کمتر از پنج خط نداشته باشید.
4- چهارمی که خیلی مهمه اینه که به هیچ عنوان زور آزمایی نداریم (مثل مشاهیر که فاجعه فوکوشیما شد ) تو این داستان همه با هم رفیق فابریکن،هم رو درک میکنن و دشمنشون افراد دیگه ان. اخطار میکنم شما قهرمانید و قرار نیست پلید باشید. ( مرتضی...ممد...خودم...همه...با شما هستم...)
5_ فعلا فقط چند تا شخصیت داریم که هر کس زود تر برسه (مثل بقالی )اون رو برمیداره ولی اگر کسی میخواست بنویسه و شخصیت نبود به من پیام بده من یک شخصیت براش میسازم و اون شخصیت لزوما با اسم خودتون نیست...فقط یک فرد خیالی که شما باید خودتون رو جاش بزارید.
*بچه ها دقت کنید هدف از این داستان تقویت قدرت نویسندگی شماست...شما باید بتونید با هر شخصیتی و هر قدرتی بسازید.

خلاصه:
دنیا بعد از رها شدت اتفاقی یک ویروس به جهان تغییر میکنه.یک کشور برای الفا ها،یکی برای الفاهای سیاه و سه تای دیگه برای علم.ویروسی که سلول های فرد رو تغییر میده و پس از مدتی قابلیت ویژه ای به او میبخشه.قابلیتی که باعث میشه فرد یک الفا بشه.بیست سال بعد یک گروه از افرادی که در کشور الفا ها به مدرسه ی قرمان ها میرن ، هیچ قدرت جالب توجه و ویژه ای ندارن ، در تمام مدت در مدرسه و حتی شهرشون مسخره میشن و حتی در یک کلاس جدا از بقیه نگه داری میشن شروع به تلاش برای دستیابی به قدرت میکنن و برای این کار باید باید به دنیای علم برن جایی که به اونها گفته میشه چرا نمیتونن از قدرت هاشون کامل استفاده کنن و برای این کار باید از دنیای خطرناک الفا های تبهکار سیاه بگذرن...

به زودی یک تایپیک خصوصی برای بحث سر داستان راه اندازی میشه...
پست 9 kimia

بچه ها بعدی نوبت

.

****
دوستان بي زحمت نوبت را رعايت كنيد و به ترتيب ارسال كنيد.
همون ترتيب اوليه.

kristal
yasss
*HoSsEiN*
amirezat الان نوبت امیره
Anobis
bookbl
نیمه شب
kimia

barsavosh
سهیل
proti
***


   
ابریشم، shooter، milad.m و 20 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

سم بهترین و تنها دوستم بود. ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. اون پسر عمو مایکل بود و مثل پدرش قدرت رعد رو داشت. با اینکه اون فقط 2 روز از من بزرگتر بود همیشه منو برادر کوچولو صدا میکرد . من و سم هر جا که میرفتیم با هم بودیم هر کاری که میکردیم با هم میکردیم. تا اینکه هفت ساله شدیم و قدرتهامون رشد کرد . برای اون کامل و برای من ناقص. از اون روز همه به من مثل یه آش--غال نگاه کردن ، بجز سم . اون همیشه منو دلداری میداد. یه روز بهم گفت:«غصه نخور برادر کوچولو، اگه کسی دوست نداره اصلا مهم نیست مهم اینه که من دوست دارم. میدونی من عاشق طلام.» وبرای اینکه بهم ثابت کنه ، قول داد تا هر شبی که ماه کامل بود با من بیاد تا کوه طلایی رو که بین سرزمین آلفا های سیاه وآلفاهای سفیدهست رو ببینه. تا به قول خودش آرامش پیدا کنیم
از اون روز به بعد ما هر شبی که ماه ها کامل میشد میرفتیم و اون کوه ها رو تماشا میکردیم و اون همیشه از نقشه هایی که برای آینده داشت میگفت و من گوش میدادم
تا اینکه سه سال بعد ( وقتی که ما 10 ساله بودیم) تو یه شب مهتابی که اتفاقا تولد سم هم بود، با اصرار سم ما از پدرامون اجازه گرفتیم تا برای تماشا کوه طلا بریم و زود برگردیم. تازه به جای همیشگی رسیده بودیم که حرکت چندتا سایه توجه مون رو جلب کرد.
سم گفت:« هی، اونجا رو ببین. بیا بریم ببینیم کی هستن»
من گفتم:« نه! منظورم اینه که بهتره نریم. ممکنه آلفا های سیاه شهرهای دیگه باشند.»
سم یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت:« دییونه شدی؟ اونا از ترس قدرت پدرت جرأت ندارن تا اینجا بیان. حتما چندتا امگا فراری هستن او نا که خطری ندارن.» و به سمت شون به راه افتاد
منم در حالی که تقریباً پشت سرش میدویدم، آستین پیراهنش رو گرفتم و یاد آوری کردم که:« ممکنه اسلحه داشته باشند! اون وقت خطرناک میشن.»
سم که انگار یه چیز خیلی مهم رو کشف کرده باشه فریاد زد:« آره! خودشه اسلحه! چه احمقی هستم من. ببین درسته که تو یه امگا هستی ولی اگر تو کار با اسلحه خبره باشی میتونی تو گروه مافیا راه پیدا کنی اینجوری وقتی بزگ بشی امکان نداره ازت به عنوان برده استفاده کنند و میشی یه رنجر.» وبعد با صدای بلندتری فریاد زد:« چرا زودتر به فکرم نرسیده بود؟ من یه نابغه ام!!»
من که حسابی نگران شده بودم گفتم:« قول میدم در اولین فرصت این کار رو بکنم. حالا صداتو بیار پایین تا متوجه ما نشدند.»
سم که تازه متوجه کارش شده بود، صداشو پایین آورد و گفت:« باشه حق با توئه، ولی یادت نره که قول دادی که یه رنجر بشی.» بازم صداشو بلند کرد و گفت:« من و تو باید در کنار هم مبارزه کنین کریستین. تو منو کامل میکنی و من تو رو ، این عالی میشه. حالا عجله کن تا بریم اون آلفا ها یا امگا ها یا هر چیزی که هستن رو دستگیر کنیم. من میخوام اولین نفری باشم که شب تولدش به پدرش هدیه میده.»( اون همیشه زود هیجان زده میشد)
همین که حرفهای سم تموم شد سه هیکل سیاه در برابرمون ظاهر شدند. اونا چهره های سیاه و پالتو های ضخیم به تن داشتند وروی گوش چپشون حلقه ای طلایی بود. جای هیچ شکی نبود که اونها شکارچی امگا ها از سرزمین الفاهای سیاه شمالی بودند. ""دشمن""
سم که متوجه قضیه شده بود بدون معطلی و در کسری از ثانیه رعدی بسمت یکی از اونها که به من نزدیک بود فرستاد و در لحظه ای که اون فرد با ایجاد یه دیوار آب از خودش محافظت میکرد سم رعدی رو به سمت یکی دیگه از اونها فرستاد و فریاد زد :«فرااارکن.» اینبار رعد به هدف خورد و دشمن تکه تکه شد. در همین لحظه چند اتفاق با هم رخ داد. من متوجه الفایی که قدرت ایجاد آب رو داشت شدم که سم رو هدف گرفته و به سمتش حمله کردم سم که حواسش به من بود با لبخند گفت:« همینه، رنجر کوچو....» متوجه آلفا سوم نشده بود و اون آلفا سم رو به طرف خوش فرا خوند. الفا اول که حالا با ضربه من با صورت رو زمین افتاده بود فریاد بلندی از درد کشید ومن که پشتش سوار بودم به سم نگاه کردم که در هوا به سمت آلفا سوم پرواز میکرد. درست در لحظه آخر الفا سوم از زیر پالتوش خنجری رو بیرون کشید و تو سینه سم فرو کرد. و من از درد فریاد کشیدم و همه نیروم از دستانم خارج شد ولباس آلفا اول به طلا تبدیل شد چیزی که قبل از بیهوش شدنم یادمه این بود که الفا سوم با بر خورد رعد تکه تکه شد و بعد آب همه جا رو فرا گرفت.
.
وقتی به هوش اومدم هنوز همونجا بودم و دو تا از محافظین پدرم بالای سرم بودند . اونها با اکراه برام تعریف کردند که پدر وعمو مایکل وقتی دیدند که ما دیر کردیم اومدن دنبالمون عمو مایکل بود که آلفا سوم رو با رعد نا بود کرد و همینطور آلفا اول که سعی می کرد از زندان طلایی که براش ساختم فرار کنه رو کشته بعد پدر و عمو مایکل به سرزمین آلفا های سیاه شمال رفتن( یه سرزمین کوچیک تو شمال که فاصله زیادی تا او نجا نداشت) تا انتقام سم رو بگیرند با شنیدن این جمله سرجام خشک شدم.
سم بهترین و تنها دوستم مرده بود این امکان نداره. به اطراف نگاه کردم و جنازه سم رو دیدم که روش رو با کتی که احتمالا برای عمو مایکل بوده پوشوندن. تمام درد ها و تمام غصه های دنیا به گلوم فشار میاورد وتا بغضم بترکه. نمیتونستم باور کنم که سم رو از دست دادم. شاید اگه من حواسشو پرت نمیکردم این اتفاق نمیافتاد. میخواستم به سمتش برم که موجی از نیرو که از سمت سرزمین آلفا های شمالی میومد به ما رسید، وقتی موج به من رسید احساس بدبختی کردم تمام غمهایی که تا اون لحضه داشتم چند برابر شد. انقدر ضعیف و در مانده بودم که دیگه به سم فکر نکردم حتی اون دو محافظ هم همین حس رو داشتند. اینو از چشماشون میشد حس کرد
اون دومین باری بود که پدرم از قدرتش استفاده کرد.
تا زمانی که به خونه رسیدیم کسی با من حرف نزد. حتی فرداش نزاشتند که تو مراسم خاکسپاری سم شرکت کنم و روز بعدش که تولد من بود هم از خونه بیرون نرفتم ولی متوجه شدم که بعضی از نگهبانا جشن گرفتن البته نه بخاطر من به خاطر اینکه حالا سرزمین شمال بخشی از کولد سیتی شده بود.
بعد از یک ماه که او ضاع اینجوری گذشت یه روز عمو مایکل به اتاقم اومد. خیلی پیر به نظر میرسید و خیلی شکسته شده بود.
اون آروم کنار من نشست و بعد ار یه مکث طولانی شروع به حرف زدن کرد
:« اون روز ........! اون روز وقتی که من اون آلفا ها رو کشتم رفتم پیش سم او هنوز زنده بود قبل از اینکه من چیزی بگم بهم گفت:" اون یه رنجر." و به تو اشاره کرد و از من قول گرفت که با تو کار کنم. من تو یه ماه گذشته خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیم که این آخرین خواسته پسرم بود پس من باید به وصیتش عمل کنم .» اون از جاش بلند شد، صداشو صاف کرد و با لحنی جدی گفت:« من میخوام به وصیت پسرم عمل کنم، مگر اینکه تو نخوای.»
و از اون روز به بعد تمرینات من شروع شد من باید هنر های رزمی و انواع مبارزه کار با اسلحه و هر چیزی رو که یه رنجر باید بدونه رو یاد میگرفتم. تمرینات سخت و سختگیری های عمو مایکل باعث شد من چیزی بشم که الان هستم. جوان ترین رنجر کولد سیتی
امروز روز تو لد 17 سالگیه منه. اولین نفری که هدیه تولدمو بهم داد عمو میکل بو اون با یه جعبه چوبی وارد اتاقم شد و گفت:« امروز روز تولدته و همه به تو صلاح هدیه میدنو ومن هم همین کار رو میکنم چون یه رسمه و خطرناک ترین رو از من هدیه میگری.» و بعد در جعبه رو باز کرد و دو تا عینک دودی رو به من نشون دا و گفت:« تو این حق رو دار ی که خودت انتخاب کنی.» و جعبه رو به سمت من گرفت
انتظارشو داشتم بازم یه امتحان دیگه از طرف عمو مایکل. تو جعبه دو تا عینک دودی بود یکه با شیشه شفاف و دیگری تار به سیاهی شب حتی سیاه تر از اون. من عینک با شیشه شفاف رو انتخاب کردم. وحالا نوبت سوأل بود
عمو مایکل پرسید:« و چرا اون رو انتخاب کردی؟»
من جواب دادم:« ترس، ترس بزرگترین قدرته اگه دشمن از تو بترسه شانست دو برابر میشه. من این عینک رو بخاطر رنگ چشمم انتخاب کردم چون فکر میکنم اگر رنگ آبی اون از پشت عینک دیده بشه ترسناکتره.»
عمو مایکل که لبخند رضایت بخشی میزد گفت:« آفرین ولی ترسناک لغت درستی نیست . ابهت درسته و حالا این هم جایزه ات.» و در کمال نا باوری کلتی که با بند چرمی زیر شونه چپش بود رو باز کرد و به شونه من بست. این محبوب ترین سلاح عمو مایکله
بعد عمو مایکل زد پشتم و گفت:« حالا بهتره بریم پیش پدرت تا هدیه اون رو هم ببینیم.»
تو راه رو گوردون و تام رو دیدم که با یه جعبه تو دستشون به سمت من میان اونها اول به عمو مایکل سلام کردند و بعد با تعجب به من نگاه کردند . مشخص بود که عینک کار خودشو کرده
گردون با بی میلی گفت:« پدر ازمون خواست که برای تولدت یه چیزی بگیریم . بیا بگیرش.» و جعبه رو به دست من داد و دوتایی از اونجا رفتند. داخل جعبه دوتا سلاح کمری با کمر بند مخصوص بود که بعد از بستن کمربند اسلحه ها پشت کمر قرار میگرفتندو عالی بود من تو کار با سلاح کمری حرف ندارم ولی اونا برای اینکه تحقیرم کنند برای اسلحه ها دسته هایی با تزئین طلا سفارش داده بودند. دیگه برام مهم نیست من به رفتار اون دو تا عادت کردم همینطور بقیه
وقتی به اتاق پدرم رسیدیم پدرم بهم لبخندی زد و به جعبه ای که روی میز بود اشاره کرد( اون زیاد حرف نمیزنه ) وقتی در جعبه رو باز کردم زیبا ترین خنجری که میتونستم تصور کنم رو دیدم. خنجری با دسته از جنش عاج و غلافی با چرم مشکی که طرح هایی روش نقش بسته و تیغه ای فولادی با لبه هایی از جنس الماس وقتی که خنجر رو از داخل جعبه بیرون آوردم تا به کمرم ببندم از دیدن اون چیزی که زیر خنجر بود اونقدر خوشحال شدم که نمیدونستم چیکار کنم تزئیناتی از جنس استخوان برای اسلحه کمری که میتونستم با تزئینات طلایی اسلحه هایی که از برادرام هدیه گرفتم تعویض کنم. پدرم فوقالعادهست اون همیشه همه چیز رو میدونه
از پدرم تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم تا اون و عمو مایکل به کارهاشون برسند. منم تا شب کاری ندارم، برای همین رفتم تا استراحت کنم.
امشب ماه کامله و باید برای تماشا کوهستان به بیرون شهر برم
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ببخشید دیگه حوصله ویرایش نداشتمتالارگفتمان 1
.
.لطفا نفر بعد خودتون رو یاد کنید تا بیاد داستانشو بزاره @proti@


   
s4m، milad.m، barsavosh و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

خب من اومدم
ببخشید که دیر کردم
تا چند دقیقه دیگه میذارم متن رو
______
ناتالی نورٍثمن

تولد سالی یه جورایی بهتر از اونی که فکرش رو میکردم از آب در اومد. من و بابا بدون مزاحمت دو قلوها و در نبود مامان حسابی خوش گذروندیم.
خب در واقع بابا کاری کرد که حسابی بهم خوش بگذره.ما به پارک نرفتیم اما درعوض توی حیاط خونه نشستیم.ساعتها حرف زدیم و خندیدیم و با هم آشپزی کردیم.اون شب مطمئنا بدترین شب عمرم نبود بلکه یکی از بهترین ها بود.
صبح فردا من اول وقت راهی مدرسه شدم. سرویس من از سرویس بن و سارا جدا بود و باید زودتر از اونها به مدرسه میرفتم و البته دقیقا به همین دلیل هم بعد از اونها بود که برمیگشتم. واقعیت این بود که حوصله ی مدرسه رفتن رو نداشتم.تمام دیشب رو بیدار مونده بودم و فکر کرده بودم.من خسته بودم. نمیخواستم ادامه بدم. نمیتونستم بقیه عمرم رو همینجوری ادامه بدم.برای اولین بار در زندگیم به فکر کردن نیاز داشتم .پس به راه افتادم .تمام مسیر را از سمت خونه تا قسمت غربی شهر راه رفتم. ساعتها و ساعتها قدم زدم هیچ چیز نمیتونست چیزی رو که درونم بود تغییر بده. تصمیم گرفتم که به مدرسه نرم و من این کار رو کردم.
باید چیکار میکردم؟ بقیه عمر رو زیر سایه خواهر و برادر کوچیکم میموندم؟ یا ده سال آینده رو با مادرم درباره نوع لباسی که میپوشیدم بحث میکردم ؟ من پدر رو داشتم بله . و اون بهترین پدردنیاس. اما تا کی میتونستم به این وضع ادامه بدم؟ حق با برادرم بود مهم نبود که چقدر تلاش کنم در هر حال برای یک امگا جایی برای پیشرفت وجود نداشت.
همانطور که روی پل سنگی قدیمی قدم میزدم و از بالای رودخانه رد میشدم به فکر فرو رفتم. این روزها شایعه ها زیاد بود. یکی دو هفته ای بود که امگاها دانه دانه ناپدید میشدند. آنها به مدرسه نمی آمدند. این را میدانستم. تقریبا حرفهایشان را شنیده بودم. اگرچه هیچ وقت مستقیما با آنها صحبت نکرده بودم اما شایعه ها هنوز به گوش میرسیدند.بیشتر صبح را در کنار رودخانه قدم زدم و تمام ظهر...زمانی که تصمیم به بازگشت گرفتم میدانستم که چه چیزی میخواهم.
در مسیر بازگشت متوجه افرادی شدم که از بعضی خانه ها خارج میشدند....چند محافظ به زور پسر نوجوانی را از خانه بیرون کشیدند. مادرش پشت سر آنها جیغ میکشید. نفس در سینه ام حبس شد من این محافظین را میشناختم.محافظین سیاه پوش...گشت ویژه امگا... افراد زیادی دور گشت جمع شده بودند. از صداها و حرفهایشان چیزهایی دستگیرم شد
پیرزن چروکیده ای به مردی که در کنارش بود گفت: به نظر کار درستی نمیاد
مرد اما نیشخندی برلب داشت: از نظر من کار خیلی درستیه....ما نمیتونیم برای همیشه اونها رو تحمل کنیم.
خبرش را از چند روز قبل شنیده بودم. گشت ویژه...قانون جدید شورا....
تا جایی که میتوانستم بی سر و صدا خودم را عقب کشیدم. دعا میکردم که اشتباه فهمیده باشم. آهسته و آرام در اولین کوچه پیچیدم و بعد تمام راه را تا خانه مان دویدم. یک ساعت بعد از غروب وارد خانه نشده بودم که مادر به استقبالم آمد. نگران بود اما مطمئنا این نگرانی از دیر کردنم نبود. مرا محکم تر از هر زمان دیگری در زندگیم در آغوش کشید. اوه ناتالی ...خدا رو شکر که اینجایی
بن و سارا درست پشت سرش بودند. هر دو رنگ پریده و اندکی نگران به نظر میرسیدند. مادر به گریه افتاد: من فکر کردم...فکر کردم... اوه خدایا
ـمامان چی شده...
ـ شورا...اون احمقا...
در نهایت حیرت من مادر به گریه افتاد. بن جمله ی مادر را کامل کرد: تمام صبح رو مشغول جمع کردن امگاها بودن. پدرت تمام روز رو دنبالت گشته...اوه خدا رو شکر که اینجایی
سارا خیلی غافلگیرانه چشمان قرمز شده اش را به من دوخت :وقتی توی مدرسه ندیدمت فکرکردم که حتما گرفتنت.
خب اگر به من میگفتند یک شبه بال در می آورم راحت تر باور میکردم تا اینکه به چشم خودم نگرانی دوقلوها را برای خودم ببینم. تقریبا در تلاش برای جواب دادن بودم که پدر وارد شد. نگران و هراسان وارد شد و قبل از ورود با نگرانی صدا زد: مایا ....نات هنوز برنگشته؟
با دیدن من جلو دویدو محکم در آغوشم کشید: اوه نات...خدا رو شکر که سالمی.
ـ بابا جریان چیه...توی راه چند بار...
بابا مختصر توضیح داد: شورا تصمیم نهایی رو گرفت. نتونستیم مانعشون بشیم.
ـ این یعنی...
ـ‌باید از اینجا بریم ناتالی....قبل از اینکه بیان سراغت
ـبریم؟ اما کجا
ـ به یه جای امن...من از اینجا میبرمت....حالا دخترم خیلی زود وسایلت رو جمع کن.
مادر به چند کوله پشتی آماده ای در کنار مبل اشاره کرد: اونجاس...هرچیز مهمی رو که گفته بودی براش بسته بندی کردم.
با وحشت به مادرم نگاه کردم .اگر قرار بود وسایلی را برای یک سفر به ناکجا آباد جمع کنم بدون شک هیچ یک از وسایل انتخابی مادر در لوازمم جا نداشت. پدر به این موضوع اهمیتی نمیداد او به سرعت از بن پرسید: نقشه رو مشخص کردی؟
بن یک تکه کاغذ تا خورده را به دست پدر داد: بله بابا همه ی راه رو
ـ خوبه ...متشکرم پسرم.
ـ کجا داریم میریم بابا
ـ یه جای قابل اعتماد...جایی که بدونم تو امن هستی دخترم.
ـ اما پس ...شما
سارا به سرعت جواب داد: ما از هم جدا نمیشیم.
خب این تاثیر برانگیزترین جمله ای بود که در تمام عمرم از سارا شنیدم .مطمئنا چیزی در گوشهایم فرو رفته.امروز چرت و پرت میشنوم. قبل از اینکه حرف دیگری بزنیم دیدم که رنگ از صورت بن پرید.او به سرعت اعلام کرد: دارن میان بابا...فقط چند تا کوچه باهامون فاصله دارن
مادر به سمت من شیرجه رفت و محکم دستم را گرفت: باید بریم...همین حالا...
اما صدای ماشین نزدیک تر از آن بود . بن نالید : نات باید از خونه بری بیرون
ـ اون تنها نمیره
ـ ما فقط میتونیم براش وقت بخریم بابا... ناتالی موتور من کنار در پشتیه....با اون میتونی سریعتر بری بیرون
این احتمالا بزرگترین فداکاری بن بود.. به سرعت کوله پشتی ام را از روی زمین چنگ زدم. نقشه را از دست بن گرفتم و به سمت در پشتی دویدم. اگر شانس می آوردم قبل از رسیدن گشت به حیاط پشتی از خانه دور میشدم. مادر دستم را محکم تر از قبل گرفت: نمیتونه....جان اون فقط شونزده سالشه
چشمهای پدر از نگرانی میدرخشید: و اون باهوش ترین دختریه که من تا حالا دیدم....مایا ما شانس دیگه ای نداریم....
بن نالید : دارن میرسن مامان باید بزاری بره....اونا سر خیابونن
مادر مرا رها کرد. کوله ام را برداشتم نقشه را توی جیبم چپاندم و به سمت در پشتی دویدم. قبل از خروج برای لحظه ای به خانواده ام نگاه کردم. مادرم. پدرم و خواهر و برادر کوچک نگرانم....: دوستتون دارم...و من برمیگردم....
قبل از اینکه سوار موتور بن بشوم صدای ترمز ماشین گشت را جلوی در خانه شنیدم. من معطل نکردم. روی موتور پریدم و با سرعت از خانه ام دور شدم. اینبار اما میدانستم که به کجا میروم
............
من ناتالی نورثمن هستم. شونزده سالمه و یک امگا هستم.
و امروز من برای آخرین بار از خانه ام خارج شدم


   
mahrad.72، ali7r، milad.m و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

ام سلام مجدد
نفر بعدی کی هستش؟


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
شروع کننده موضوع  

سم جوردن

صدای شکستن در مرا از حالت یخ زدگی به خودم اورد.میتوانستم صدای فریاد های مادرم را در حالی که تلاش میکرد جلویشان را بگیرد بشنوم.تلاش کردم تا از پنجره ی همیشه باز اتاقم بیرون بروم. میدانستم بدون شک شکستگی هایی در انتظارم است اما با این حال آزادیه با شکستگی از مردن بسیار بهتر بود. پایم را بر لبه ی پنجره گذاشتم و در حالی که به ارتفاع نسبتا زیاد خیره میشدم بدنم را کاملا بر روی پنجره بردم.قبل از اینکه بتوانم عکس العملی از خودم نشان بدهم درد بدی در سرم پیچید و به عقب کشیده شدم.
" این توله رو...میخواست مثل بقیه فرار کنه "
نفسم از شدت درد بند رفته بود و پوست بدنم بر اثر خراشیده شدن بر روی زمین میسوخت.
دو نفر بودند. یکیشان قد بلند و دیگری به شدت عضله ای.فرد قد بلند در جواب دوستش گفت " این ژن های خراب باید ریشه کن بشن...نه عادی اند و نه یکی از ما، بیشتر به درد نوکری میخورن "
میتونستم طغیان عصبانیت را درونم و کنده شدن تار های قرمز موهایم را از سرم حس کنم.اگر یک چیز را به خوبی میدانسم ان بود که هر کسی در این دنیا حق زندگی دارد...مهم نیست چقدر متفاوت است.
زمانی که موهایم را ول کرد فکر کردم که درد تمام شده است اما با درد وحشتناکی که درون شکمم حس کردم تمام این احساس در لحظه ای نابود شد. طعم نمک مانند خون را درون دهانم حس میکردم. صورتش را کمی جلو اورد و گفت " اگر میخوای همین جا نمیری زود بلند شو وگرنه قسم میخورم کاری کنم که پشیمون بشی. "
میدانستم که حقیقت را میگوید.اگر انقدر بیرحم بودند که چند تا بچه را این چنین سلاخی کنند انجام همچین کاری برایشان زحمتی نداشت.
گاهی اوقات با خودم فکر میکردم چرا دنیا اینقدر نا عادلانه است؟ چطور ممکنه بعضی از همین افرادی که باهاشون در یک محله زندگی میکنم انقدر قدرتمند باشند که کسی جرئت نگاه کردن در چشمانشان را نداشته باشد و من تا این حد دست و پا ضعیف و ناهنجار باشم؟ تنها فاصله ی ما چند خانه بود ولی در حقیقت کیلومتر ها با هم دیگر فاصله داشتیم.
با تمام تلاشم بر روی پاهایم بلند شدم و نهایت تحقیر از کنار مادر خشک شده و خانه ای که تمام عمرم را درونش گذرانده بودم به سمت اینده ای نامعلوم و احتمالا سرتاسر نیستی برده شدم.
میدانستم که روزی این اتفاق میوفتد؟...بله میدانستم.


   
mahrad.72، Anobis، wizard girl و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
شروع کننده موضوع  

من پستم رو گذاشتم.
نفر بعدی یاس yasss


   
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
 

kristal;15443:
من پستم رو گذاشتم.
نفر بعدی یاس @yasss

عزیزم اگه یادت باشه من از ادامه ی نوشتن انصراف دادم قرار شد یه نفر دیگه به جام بنویسه


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

حالا كه ياسي نميزاره الان نوبت حسين جان هست كه رول بزاره *HoSsEiN*


   
*HoSsEiN* و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

بخ تنه درخت تكيه دادم و به اب درياچه سياه خيره شدم، درياچه اي بين دو سرزمين.
خسته تر از ان بودم كه بخوام به اب بزنم، قايقي هم وجود نداشت ، چه ميشد كرد،‌بايد ميرفتم اما نه حالا، شايد فردا و يا پس فردا ، البته اگر زنده مي ماندم و تعقيب كنندگانم مرا پيدا نمي كردند.
به جاسمین ، سم جوردن،نیکولای،مت تمپل،ویلیامز،کاسپین وناتالی فكر كردم،‌انها چه ميكردند؟ خيلي وقت بود از انها خبري نداشتم ميشد گفت از زماني كه فرار كردم.
به اسمان خيره شدم ،‌ماه كم كم خود را در اسمان نشان ميداذ و من كم كم سردم ميشد.
به اطراف نگاه كردم،‌شايد بهتر بود كمي چوب جمع مي كردم و انرا اتش ميزدم،‌اما نه،‌لو ميرفتم‌، اينطور كشته ميشدم.
چشمانم را بستم و بر روي زمين سخت دراز كشيدم، لعنت به همه ان الفاهاي لعنتي، به چه چيز خود مي نازيدند؟ اي كاش ،‌اي كاش قدرت داشتم و اينگونه تمام سرزمين را به اتش مي كشيدم و تك تكشان را در اتش خشمم مي سوزاندم اما اتشي به اندازه فندك چه فايده اي مي توانست داشته باشد؟
- بيدار شووو!
با ترس از خواب پريدم ،‌چند نفر اطرافم ايستاده بودند و نگاهم مي كردند،‌بي درنگ كمي خود را بالا كشيدم و به درخت پشت سرم چسبيدم!

مرداني با لباس سياه كه خيره نگاهم مي كردند، يكي از انها چيزي به ديگري گفت،‌متوجه زبانش نشدم اما مشخص بود در مورد من حرف ميزند!
به چهره هايشان دقيق شدم، هيچكدام را نميشناختم و اصلا چگونه پيدايم كرده بودند؟
- ميبريمش!
كسي اين حرف را زد و مكالمه به پايان رسيد، به جهت صدا نگاه كردم،‌زني كه چهره اش به خوبي ديده نميشد در كنار قايقي كه بر روي اب درياچه بازي ميكرد ايستاده و مرا نگاه مي كرد.
در داخل قايق چند بچه با دستان بسته ديده ميشد، زبانم بند امد،‌ان بچه ها را خوب ميشناختم.
فهميدم چه اتفاقي افتاده است و چرا زبانشان را بلد نبودم،‌انها بايد گشتي هاي الفاهاي سياه باشند!


   
sossoheil82، proti، kristal و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

سلام
خوب بود اما یه سوال دارم
اول اینکه حسین اگه زبونشون رو نمیفهمید از کجا فهمید بهش گفتن پاشو یا میبریمش؟
دوم اینکه الان شخصیت تو چطوری به ناتالی رسیده به منم بگو بدونم که یه وقت تو داستان سوتی ندم
مرسی


   
sossoheil82 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

proti;15664:
سلام
خوب بود اما یه سوال دارم
اول اینکه حسین اگه زبونشون رو نمیفهمید از کجا فهمید بهش گفتن پاشو یا میبریمش؟
دوم اینکه الان شخصیت تو چطوری به ناتالی رسیده به منم بگو بدونم که یه وقت تو داستان سوتی ندم
مرسی

براي اين جور هماهنگي ها ميتونيد تو بخش خصوصي اقدام كنيد و نفر بعدي amir-e


   
sossoheil82، proti و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

اوکی ، فردا ادامه رو میزارم . راستی یه پیشنهاد ، این داستان رو وقتی کامل شد ، در قالب پی دی اف به عنوان کار گروهی بچه ها میشه ، گذاشت رو سایت ؟


   
sossoheil82، mehr، *HoSsEiN* و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

proti;15664:
سلام
خوب بود اما یه سوال دارم
اول اینکه حسین اگه زبونشون رو نمیفهمید از کجا فهمید بهش گفتن پاشو یا میبریمش؟
دوم اینکه الان شخصیت تو چطوری به ناتالی رسیده به منم بگو بدونم که یه وقت تو داستان سوتی ندم
مرسی

خب دوتاشون زبان اينو بلد بوده .
ضمن اينكه خب به صورت كاملا واضح توي يه شهر هستند و يه مشت بي قدرتند همديگه را ميشناسن ديگه! تابلو هستش خب.ضمن اينكه گفتم
ديگه خيلي تو شهر بودن برن تو سرزمين الفاي ديگه،‌يه جا هم گذاشتم براي بچه ها مثل خودت كه وارد سرزمين الفهاي سياه بشيد، تو قايق چند نفر ديگه بودن.

مهرنوش: پست نزدم دیگه که روندتون خراب نشه! برا همین پست حسین رو ویرایش کردم:
@amir-E بله میشه! می تونید بعدا پی دی افش کنید بذارید تو سایت!


   
sossoheil82، Lady Joker، proti و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

تو این تاپیک جا برای فعالیت ما هم هست ؟ :دی


   
sossoheil82 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

Lady Rain;15674:
تو این تاپیک جا برای فعالیت ما هم هست ؟ :دی

بانو آتوسا.....
اگه مي خوايد رول بزاريد بايد اول با نگين(كريستال) هماهنگي كنيد و جا بگيريد.....
ياسي ديگه نمياد رول بزاره......اگه ميخوايد بريد با كريستال هماهنگي كنيد و بجاي اون بياييد.....


   
sossoheil82 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

ادامه پیدا نمیکنه؟
به نظرم قشنگ شدا


   
sossoheil82 و mahrad.72 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 4
اشتراک: