لطفا قبل از هر کاری قوانین رو مطالعه کنید.
سلام به همه ی دوستان عزیز
بوک پیج جدیدا زیادی سوت و کور شده واسه همین من طی اقدامی شجاعانه دست به تاسیس یک کار گروهی با شرکت عمومی برای همه زدم.
نا گفته نمونه که قوانینی داریم...
1- سعی کنید نوشته هاتون کامل باشه و قبل از گذاشته شدن یک دور مرور بشه
2- برای هر پست شماره بزارید مثلا اولین پستی از داستان که گذاشته میشه شماره ی 1 میگیره. اگر میخواید پستی بزارید شماره ی پستی که میخواید رو به من پیام بزنید و من تو این پست میزارمش و برای شما رزرو میشه.دوستان دقت کنید بدون رزرو کاری انجام ندید چون برنامه کلا بهم میخوره و پست شما حذف میشه.و دیگه اینکه زبان اول شخص باشه و اسم شخصیت رو هم بالای هر پست بنویسید.
3- کمتر از پنج خط نداشته باشید.
4- چهارمی که خیلی مهمه اینه که به هیچ عنوان زور آزمایی نداریم (مثل مشاهیر که فاجعه فوکوشیما شد ) تو این داستان همه با هم رفیق فابریکن،هم رو درک میکنن و دشمنشون افراد دیگه ان. اخطار میکنم شما قهرمانید و قرار نیست پلید باشید. ( مرتضی...ممد...خودم...همه...با شما هستم...)
5_ فعلا فقط چند تا شخصیت داریم که هر کس زود تر برسه (مثل بقالی )اون رو برمیداره ولی اگر کسی میخواست بنویسه و شخصیت نبود به من پیام بده من یک شخصیت براش میسازم و اون شخصیت لزوما با اسم خودتون نیست...فقط یک فرد خیالی که شما باید خودتون رو جاش بزارید.
*بچه ها دقت کنید هدف از این داستان تقویت قدرت نویسندگی شماست...شما باید بتونید با هر شخصیتی و هر قدرتی بسازید.
خلاصه:
دنیا بعد از رها شدت اتفاقی یک ویروس به جهان تغییر میکنه.یک کشور برای الفا ها،یکی برای الفاهای سیاه و سه تای دیگه برای علم.ویروسی که سلول های فرد رو تغییر میده و پس از مدتی قابلیت ویژه ای به او میبخشه.قابلیتی که باعث میشه فرد یک الفا بشه.بیست سال بعد یک گروه از افرادی که در کشور الفا ها به مدرسه ی قرمان ها میرن ، هیچ قدرت جالب توجه و ویژه ای ندارن ، در تمام مدت در مدرسه و حتی شهرشون مسخره میشن و حتی در یک کلاس جدا از بقیه نگه داری میشن شروع به تلاش برای دستیابی به قدرت میکنن و برای این کار باید باید به دنیای علم برن جایی که به اونها گفته میشه چرا نمیتونن از قدرت هاشون کامل استفاده کنن و برای این کار باید از دنیای خطرناک الفا های تبهکار سیاه بگذرن...
به زودی یک تایپیک خصوصی برای بحث سر داستان راه اندازی میشه...
پست 9 kimia
بچه ها بعدی نوبت
****
دوستان بي زحمت نوبت را رعايت كنيد و به ترتيب ارسال كنيد.
همون ترتيب اوليه.
kristal
yasss
*HoSsEiN*
amirezat الان نوبت امیره
Anobis
bookbl
نیمه شب
kimia
barsavosh
سهیل
proti
***
پست 1 سم جوردن
این دنیا جای عجیبی شده...نه تنها به پنج قسمت مساوی تقسیم شده بلکه به طرز دیوانه واری با علم و قدرت های عجیب پوشیده شده...دقیقا بیست سال پیش بود که یکی از ازمایشات بزرگ ازمایشگاه سان به طور تصادفی داخل دنیا پخش شد.آزمایشی که دنیا رو برای همیشه عوض کرد.ویروسی قدرتمند که پس از مدتی با تک تک سلول های فرد اغشته میشه و وجودش رو برای همیشه عوض میکنه.این ویروس با نود و دو صدم درصد از جمعیت دنیا مخلوط شد و بهشون قدرت های ویژه ای بخشید. یکی کنترل آب رو بدست آورد و دیگری هوا رو یکی مرده ها رو زنده میکرد و دیگری شروع به کشتنشون میکرد. من یک الفای نسل دومی ام.احتمالا الان میخواید بگید واو...چه باحال، ولی باور کنید حقیقت رو میگم این اصلا باحال نیست.تنها قدرتی که من دارم اینه که...خب،هیچی ندارم.از شانس بد روزگار مادر و پدر من هردو یک الفا بودن و این وسط به خاطر مشکلات ژنتیکی پیش اومده من نمیتونم از قدرت هام استفاده کنم.باز هم احتمال میدم بگید خب مهم اینه که زندگی هنوز جریان داره و از این حرفا...اینبار باید بگم درسته زندگی جریان داره و این زندگی دو برابر هر جایی توی بتا سیتی جریان داره.شاید اونقدر که گاهی اوقات حال بهم زن میشه.حقیقت اینه که من به اینکه یک الفای بی استعداد یا به اختصار امگا هستم اهمیتی نمیدم... به هر حال اتفاق میوفته فقط مشکل اینجاست که زندگیه یک امگا مثل من تو این شهر سخته.سالهاست که از بقیه ی دنیا جدا شدیم و خودمون با قدرتمهامون توی دنیای خودمون زندگی میکنیم.مردم عادی فکر میکنن اینطوری برای همه بهتره.خب شایدم راست میگن ... نمیدونم...در اصل شاید تنها چیزی که الان بدونم و مهم هم باشه اینه اینه که اگه تا یک دقیقه ی دیگه جلوی در نباشم از سرویس مدرسه جا می مونم...دوباره.
با سرعت از در اتاقم بیرون زدم و جلوی در ساندویچم رو از دست پدرم گرفتم.عینکش رو تکون داد و همراه با لبخندی به ارومی گفت " باز جا نمونی "
ساندویچ رو بالا گرفتم و گفتم " ممنون بابا "
پدر و مادر من در شهرمون افسانه ای بودن.یکیشون یک شفا دهنده بود که اونقدر قدرتمند بود که میتونست حتی مرده ها رو هم به زندگی برگردونه و دیگری یک بازیگر ذهن بود.جزوی از قدرتمند ترین ها.این موضوع که من هر روز بدون هیچ قدرتی اینجوری جلوشون سبز میشدم احتمالا براشون زجر اور بود یا بزارید بهتر بگم ... شرم اور.البته این فقط نظر اونهاست به خاطر اینکه این موضوع برای من سخت تر بود یا اگر صادق باشم حسادت برانگیز.اینکه اونها اینقدر فوق العاده و متفاوت باشن میتونست برای منه بی استعداد مایه ی شرم دیوونه کننده باشه.
اتوبوس در حال حرکت بود که با زحمت بهش رسیدم.هنری راننده ی اتوبوس در حالی که سرش رو برام تکون میداد در رو باز کرد. " کی میخوای منظم بشی بچه؟ "
و ما اینجاییم...یک روز عادی در بتا سیتی.بزرگترین شهر الفا ها.اسم من سم جوردنه و من یک امگام...شایان ذکره که یک دختر...واقعا نمیدونم مامان و بابام از این اسم معمولا پسرونه چه هدفی داشتن.مایه ی شرمه ولی من زیاد بهش توجه نمیکنم چون حقیقت اینه که اینطور نیست که من فقط تحقیر بشم بلکه دوستان خوبی از الفا ها هم دارم...خب البته تعدادشون خیلی کمه....شاید یکی...البته من فقط چند باری باهاش حرف زدم ولی خب یک جور دوستیه نه؟
"هی سم امگا بودن چطوره؟ "
"سم کوچولو "
صدای الفا ها ی دیگه که داشتن مسخرم میکردن اعصابم رو بهم میریخت.دوست داشتم بهشون بگم حق ندارین با من اینطوری حرف بزنین ولی متاسفانه من قدرتی نداشتم.برای لحظه ای حس پرواز بهم دست داد و بعد از فرود پر صدام بر کف اتوبوس فهمیدم کار یکی از جسم یاب ها بوده.ع*و*ض*ی* های از خود راضی ای که میتونستن اجسام رو کنترل کنن.به ارامی از جام بلند شدم و کنار سیاوش نشستم یک امگای خوش قیافه با موهای سیاهی که قدرت استثناییش رو داد میزد....خب حداقل اون تو قدرتش از من بهتر بود.
مدرسه ی ما به مدرسه ی الفا شهرت داشت.استثنایی ترین مدرسه در شهر و در کشور استار ولی تنها چیزی که از این زیبایی و ابهت افسانه ای تاریخی و مدرنیزه قصر مانند با اون محوصه ی تمام سبز و فوق الهاده نصیب من شده بود کلاس تاریک و مضخرفم بود که توسط بدترین اساتید تدریس میشد.البته دولتمون کاملا حق داشت،ما قرار نبود ادم های بزرگی بشیم.ما فقط نو جوون های هفده ساله ی بی استعداد بودیم.
پست شماره 2:
جاسمین
باز هم کلاس تاریخ کسل کننده. درسی که خیلی ازش بیزارم.
سر کلاس نشستم و مثلا به حرف های مزخرف و مسخره ی معلم درباره ی تاریخ آلفا ها و ویروس و هزار تا مطلب تکراری دیگه که تو هزار تا کتاب خونده بودم گوش میدادم
ولی همه ی حواسم به صندلی سمت چپم یعنی سم جوردن بود که به طرز مسخره ای سیاوش رو نگاه میکرد. زیر لبی مسخرش میکردم که یک دفعه صدای سرد و خشکی اسمم رو صدا زد.
جاسمین!
سرجام میخکوب شدم و معلم ادامه داد: الان داشتم چی میگفتم؟؟؟؟
از لحنش مشخص بود که حسابی عصبانیه و الان لوس بازی جواب نمیده برای همین هم تنها توانایی که داشتم رو به کار گرفتم.
خودم رو به یه موش کوچیک تغییر شکل دادم و به سرعت از زیر در فرار کردم
وقتی به حیاط مدرسه رسیدم دوباره خودم رو به حالت عادی در اوردم و با همون ژست مغرور همیشگی با خیال راحت شروع به قدم زدن کردم
معلم تاریخ زن بداخلاق و تنبلی بود که سر کلاس هم به زور حاضر میشد چه برسه به این که بخواد بیاد دنبال من بگرده.
مایک پسر خوش قیافه و مغروری از آلفا ها که قدرت فوق العاده ای در تغییر شکل داشت یک دفعه کنارم ظاهر شد.نمیدونم چرا جدیدا این همه میدیدمش. همینطور که کنارم راه می اومد گفت توی تغییر شکل چطوری؟هیچ پیشرفتی داشتی؟اگه کمکی خواستی به من بگو!
با حالت عاقل اندر سفیهی نگاهش کردم و گفتم :به پای تو که نمیرسم(درسته که اون از من بهتر بود. در واقع بهترین توی کل شهر و بهش حسادت می کردم ولی من آدمی نبودم که به این راحتی غرورمو بشکنم و حسادتم رو نشون بدم) راهم رو جدا کردم و به سمت کتابخونه راه افتادم
بهترین راه برای وقت تلف کردن کتابخونه بود آلفا های مختلف رو نگاه میکردم و با هوش بالایی که داشتم توانایی هاشون رو ارزیابی میکردم
خوبیش این بود که اگر چه همه میدونستن امگام کسی جرات اذیت کردن جاسمین رو نداشت.میدونستن من دختری نیسم که یه گوشه بشینم و گریه کنم، همیشه به بدترین شکل تلافی می کردم.
فکر میکردم قراره به نوبت تعیین شده پست بزاریم
دوستان لطفا رعایت کنید تا نظم تاپیک باقی بمونه
پست 3:
سیاوش
خسته شدم از دنیایی که بيشتر مردمش با من فرق دارن، از وقتی به یاد دارم مورد تمسخر قرار گرفتم، هیچ وقت یادم نمیره ، شب تولد شش سالگیم خانواده ام چشم انتظار قدرت خاصی در من بودن، فکر می کردن مثل برادرم یا حتی خواهرم میشم ، یه ابر قهرمان اما هیچی نشدم، همه دورم جمع شدن و تشويقم مي كردم و در اخر فقط يك شعله كوچيك شايد كمتر از شعله يه كبريت معمولي به وجود اوردم.
هیچ قدت ماورای باوري نداشتم برای همین به کنار رانده شدم، حتی برادم حاضر نبود با من بیرون بره، می ترسید باعث ابرو ریزیش بشم، همیشه به تنهایی غذامو توی اتاقم می خورم انگار اسیر شده باشم.
اما تقصیر من چیه؟ توی مدرسه بچه ها صدام می کنند سياوش فندك، حتي بعضي مواقع معلما ميامدن سراغم تا برم سماورو با اتش كوچيكم روشن كنم،.
از همه بدتر اینه که کلاس درسیم هم جداست،باید با یک سری افراد مثل خودم سر کنم، افرادی که با دیدنشون حالم بد میشه، ولی مجبورم تحملشون کنم.
مخصوصاً از جاسيمن بدم مياد كه خودش را ميگيره ،فكر مي كنه با بقيه ما بيچاره ها فرق داره، ولي اونم مثل ماست چه بخواد و چه نخواد.
دیروز بعد از مدت ها خودمو توی اینه اتاقم نگاه کردم، یه پسر 17 ساله لاغر با قدی متوسط و موهای ژولیده سیاه و چشمانی گود افتاده. خنده ام گرفت، از اخرين باري كه خودمو ديدم لاغرتر و رنگ پريده تر شده بودم.
نيم نگاهي به چاقوي ميوه خوري روي ميز انداختم،راستشو بگم چندباری فکر خودکشی یه سرم زد اما جرات انجام دادنشو نداشتم، لعنت به من حتی شجاعت هم ندارم. چشمم را چرخواندم و به اينه خيره شدم.
و تمام قدرتم را جمع كردم تا شايد معجزه اي بشه اما باز يه اتش كوچيك روي نوك انگشتم ظاهر شد.
پست چهارم « نیکولای پارکر »
آقای پارکر .
صدای یک مرد غریبه مرا به خود آورد .
چند مرد سفید پوش مثل بادیگارد پشت سر او ظاهر شدند . چیز خوبی به نظر نمی آمد .
وقتی به من رسید گفت : « پدر تو ما را فرستاده . باید تو را به مخروبه ای در نزدیکی آکالووسکی ببریم . » چشمانم را
بستم . پدرم درمورد آن ها گفته بود . آن ها ما را به عنوان برده به کشور خودشون میبردن .
- اما آکالووسکی مرز بین کشور آلفای سیاه با استاره . فکر نمیکنید خطرناک باشه ؟
- نه . اگر خطرناک بود پدرت ما را به این ماموریت نمیفرستاد.
دو سفید پوش دستانم را گرفتند .
سه . دو . یک . بووووم .
با سرعت از بین دستانشان گذشتم و با عجله دویدم .
قاچاقچی ها هم به سرعت دنبالم دویدند . فرار کردن از دست چند قوی هیکل که ده ها سال با من فاصله سنی داشتند
خطرناک بود اما نمیتوانستم صبر کنم تا مرا به کشور خودشان ببرند .
کشور ما کشور علم است . امگا ها قدرت های جزئی دارند اما نه همه شان . من میتوانستم کمی ابر درست کنم .
به نظرتان کار مسخره ای نیست ؟
با عجله به سمت یک کوچه دویدم . به یک کاکتوس کوچک برخورد کردم .
- آخ
چند تیغ توی شانه ام فرو رفتند .
از شانس بد من ، کوچه بن بست بود . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که قاچاقچی ها به کوچه رسیدند .
هر سه شان زدند زیر خنده .
و آن موقع بود که فکرم را به کار وا داشتم . بله !
شروع به درست کردن ابر های پریشانم کردم . بیشتر و بیشتر .
باز هم زیاد تر .
دیگر آن سه مرد قوی هیکل نمیتوانستند از بین توده ی بزرگ ابر مرا ببینند . با سرعت به عقب برگشتم و از دیوار
نسبتاً بلندی بالا رفتم .
- آخ
مچ پایم به شدت درد گرفت ولی باز هم شروع به دویدن کردم . بوووووم
خیلی سریع متوجه شدم چه اتفاقی افتاد . به یک نفر برخورد کردم . بلند شدم و جاسمین را دیدم .
- چت شده پسر ؟ سرم را متلاشی کردی .
- هی . قاچاقچی ها به شهر نفوذ کردن . تو باید اینو به پدرم بگی .
با سرعت او را کشاندم .
- اما من باید برم .
- عجله کن . وقت نداریم .
و بعد تیغه ی بلند شمشیر روی گردن جاسمین قرار گرفت .
متاسفانه ، این اتفاق در جای خلوتی افتاد . هیچ کس ما را نمیدید . هیچ کس نمیدانست ما در چه خطری هستیم .
- همیشه امکان شبیحخون خوردن وجود داره بچه زرنگ ها .
پست5 مت تمپل
من مت تمپل هستم يكي ديگه از امگا هاي به قول بعضي از دوستان (اشغال)كه در جامعه ي الفا ها براي اين افراد هيچ ارزشي قائل نميشن.از همون دوران كودكي وقتي كه فهميدم هيچ قدرتي ندارم جامعه جور ديگري با من رفتار كرد،حتي دو خواهر بزرگترم ،كتي و جني منو توي بازي هاشون راه نميدادند.پدر ومادرم به روي خود نمياوردند كه چرا من مثل دو خواهر بزرگترم قدرت تخريب ندارم و هميشه با من مهربان بودند و هستند اما من از ته دل آن ها خبر دارم.البته من آنچنان كه فكر ميكنيد بي خاصيت نيستم و قدرت يافتن اشيا را دارم اما همان طور كه ميدانيد به علت اختلالات ژنتيكي بيشتر شبيه يه احساس زود گذره.
خب بهتره بريم سر ماجراي اصلي.ماجرا از آن صبح دوشنبه شروع شد كه من دير بيدار شدم كه حتي فرصت دوش گرفتن هم نداشتم. سريع يك ليوان شير خوردم و لباس هايم را پوشيدم وآماده ي رفتن شدم تا به مو قع به سرويس برسم اما چه فايده كه در آخرين لحظه سم جوردن را كه او هم امگا بود را سوار كرد و مرا جا گذاشت.خودم را به ايستگاه اتوبوس رساندم، سوار اتوبوس شدم و پهلوي خانم مارتين پيرزن وراجي كه در همسايگي ما زندگي ميكرد نشستم.
بعد از گذشت چند دقيقه نيكلاس كه مثل من يك امگا هستش بر شانه من زد ومرا از شر خانم مارتين كه توي محله ي ما معروفه به خداي بيماري نجات داد و مرا پيش خود نشاند.
موقعي كه به ايستگاه مدرسه رسيديم من اول از اتوبوس پياد شدم وآثاري از گرد وخاك را در هوا مشاهده كردم و با خود فكر كردم كه حتما نيكولاي توي درد سر افتاده.
دوستان عزيز اين همون داستانه قبليه اما با كمي تغيير.......
نیکلاس ویلیامز
_لعنتی! بازم نیکلای دردسر درست کرد!
من این را درحالی گفتم که از مدرسه گریخته بودیم و به سمت جایی می رفتیم که نیکلای به دردسر افتاده بود. زمانی که به آنجا رسیدیم هردومان متعجب شدیم. به مت گفتم: ....
آه ... صبر کن ببینم، شما مت رو نمیشناسید، خودم هم نمی شناسید، بزارید کمی عقب برگردم. پله هایی که به سالن غذاخوری منتهی می شد را دوتا یکی پایین رفتم. زمانی که به انجا رسیدم، آلبرت را دیدم که با غرور و ناز و ادای همیشگی اش، صبحانه می خورد.
اه! از او متنفر! اون افتضاحه، افتضاح، افتضاح، ع*و*ض*ی و هر فحش دیگری که بلدم، همه خود اوست! همه اونو ستایش می کنن و طرفدارشن، اون محبوبه و همه دوستش دارن، چون قدرتتتمنده و می تونه رشد گیاهان رو تسریع کنه. اما من چی؟ یه امگای بی ارزش که هیچ کس حتی اهمیت نمی زندست یا مرده. هیچ کس از مرگش ناراحت نمی شه که هیچ، احتمال می دم مهمونی هم بگیرن! اون ها یه سری آلفا هستن که به دلیل مشکلات ژنتیکی قدرت هاشون محدود شده.
برای مثال، من یک الفا در نزدیکی 16 سالگی هستم و باید بتوانم که صاعقه های نسبتاً بزرگ بسازم، اما اگر کل قدرتم را جمع کنم، کلی تمرکز کنم، و کلی و کلی چیز های دیگر، نهایتش برادرم می گوید:
_اه! ابرومونو بردی! فقط همن یه جرقه؟ فقط وقتی عصبانی می شی می تونی یکم از قدرتت رو رو کنی؟ ( نکته: وقتی عصبانی می شم همین یه جرقه باعث شکنجه فرد مقابلم می شه )
من نیکلاس ویلیامز هستم، یه امگا از یه خانواده ثروتمند و با نفوذ ( بخاطر همین بیشتاز باعث شرمساریه که من یه امگام ). به من قدرت کنترل برق رسیده، اما به صورت ناقص. دو هفته 16 ساله می شم، اما به دلیل هوش بالام یه سال رو جهشی خودندم و الآن دارم با 17 ساله ها درس می خونم. درواقع هوش من به قدری بالاست که بعضی از آلفاهای سالم که اومگا نیستن هم توی درسای تئوری از من کمک می خوان. فکر کنم با من آشنا شدید، بزارید برگردیم سر داستان.
سر میز نشستم در سکوت مشغول خوردن صبحانه ام شدم. حتی به برادرم سلام هم نکردم و او هم به آمدنم اعتنایی نکرد. از چند سال پیش رابطه مان را به طور کامل قطع کرده بودیم. زمانی که صبحانه ام را خوردم، از سر میز بلند شدم. از خانه مان که بیشتر به قصر شباهت داشت خارج شدم. یه لیموزین آن طرف خیابان منتظرم بود و چند بادیگارد هم در آنجا به چشم می خورد. پدرم آن ها را قرار داده بود تا محافظ من باشند، آن ها می ترسیدند چون من یک اومگا ام ببیشتر در معرض خطر قرار بگیرم. من هم هر روز صبح با آن ها به مدرسه می رفتم و با ان ها برمی گشتم. اما آن روز هم مثل بعضی از روز های خواص آن ها را دست به سر کردم. قبل از اینکه متوجه حضور من شوند داخل کوچه ای پیچیدم و از آنجا به خیابان دیگری وارد شدم، در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندم تا اتوبوس برسد. سوار شدم. جلویم مت نشسته بود، مت تمپل. کنارش پیرزنی که به سرعت حرف می زد. مت فقط سرش را تکان می داد. به شانه اش ضربه ای زدم و توجهش را به خودم جلب کردم. اورا کنارم نشاندم. گفتم:«
_نجاتت دادما ... عجب پیرزنی بود!
لبخندی زد. تا زمانی که اتوبوس رسید حرف زدیم. زمانی که از آن پیاده شدیم دودی در آسمان بود. نیکلای توی درسر افتاده بود! این فکر از سر هردومان گذشت و به سرعت به سمت جایی که دود از آن جا بلند می شد دویدیم. زمانی که به آنجا رسیدیم هردومان متعجب شدیم. به مت گفتم: سریع باش، اون شمشیرو بکش سمت خودت.
قدرت مت کشین اشیاء به طرف خودش بود، اما او هم به دلیل امگا بودن نمی توانست از قدرتش کامل استفاده کند. به هر حال، اون سعی اش را کرد و موفق شد. شمشیر از دستان مرد بیرون اومد جلوی پای مت افتاد. اما مت انرژی زیادی از دست داده بود و بجای اینک شمشیر را بردارد، از سر خستگی روی دو زانو افتاد. با دیدن این صحنه، مردی که شمشیرش ر دست داده بود مشتش را گره کرد و به سمت من آمد. همه چیز در یه لحظه اتفاق افتاد! صدای جلز و ولزی را شندم و جرقه ای کوچک در یک لحظه به سمت مرد رفت و به او برخورد کرد. مرد فریاد کشید و روی زمین افتاد و بیهوش شد. خودم نیز از سر خستگی و دردی که در پیشانی ام بود، ناله کردم و به دیوار تکیه دادم.
آن موقع بود که متوجه جاسمین شدم، یه امگای دیگر!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
یا خدا! چقدر طولانی شد!
بچه ها ببخشید که وسط داستانا همش حرف میزنم اما سعی کنین داستانای نفرات قبلی رو به دقت بخونین و ادامه بدین و در ضمن لازم نیست وقتی یه جا یه اتفاق میوفته شما همه اونجا جمع باشین
میتونین از یه جای دیگه و یه محل دیگه داستان رو ادامه بدین به شرطی که زیاد از مرحله پرت نشین
مثلا آدم رباها شمشیر رو زیر گردن جاسمین گرفتن نیکلاس به مت میگه شمشیر رو بکشه و کمک میکنه جاسمین رو نجات بدن اما جاسمین رو ندیده و بعدا میبیندش
اصلا با عقل جور درمیاد؟
............................................................
با اجازه ی کریستال پست 7 رو من مینویسم چون درباره ی جاسمینه:دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
توی کتاب خونه روی صندلی همیشگی و مورد علاقم نشسته بودم و همه ی بچه ها رو زیر نظر داشتم
میز و صندلی ای که در انتهای سالن و گوشه گذاشته شده بود و به همه ی نقاط سالن دید داشت. همینطور که زیر چشمی یکی از پسرهای آلفا را نگاه می کردم نیکلای را دیدم که دور و برش را دزدکی نگاه کرد و از کتابخانه بیرون زد.حالتش مثل زمان هایی بود که میخواست از مدرسه فرار کند. برای همین من هم که دلم کمی هیجان میخواست دنبالش رفتم.
نیکلای یک امگای دردسر ساز بود همیشه در مرکز هر دردسری می توانستی نیکلای را پیدا کنی و تنها توانایی اش ساخت ابر های پریشان خنده دار بود.به نظر من کارش بیشتر شبیه جوک بود تا توانایی.
نیکلای را تا بیرون مدرسه دنبال کردم از دور دیدم که داخل کوچه ی کم رفت و آمد و تقریبا متروکه ای پیچید و بعد صدای دویدنش را شنیدم.
این هم از دردسر امروز.
دوان دوان پشت سرش رفتم از کوچه ی کناری ابر پریشان بیرون می زد داشتم به همان سمت میرفتم که یک دفعه نیکلای از آسمان روی سرم فرود آمد
- چت شده پسر ؟ سرم را متلاشی کردی .
- هی . قاچاقچی ها به شهر نفوذ کردن . تو باید اینو به پدرم بگی .
من رو به سمتی کشوند.ترسیدم اما با لحن معمولی گفتم:
- اما من باید برم .
- عجله کن . وقت نداریم .
و بعد یک تیغه ی بلند شمشیر از ناکجا روی گردنم قرار گرفت
صدای نخراشید و کلفتی گفت:
- همیشه امکان شبیخون خوردن وجود داره بچه زرنگ ها .
از ترس حتی فکرم کار نمی کرد در یک قدمی مرگ قرار داشتم و این اصلا شوخی نبود.لعنت به تو نیکلای!
سعی کردم به یاد بیاورم که چه توانایی ای داشتم اما چیزی به ذهنم نمیرسید، در همین لحظه شمشیر از دستان مرد به عقب پرت شد و چند ثانیه بعد صاعقه ای از بدنش عبور کرد که باعث شد مرا به جلو پرت کند
روی زمین افتادم و ازبین ابرهای پریشان نیکلای دوپسر را دیدیم که یکی بعد از دیگری روی زانو افتادند
فرشته های نجات من!
مت و نیکلاس که مثل ما امگا محسوب میشدند .نیکلاس جوری به من زل زده بود که انگار جن دیده است و باور نمیکرد این بار من در وسط یک دردسر بزرگ ظاهر شده باشم
ژست غرور همیشگی ام رافراموش کردم و با سردرگمی داد زدم فرار کنید ا*ح*م*ق* ها .با فریاد من همه به خودشان آمدند و در یک چشم به هم زدن از آنجا دور شدند.
کاسپین اسمیت
یه پسر با قد متوسط با موهای بلوطی و چشمای کهربایی و کلا دخترکش.
حتما شما هم اولین سوالتون اینه چطوری اسمم ایرانیه فامیلم انگلیسی این به خاطر پدر مادرمه اخه اون ایرانی بوده.
امروزم مثل اکثر اوقات کلاس دودره کردم این چه کاریه با چند تا امگا توی یه کلاس بشینیم و هیچ چیز مهمی هم یاد نگیریم.من که ترجیح میدم برم پارک برای خودم گیتار بزنم اخه قدرت من سرعت زیادمه برای همین توی موسقی خیلی خوبم ولی خب من مثل پدرم یه ابر قهرمان نیستم اخه اون با سرعتش به همه کمک می کرد اگه زنده بود حتما ازم ناامید میشد ولی من بیشتر از یک دو ثانیه نمی تونم ازش استفاده کنم.بیخیال دیگه زیادی وارد حاشیه شدم .
باید سریع برگردم وگرنه باید به مامان جواب بدم. احتمالا این دفه گیتارم می گیره.ازپارک که میومدم بیرون که اون احمقا رو دیدم داشتن از دست چندتا سفید پوش فرار می کردن نمی دونم دوباره چیکار کردن ولی خوب همه منو برای دردسرام میشناسن
برید کنار من اومدم
اونا پشتشون به من بود برای همین تونستم از پشت بند کفشاشون رو به هم ببندم و بوووووووووووم عجب صدایی. وای دبرو که رفتیم به جای امنی که رسیدیم باید دلیل فرارشون رو برام بگن.
واقعا چرا دردسر همش اومگا ها رو پیدا میکنه؟
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منو ببخشید اگه خوب نشد اخه اولین تجربمه:moji:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منو با نقدهاتون همراهی کنید
كلاس مثل هميشه نبود، چند نفر از دانش اموزان غيبت داشتند و اين چند نفر پر سروصدا و شلوغترين بودند براي همين بنودشان به خوبي احساس ميشد.
معلم داشت در خصوص پادشاه الفاها صحبت مي كرد كسي كه مردم را از ظلم و سيتم الفاهاي سياه نجات داد و كشوري مستقل تاسيس كرد مردي كه در دوره اي تاريخ وجود داشت و خيلي از كارهارا ازنجام داد و بعدش مثل يك شعبده باز غيب شد و ديگه كسي نديدش.
معلم منتظر بود كه كسي مسخره بازي در بياورد اما مت و نيكلاس نبودند،جاسمين و كاسپين هم غايب بودن و نمي توانستند در خصوص تاريخ و گذشته نظري بدهند براي همين معلم با خوشحالي به درس مذخرفش ادامه داد.
صندلي ام كنار پنجره قرار داشت.از پنجره كلاس درس به بيرون خيره شدم، از دور توانستم عده اي را ببينم كه مي دوند و سپس تعقيب كننده هاي انها به زمين افتادند و پس از لحظه اي يك ون سياه جلوي بچه ها توقف كردو اشخاصي انها را به زور به داخل ون انداختن و سپس به راه افتادن.
دروغ است اگر بگويم انها را نشناختم، انها همان غايبين كلاس درس بودند. دو دل شدم، از يك سو خوشحال از ارامش كلاس و از سوي ديگر نگران حال انها.
اهي كشيدم و جايم برخواستم و بدون توجه به معلم كه هنوز به اشتياق حرف ميزد كلاسرا ترك كردم،خود كه نه قهرمان بودم و نه چيزي براي همين بايد به پليس خبر مي دادم تا گروه پليس هاي قهرمان با قدرت هاي مافوق تصورشان به دنبال انها بروند.
خوشبختانه يا متاسفانه در سرزمين الفاها استفاده از تلفن همراه بي معني بود چون يكي از قدرت هاي ويژه انتقال تماس ذهني است كه اكثريت 99 درصدي مردم سرزمين دارند البته بجز من و افراد فاقد موهبت.
روبروي مدرسه يك باجه تلفن قديمي قرار داشت كه بايد به ان مزاجعه مي كردم، از مدرسه بيرون زدن و به سمت كابين حركت كردم ،كابين كهنه و زنگ زده بود، كسي به ان رسيدگي نمي كرد، حتي درونش هم بوي گند ميداد، ولي خب چاره اي نداشتم . لحظه اي بعد به كابين رسيدم اما زماني كه مي خواستم در كابين را باز كنم كسي دستش را روي شانه ام قرار داد.
بي اختيار چرخيدم.
كاسپسن بود،پسري كه همانند من نام ايراني داشت.
- نبايد زنگ بزنيم.
او را بنداز كردم، پسر با قد متوسط با موهای بلوطی و چشمای کهربایی ، گيتاري هم به گردن انداخته بود.
نه ازش بدم مي امد و نه خوشم مي امد كلاً بود و نبودش برايم اهميتي نداشت، دستش را كنار زدم و چرخيدم تا درب كابين را باز كنم.
- اينو ببين.
كنجكاو شدم، برگشتم ،در دستش يك كيف پول قرار داشت،اخم كردم و به صورتش خيره شدم، متوجه ربطش با موضوع و عدم استفاده از تلفن نمي شدم.
كاسپسن به سرعت كيف را گشود،يك نشان پليس و يك نام اشنا!
- مرتي ويولت (Violet ) - بخش 14
مرتي ويولت يكي از پليس هاي قهرمان شهر بود كه مردم او را بسيار دوست داشتند براي همين ابروهايم را بالا انداختم و به كاسپسن خيره شدم.
- اين از جيب يكياز تعقيب كننده ها افتاد.
اهي كشيدم و دستم را دون موهايم فرو بردم.
- پس بايد خودمون دنبالشون بريم؟
- آره.
*********
دوستان بي زحمت نوبت را رعايت كنيد و به ترتيب ارسال كنيد.
همون ترتيب اوليه.
kristal
yasss
*HoSsEiN*
amirezat
Anobis
bookbl
نیمه شب
***
البته من بيشتر با رزرو كردن پست موافقم. ولي فعلا همين را ادامه بديد تا كريستال تصميم جديد بگيره.
سم جوردن
زندگیه مضخرف...مضخرف...مضخرف... و باز هم مضخرف.
این ها دارن چی کار میکنن؟؟؟دروغه اگر بگم تعجب نکردم وقتی کلاس رو در زنگ دوم نسبتا خالی دیدم.یکیشون که با گیتارش رفت.اون یکی فکر کنم موشی یا همچین چیزی شد و رفت.بیشترشون اصلا نیومدن. اخری هم که با پای پیاده خیلی ریلکس اونم وسط کلاس درس رفت.چشمام رو چرخوندم و با عصبانیت از جام بلند شدم.معلم بداخلاقه گنده دماغ با عصبانیت گفت:
"خانم جوردن؟ چای تشریف میبرید؟ "
چشمانم رو چرخوندم و گفتم " خیر استاد فقط میخوام برم دستشویی "
"با کیف؟ "
" بله...مشکلی هست ؟"
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت " میتونی بری "
به سرعت از کلاس خارج شدم و شروع به قدم زدن در راهروی مدرسه رو کردم.طبق معمول کسایی که در راهرو بودن شروع به گفتن حرف های همیشگی کردن.حرف هایی مثل "آنشرلی "... "بی استعداد " و " اومگا "..اوه به جرئت میگم این اخری واقعا اعصاب خورد کنه...اومگا....اومگا....اومگا....این کلمه ی لعنتی همش توی سرم میچرخید و میچرخید اونقدر که دوست داشتم همین الان یک نفر رو بکشم.
به خاطر خدا...موهای قرمز؟...واقعا؟....این همه رنگ،حتما باید مضخرف ترینش نصیب من میشد؟
به آلفا های همیشه اعصاب خورد کن بی اعتنایی کردم و به سرعت از مدرسه بیرون اومدم.همون طوری که توی خیابون قدم میزدم در دلم زیبایی فوق العاده ی بتا سیتی رو تحسین کردم.همه جا سبز...همه جا تمیز و نیمکت هایی که با قدرت آلفاها از طلا و الماس ساخته شده بودن و در نور خورشید با رنگ های مختلف میدرخشیدن.
کیفم رو روی شونه ام مرتب کردم و به راهم ادامه دادم.یک گروه از الفا هایی که احتمالا مدرسه رو پیچونده بودن جلوتر ایستاده بودن و به چیزی که نه میدونم و نه برام اهمیتی داره میخندیدن. سعی کردم بدون جلب توجه از کنارشون بگذرم اما انگار امگا ها همین طوری توجه همه رو جلب میکنن چون همشون به سمت من برگشتن و خنده شون قطع شد.امیدوارم فکر نکنید من کاری کردم چون حقیقت اینه که هیچ کاری نکردم جر شوکه شدن از اینکه چرا همشون این رباط ها من رو نگاه میکنن.
یک دختر مو بلوند به سمتم اومد و گفت " این کار رو نکن سم "
خیلی خب...این دیگه اخرش بود...یا من سرکارم یا این دختره واقعا یک آلفای بینظیره.الفای قدرتمندی به اسم درون نگر.فرد قدرتمندی که میتونه روح و اینده و گذشته ات رو ببینه.با کمی توجه کردن متوجه شدم که حالت ایستادن همشون شبیه همه و بدون شک هوش زیادی نمیخواست تا بفهمم تواناییه همشون درون نگریه.
پسر سیاه پوستی مچ دستم رو گرفت و گفت " اونجا نرو سم "
دختر مو طلایی ادامه داد " به دنبال قدرت نگرد...عظیم ترین ها درونه خودته "
همشون با هم گفتن " سم....سم...سم "
فکر میکنم تلاش زیادی برای اینکه باورش کنم کرده بودن ولی در نهایت یکیشون به خنده افتاد و گفت " اره دلقکا،شما قدرتمند ترین ها هستید "
خیلی خب...دیگه کافیه،من قرار نبود مسخره ی دست چند تا الفای مسخره بشم. به سرعت به عقب هلشون دادم و شروه به دویدن کردم.بعد از رسیدن به خونه بدون اینکه جواب کسی رو بدم به اتاقم رفتم.به ارامی از پشت پنجره ی اتاقم به این شهر در ظاهر زیبا نگاه کردم و با جدیت قطره اشکی که از چشمم اومد رو پاک کردم.
اگر این دنیای دیوونه چیزی که حق من بود رو بهم نداد من قراره خودم ازش بگیرمش...من سم جوردن،ضعیف ترین امگای جهان قسم میخورم به دنبال قدرتی ناب بگردم و اونقدر اینکار رو بکنم تا بزرگترین الفای جهان بشم...
رابین مک فورد
- رابین مک فورد، باز هم کتابتو یادت رفت!
در حالی که روی یک زانو نشسته و بند کفشم را میبستم سرم را چرخاندم و مادرم را نگاه کردم. درون دستانش رکتاب نسبتا قطور ریاضی بود که به معنای کامل کلمه بلای جانم شده بود. نه انکه ریاضیم ضعیف باشد اما عادت بدی داشتم و وقتی از معلمی خوشم نمی آمد کتابش را هم به خودش ملحق میکردم. همیشه با خودم فکر میکردم فایده بردن چنان کتابهایی واقعا چه بود؟ هر ترم تحصیلی حداقل معلمی با چنین خصوصیاتی وجود داشت. پس همیشه کتابی بود که در خانه تعمدا جا می ماند!
مادرم هم همیشه این را به من گوشزد میکرد و کتابهای جا گذاشته شده را به درون کیفم سرازیر می کردو هر دو میدانستیم که دیگری همه چیز را میداند.
زیپ کیفم که بسته شد ان را به سرعت برداشته و به سمت مدرسه دویدم. تنها سه خیابان با ما فاصله داشت و من ترجیح میدادم کمی از کتانیهایم کار بکشم.
صبح زود بود و هوا سرد. سرمای هوا بینی وششهایم را میسوزاند و نم اشک به چشمانم می اورد؛ اما من به ان توجهی نداشتم. چند روزی بود فکری مثل خوره به جانم افتاده بود. به تازگی تولد هفده سالگیم را جشن گرفته بودم و سال دیگر از دبیرستان فارغ التحصیل میشدم. اما قرار بود بعد از ان چه کنم؟! فکر کردن به ان احمقانه بود. درجامعه ی آلفاها، امگاهایی مثل ما هیچ شانسی برای زندگی بهتر نداشتند. می توانستیم دانشگاه برویم و در رشته های مورد علاقه مان درس بخوانیم. وبعد یک شغل ابرومند پیدا کنیم. با مزایا و درامد نسبتا خوب. اما همه چیز که شغل و تحصیل نبود. حالا نوجوان بودیم و دغدغه هایمان کمتر. اما بالاخره وارد جامعه بزرگسالان میشدیم. و چه فاجعه ای از این بالاتر؟! تحقیرها شدت میگرفت. سرزنشها تمامی نداشتند. کارت میشد روزمرگی و تکرار مکررات. مانند زوج جوان همسایه مان که هیچ کدام از اهل محل انها را نمی دیدند. حتی پدر و مادر من. با این حال پدر و مادرم با من خیلی خوب رفتار میکردند. من هم انها را خیلی دوست داشتم. هر چند گاهی با خودم فکر میکردم شاید تنها دلیلش تک فرزند بودنشان بود.
با به یاد اوردن پدر و مادرم دوباره به یاد ایده ای که چند روز پیش به ذهنم خطور کرد افتادم. چه میشد اگر ما مجبور نبودیم امگا باقی بمانیم؟ اگر میتوانستیم چیزی را، هر انچه که هست و جلوی استعدادهایمان را گرفته کنار بزنیم؟
الفاها و الفاهای سیاه مهد شگفتی بودند. سرشار از قدرت هایی که در طبیعت یافت میشد. و امگاها ژنهای معیوبی بودند که دراین جامعه سر بر اورده بودند. اما مکان سومی هم بود. سرزمین علم. جایی که منشا تمامی قدرتهای الفاها بود. و این فکر را درون سرم به دوران انداخته بود که شاید برای ماهم اغازگر یک راه روشن ونوید دهنده پایانی خوش باشد . منشا یک قدرت! اما جوامع در صلحی مصنوعی بودند و ارتباط میان کشورها قطع بود. هیچ راه ارتباطی بجز سفر مستقیم به انجا و البته مخفیانه وجود نداشت. سفر به انجا خطرناک بود اما نتیجه اش...
برای اینکار باید قید همه چیز را میزدم. باید خانواده ام را رها میکردم. در خانه کوچک ما صمیمیت و دوستی در جریان بود و گذشتن از ان و شکستن دل پدر و مادرم دشوار. اما من قصد پرواز داشتم و باید چیزهایی را فدا میکردم.
از در مدرسه که عبور کردم تصمیمم را گرفته بودم. تعدادی از امگاهای همکلاسیم را میشناختم که میتوانستند در اینکار همراهیم کنند. قطعا من به تنهایی موفق نمیشدم...
وارد حیاط مدرسه که شدم خلوت بود. بنظر میرسید که با کمی تاخیر رسیده ام و شانس میاوردم که معلم هنوز سر کلاس نرفته باشد. زمانی که نفس نفس زنان جلوی در کلاس ایستادم، از شیشه ی کوچک روی در نگاهی به میز معلم انداختم که صندلی پشتش خالی بود. نفسی از روی راحتی کشیدم و همانطور که دستم را به دستگیره در می رساندم، به انعکاس تصویر پسری با موها و چشمهای مشکی نگاه میکردم که شکستگی گوشه ی ابروی چپش او را جدی تر نشان میداد. دیگران می گفتند که چشمانم برق خاصی دارد و نافذ است. به همین خاطر و به دلیل قیافه ی غلط اندازم لقب چشم اژدها را به من داده بودند. از این که رویم لقب بگذارند خوشم نمی آمد اما شاید حالا بدردم میخورد. شاید میتوانستم دیگران را قانع کنم و چند نفری را با خودم همراه کنم. امیدوار بودم که فکر کوچک درون سرم را به زودی به مرحله اجرا در آورم.
گمون کنم نوبت منه.
اه .. همینو کم داشتیم تا اونا دنبالمون بگردن. سر 5 پوند شرط می بندم توی چند ساعت بعدی یه بلایی سرمون میاد.
من هم با این حرف جاسمین موافق بودم. آخه توی روز روشن آدم ربایی، اونم توی حیاط مدرسه؟ حالا هی بگن بتا سیتی ال و بتا سیتی بل! بدتر این که خود پلیس ها مارو دزدیدن بنابراین تمام امیدمون به توانایی های نداشته خودمون و یا توانایی های نداشته سیاوش و کاسپین بود بود که اون هارو کنار باجه تلفن زنگ زده و قراضه ای دیدیم.
اگر قرار بود بین این ها یکی را انتخاب کنم مطمئنن گزینه اول رو انتخاب می کردم. به دو دلیل:
1- خودم توش بودم
2- حداقل ما چهارتا بودیم!
بنابراین فکرم را به کار انداختم. فکر کن پسر، چی کار می تونی بکنی؟ پرسیدم:
_احیاناً کسی نمی تونه تلپاتی کنه و به یکی خبر بده؟
دو صدا همزمان گفتند:
نه
یکی از آن ها افزود:
دلت خوشه ها ...
_خفه شو نیکلای! حالا که مارو تو این هچل انداختی ...
_هیس ...
این آخری را من گفتم تا مانع از دعوای بین جاسمین و نیکلای شوم و اینکه توجه شان را به گفت و گویی که از جلوی ماشین می آمد جلب کنم:
_مطمئنی اینا همون امگا هان؟ آخه اون یارو چشم عسلیه که موهاش جو گندمی بود بد جور اون جرقه رو زد ها ... اون یارو هم ابراش مارو کور کرده بود.
_غلط نکرده باشم اون صاعقه ایه نیکلاس ویلیامزه. برادرش گفت که مواضبش باشیم. دیدی که چه بلایی سر مایکل اورد. دومی هم که دیسته اونا امگان، دیگه اینقدرم ضعیف نیستن که از پس چنین کار ساده ای هم برنیان. اون یکی هم که بعد از کاری که با شمشیر کرد بیهوش شد و الآنم بیهوشه.
نگاهی به مت که در کنارم بود و سرش یک وری افتاده بود نگاه کردم.
_خیلی خب، توجیه شدی؟
_آره ... اما پدر نیکلای مارو می کشه اگه اون بفهمه که ...
_مهم نیست! بعداً ذهنش رو اصلاح می کنیم.
ماشین شروع حرکت کرد.
_آه .... سلام بچه ها.
نگاهی به جایی که این صدا از آن جا میامد انداختم:
_خدای من! کاسپین مگه دیوونه شدی؟ اینه استفاده از سرعت بالات؟ بجای اینکه دنبال ما راه بیای برو به یکی خبر بده.
کاسپین گفت:«
_مثلاً به کی اون موقع؟ اینا خود پلیسن. دقیقاً چه کسی می تونه ...
_پدرم! صبر کن ... فکر کنم شمارشو داشته باشم.
دستانم را از پشت بسته بودند و نمی توانستم آن هارا به جیبم برسانم. به کاسپین گفتم:
_توی جیبمه. لطف کن اونو در بیار. یه موبایل هم هست.
کاسپین آن ها را درآورد و گفت:«
_مطمئنی اونا می تونن کمکتون کنن؟
_آره ... بهشون بگو که این زیر سر آلبرته، برادرم. بعدش فقط صبر کنید.
_اما پدر تو چی کار می تونه بکنه مگه؟
_اون با شهر دار صمیمیه و نفوذ زیادی روی نیروی پلیس داره. حالا فقط بورو و کارتو انجام بده.
کاسپین سرش را تکان داد و در یک لحظه ناپدید شد. چدن متر آن طرف تر ماشین او را دیدم که عرق پیشانیش را پاک می کند.
مت تمپل
معرفي ميكنم مت تمپل بزرگ
بالآخره موفق شدم از قدرتم بعد از مدت ها استفاده كنم.
البته بايد اضافه كنم كه قبلا يه بار تصميم گرفتم از قدرتم استفاده كنم كه كه كردم.آن روزيك روز گرم تابستاني بود وجني با برادر نيكولاي كه اسمش هري هست توي گلخانه خانه ما كه به لطف برادر نيكلاس تبديل به جنگل شده بود قدم ميزدند و من هم از بالاي سقف شيشه اي گلخانه آن هارو ديد ميزدم آن ها هم بدون اطلاع از وجود من به گفتوگوي خود ادامه دادند.
كم كم داشت حوصله ام سر رفت و مي خواستم بر گردم كه به يك لحظه احساس كردم سر هاي جني و ويليامز زيادي به هم نزديك شده بود.تصميم گرفتم يه كم آن ها رو اذيت كنم وتلافي اين همه مدت را سر جني پياده كنم پس مو هاي ويليامز رو تصور كردم و كله ويليامز به يك باره عقب رفت.اين اتفاق چندين بار تكرار شد وصبر وحوصله ي ويليامز تمام شد.اوبرخاست و به يك بار جني را بغل كرد و بوسيد. در اين لحظه بود كه صبر من تموم شد وبا تمام قدرتم ويليامز را فرا خواندم.
جني و ويليامز باسرعت به طرف شيشه حركت كردند و وقتي به شيشه رسيدند كمي از شيشه عبور كردند. انگار كه شيشه ذوب شده بود. من بعد از چند ثانيه از هوش رفتم وبعد از آن اتفاق براي دو هفته در بيمارستان بستري بودم.البته قابل به ذكر است كه ميليامز وجني به اين راحتي ها از شيشه در نيمدند.خخخخخ
خب بهتره بريم سر ماجراي اصلي....
بعد از چند ساعت به هوش آمدم و خود را در اتاقك ون ديدم. جاسمين، نيكولاي و نيكولاس را ديدم كه هر كدام به بدنه ون تكيه داده بودن وبه خواب رفته بودند. عجيب تر از همه كاسپين توي ون چي كار ميكرد.
بعد از چند لحظه كاسپين فرياد زد:«مت.»
همه بيدار شدند و نگاهشان سمت من جلب شد .من كه در حالت گيجي بودم با تعجب به همه نگاه كردم وگفتم:«ما كجا هستيم؟»
به يك باره جاسمين خيزشي به سمت من برداشت ومرا بغل كرد و بوسه اي بر گونه ي من زد.من خودم رو جمع كردم وبا تعجب به جاسمين نگاه ميكردم.اين كار كاملا از جاسمين بعيد بود. درسته كه پسر جذابي هستم و در كل عشق همه ي دختر هاي مدرسه و ميتونم بگم در روز ولنتاين ميزم از شكلات وعروسك پرميشه ولي اين كار از دختر مغروري مانند جاسمين كاملا بعيد بود. شايد به خاطر كمكي كه بهش كردم بود.
بعد از چند لحظه كه به خود آمدم، لبخندي زدم وچال گونه هايم را به نمايش گذاشتم . نيكولاي بلافاصله گفت:«بگو چرا همه ي دختراي مدرسه عاشقت هستن.اگه من هم از اين چال ها روي صورتم داشتم همه برام ميمردن.»
- خفه نيكولاي. همش همه مون رو به درد سر ميندازي. كسي گوشي داره؟ چرا به پليس زنگ نميزنيد؟
كاسپين گفت:«اين بار كار خود پليسه.»
من كه بعد از حرف كاسپين به كل مانند ژله وارفتم و فهميدم توي بد درد سري افتاديم.....
استفاده از قدرتم منو خیلی خسته کرد واقعا ازش متنفرم واگه مجبور نبودم ازش استفاده نمی کردم .به سیاوش رسیدم
-چی شد چرا برگشتی؟
-هیچی باید بریم سراغ پدر نیکلاس. نیک می گه همه چی زیر سر برادرش البرته
راهمون رو به سمت امارت اقای ویلیامز بزرگتغیر میدیم توی راه به نیک و رابطش با برادرش فکرمیکردکه چطور یه برادر راضی میشه که برادرش رو به فروشندگان برده الفای سیاه بده
و راستش رو بخواید از این که خودم خواهر یابرادر ندارم کمی هم خوشحالم که یدفه سیاوش جفت پا پرید وسط تفکرم
-میگم کاسپین بنظرت چرا البرت باید همچین کاری با برادرش بکنه؟
-نمیدونم ولی احتمالا اون نیکو مایه تحقیر خودش میدونه
داشتیم باهم صحبت میکردیم که به امارت اقای ویلیامز رسیدیم به طرف نگهبان خونه میرم و از اون می خوام که به اقای ویلیامز اطلاع بده که پیغام مهمی ازطرف نیکلاس براشون دارم
نگهبان با اوردن اسم نیکلاس ازجا میپره وسریع درو برامون بازمیکنه وما رو پیش اقای ویلیامز میبره
و به اقای ویلیامز میگه که از طرف نیکلاس براشون پیغامی داریم
اقای ویلیامز ازمون میخواد که براش تعریف کنیم که من و سیاوش براشون فضیه رو تعریف می کنیم از درگیری و پیدا کردن کارت پلیس ها تا دزدیده شدنشون توسط اونا و این که نیک مدعی اینکار برادرش البرته
اقای ویلیامز اول خوب به حرفامون گوش میده بعدش از ما میخواد داخل پذیرای پشینیم و خودش البرت رو صدا میکنه وازش می خواد که به همکاراش زنگ بزنه و ازشون بخواد که بچه هارو برگردونن یا به رئیس پلیس
گذارششون رو میده وخوب اول البرت انکار میکنه که بعد با مدارک پدرش دهنشرو سرویس کرد