سلام سلام
خب من تصميم گرفتم كه يه كاري كنم كه تنوع بياره تو سايت.....
بياييم خاطراتي رو كه قابل گفتن باشن رو براي ديگران تعريف كنيم.....چه تلخ، چه شيرين، چه خنده دار، چه عبرت انگيز.....
بياييم كمي تجربه هامون رو به اشتراك بزاريم......البته اين كار يه چيزه مفيدي كه ميتونه داشته باشه اينه كه ميتونه به قدرت نويسندگيتون كمك كنه....بيانتونو بهتر كنه و ....
خلاصه ميكنم.....خوشحال ميشم خاطرات قابل گفتنتونو بازگو كنيد....
خب خب خب
چند وقت پیش مجبورم کردن یک خاطره خنده دار بگم، گفتم اینجا هم رسانه ایش کنم
یه مدت بود این قسمت سگک کمربنده من شکسته بود:65:
منم تنبلی کردم دست نبردم عوضش کنم
هیچی از بد شانسی من، تو خیابان می شکنه:22:
این تازه ابتداست.
پیش خودم گفتم چه کنم حالا؟! رفتم مغازه ای که میدونستم رفیقم کار میکنه، براش تعریف کردم چی شده و قضیه از چه قراره.
با هر بدبختی ای که بود این رو مهار کردیم.فک کنم با یه تیکه کش یا طناب بستیم.
از شانسه بدم، رفیقم مشتری داشت و گفت برو ممد بالای این چهارپایه
اون جعبه رو از بالا بیار پایین
رفتم بیارم، یک قسمت از لباسم رفت بالا این کش معلوم شد
جاتون خالی
بس که خندیدن این دوتا مشتری بهم:24:
جفتشونم دختر بودن:22:یعنی ابروی من رفت:24:
:24::24::24::24:
خب خب خب
چند وقت پیش مجبورم کردن یک خاطره خنده دار بگم، گفتم اینجا هم رسانه ایش کنم
یه مدت بود این قسمت سگک کمربنده من شکسته بود:65:
منم تنبلی کردم دست نبردم عوضش کنم
هیچی از بد شانسی من، تو خیابان می شکنه:22:
این تازه ابتداست.
پیش خودم گفتم چه کنم حالا؟! رفتم مغازه ای که میدونستم رفیقم کار میکنه، براش تعریف کردم چی شده و قضیه از چه قراره.
با هر بدبختی ای که بود این رو مهار کردیم.فک کنم با یه تیکه کش یا طناب بستیم.
از شانسه بدم، رفیقم مشتری داشت و گفت برو ممد بالای این چهارپایه
اون جعبه رو از بالا بیار پایین
رفتم بیارم، یک قسمت از لباسم رفت بالا این کش معلوم شد
جاتون خالی
بس که خندیدن این دوتا مشتری بهم:24:
جفتشونم دختر بودن:22:یعنی ابروی من رفت:24:
:24::24::24::24:
خخخخخخخخخخخخخ
ممد عالی بودا ، عالی :دی
هوم چرا من اون روز حضور نداشتم؟:24::24::24::24:
:24:
خب فکر کنم من باید بیام یه هفت هشت تا خاطره از دوره دبیرستانم رو اینجا بذارم تا موندگار بشه:21:
اعلام میکنم این خاطرات بد اموزی هم داره ها
یه سری آدمها هستن که خیلی ساده و بی صدا وارد زندگیتون میشن انگار اصلا نبودن یا اصلا دیده نمیشدن و بعد یه وقتی وقتی از زندگی خارج میشن میبینید که چقدر جاشون خالیه:8:
یکی از دوستان من هم همینطور بود.همیشه کنارم بود اما نمیدیدمش. محبتش دوستیش صفا و یک رنگیش اونقدر عادی شده بود برای من و برای بقیه که فکر میکردیم همیشه هست. بعد یه روز از مدرسه اومدم خونه. بهم زنگ زدن و گفتن که دیگه نیست.امروز سالگردشه....سیزده سال پیش تو همین روزا من یه دوست خوب رو از دست دادم. دختر پاکی که شاید دیگه مثل اون رو ندیدم.خاطره ای که میخوام بگم یکی از خاطرات زیباییه که با راحله داشتم
توی مدرسه کلاس ما به شلوغی مشهور بود یه کلاس از بچه های انسانی تخص که در هر شرایطی آتیش میسوزوندن .از شاهکارهای دو سال همکلاسی بودنمون آتیش زدن کلاس بچه های جاسوس ریاضی بود تا اوردن موش تو مدرسه و تعطیل کردن سه روزه مدرسه ... اما پشت هم رو داشتیم یه جورایی یکی دو مورد نفوذی کلاس رو کاری کرده بودیم که خودشون حامی ما شده بودن.یعنی اگه میزدینشون هم جرات نداشتن لو بدن:21:لذا همیشه در کلاس بساط رقص و آواز و شیطنت به پا بود.
یکی از کارهایی که میکردیم بازی های دسته جمعی بود. سر کلاسهایی که معلم نداشت بازی میکردیم و شرط میبستیم حالا یه بار شرط خرید بستنی برای اکیپ بود یه بار خیس شدن با اب.
گذشت و باخت بازی به نام مریم دوست و بغل دستی من افتاد از اونجا که مریم جزو بچه های زبل کلاس بود خیلی سریع با خوردن زنگ از کلاس جیم شد و پشت سر معلم ساعت بعد وارد کلاس شد.بعد از دو بار فرارش نقشه این شد که ما نایلون های اب رو از طبقه دوم و پنجره کلاس روی سرش رها کنیم. ک لاس ما دقیقا بالای ورودی مدرسه بود .بنابراین تقسیم شدیم. راحله رفت توی حیاط و جلوی میزهای پینگ پونگ کشیک واستاد. من و دو تا از بچه ها هم کیسه های اب به دست واستادیم طبقه بالا و قرار شد گرای هدف رو بدن و جلوی چشم کل کلاس که نصفشون تو حیاط بودن و نصف دیگه تو کلاس اب رو رها کنیم .از اونور حیاط راحله امار داد که مریم داره میاد و با اشاره اون هر سه کیسه پلاستیکی کف حیاط رها شد....رها شدن همان و یه لحظه دیدم رنگ راحله سفید شده مثل گچ و داره دو دستی میزنه تو سرش:دی همون زمان یکی از بچه ها وحشت زده از توی راهرو بالا پرید و خبر داد که کیسه های اب روی سر خانم زرین ناظم مدرسه فرود اومدن....اژیر قرمز بین کلاسی و در ده ثانیه کلاس کلا خالی شد:دی
من و دوست دیگم که مثلا بچه های درس خون حساب میشدیم کتاب فلسفه در دست توی راهرو شلوغ شروع کردیم به رژه رفتن و مثلا درس خوندن که ناظم گرامی مدرسه همراه چند نفر از بچه های مدرسه اومدن بالا...درحالی که از تمام هیکلش اب میچکید:65: و از سر تا نوک پاش خیس بود و صد البته اطرافیانش هم از اون آب بی نصیب نمونده بودن.:24:با کلاس خالی رو برو شد که پرنده درش پر نمیزد......یه نگاه به چپ و راست کرد و بلافاصله ما رو شناسایی کرد دوستم فاطمه مستقیم رفت توی یه کلاس چون واقعا نمیتونست جلو خندشو بگیره
خلاصه ناظم محترم از ما پرسید کی تو کلاس بود و بنده کلا منکر شدم. تقریبا کارها درست پیش رفته بود که راحله رسید و خب هرکس اون رنگ و رو رو میدید میفهمید که پای مجرم وسطه....
بماند که یکی یه نمره انضباط به لطف جاسوسی بچه های ریاضی از دست دادیم اما طبق معمول هیچ چیز رو لو ندادیم.هنوز که هنوزه خاطره اون روز برای همه مون باعث شادی میشه.
خب خب خب
چند وقت پیش مجبورم کردن یک خاطره خنده دار بگم، گفتم اینجا هم رسانه ایش کنم
یه مدت بود این قسمت سگک کمربنده من شکسته بود:65:
منم تنبلی کردم دست نبردم عوضش کنم
هیچی از بد شانسی من، تو خیابان می شکنه:22:
این تازه ابتداست.
پیش خودم گفتم چه کنم حالا؟! رفتم مغازه ای که میدونستم رفیقم کار میکنه، براش تعریف کردم چی شده و قضیه از چه قراره.
با هر بدبختی ای که بود این رو مهار کردیم.فک کنم با یه تیکه کش یا طناب بستیم.
از شانسه بدم، رفیقم مشتری داشت و گفت برو ممد بالای این چهارپایه
اون جعبه رو از بالا بیار پایین
رفتم بیارم، یک قسمت از لباسم رفت بالا این کش معلوم شد
جاتون خالی
بس که خندیدن این دوتا مشتری بهم:24:
جفتشونم دختر بودن:22:یعنی ابروی من رفت:24:
:24::24::24::24:
اين كه چيزي نيست.... 🙂
تاحالا شده وسط خيابون شلوارت چيز بشه (جر بخوره؟؟؟؟)
حالا اگه ديدم فضا امنيتي نشد تعريف ميكنم 😉
خب فکر کنم من باید بیام یه هفت هشت تا خاطره از دوره دبیرستانم رو اینجا بذارم تا موندگار بشه:21:
اعلام میکنم این خاطرات بد اموزی هم داره هایه سری آدمها هستن که خیلی ساده و بی صدا وارد زندگیتون میشن انگار اصلا نبودن یا اصلا دیده نمیشدن و بعد یه وقتی وقتی از زندگی خارج میشن میبینید که چقدر جاشون خالیه:8:
یکی از دوستان من هم همینطور بود.همیشه کنارم بود اما نمیدیدمش. محبتش دوستیش صفا و یک رنگیش اونقدر عادی شده بود برای من و برای بقیه که فکر میکردیم همیشه هست. بعد یه روز از مدرسه اومدم خونه. بهم زنگ زدن و گفتن که دیگه نیست.امروز سالگردشه....سیزده سال پیش تو همین روزا من یه دوست خوب رو از دست دادم. دختر پاکی که شاید دیگه مثل اون رو ندیدم.خاطره ای که میخوام بگم یکی از خاطرات زیباییه که با راحله داشتم
توی مدرسه کلاس ما به شلوغی مشهور بود یه کلاس از بچه های انسانی تخص که در هر شرایطی آتیش میسوزوندن .از شاهکارهای دو سال همکلاسی بودنمون آتیش زدن کلاس بچه های جاسوس ریاضی بود تا اوردن موش تو مدرسه و تعطیل کردن سه روزه مدرسه ... اما پشت هم رو داشتیم یه جورایی یکی دو مورد نفوذی کلاس رو کاری کرده بودیم که خودشون حامی ما شده بودن.یعنی اگه میزدینشون هم جرات نداشتن لو بدنلذا همیشه در کلاس بساط رقص و آواز و شیطنت به پا بود.
یکی از کارهایی که میکردیم بازی های دسته جمعی بود. سر کلاسهایی که معلم نداشت بازی میکردیم و شرط میبستیم حالا یه بار شرط خرید بستنی برای اکیپ بود یه بار خیس شدن با اب.
گذشت و باخت بازی به نام مریم دوست و بغل دستی من افتاد از اونجا که مریم جزو بچه های زبل کلاس بود خیلی سریع با خوردن زنگ از کلاس جیم شد و پشت سر معلم ساعت بعد وارد کلاس شد.بعد از دو بار فرارش نقشه این شد که ما نایلون های اب رو از طبقه دوم و پنجره کلاس روی سرش رها کنیم. ک لاس ما دقیقا بالای ورودی مدرسه بود .بنابراین تقسیم شدیم. راحله رفت توی حیاط و جلوی میزهای پینگ پونگ کشیک واستاد. من و دو تا از بچه ها هم کیسه های اب به دست واستادیم طبقه بالا و قرار شد گرای هدف رو بدن و جلوی چشم کل کلاس که نصفشون تو حیاط بودن و نصف دیگه تو کلاس اب رو رها کنیم .از اونور حیاط راحله امار داد که مریم داره میاد و با اشاره اون هر سه کیسه پلاستیکی کف حیاط رها شد....رها شدن همان و یه لحظه دیدم رنگ راحله سفید شده مثل گچ و داره دو دستی میزنه تو سرش همون زمان یکی از بچه ها وحشت زده از توی راهرو بالا پرید و خبر داد که کیسه های اب روی سر خانم زرین ناظم مدرسه فرود اومدن....اژیر قرمز بین کلاسی و در ده ثانیه کلاس کلا خالی شد
من و دوست دیگم که مثلا بچه های درس خون حساب میشدیم کتاب فلسفه در دست توی راهرو شلوغ شروع کردیم به رژه رفتن و مثلا درس خوندن که ناظم گرامی مدرسه همراه چند نفر از بچه های مدرسه اومدن بالا...درحالی که از تمام هیکلش اب میچکید:65: و از سر تا نوک پاش خیس بود و صد البته اطرافیانش هم از اون آب بی نصیب نمونده بودن.:24:با کلاس خالی رو برو شد که پرنده درش پر نمیزد......یه نگاه به چپ و راست کرد و بلافاصله ما رو شناسایی کرد دوستم فاطمه مستقیم رفت توی یه کلاس چون واقعا نمیتونست جلو خندشو بگیره
خلاصه ناظم محترم از ما پرسید کی تو کلاس بود و بنده کلا منکر شدم. تقریبا کارها درست پیش رفته بود که راحله رسید و خب هرکس اون رنگ و رو رو میدید میفهمید که پای مجرم وسطه....
بماند که یکی یه نمره انضباط به لطف جاسوسی بچه های ریاضی از دست دادیم اما طبق معمول هیچ چیز رو لو ندادیم.هنوز که هنوزه خاطره اون روز برای همه مون باعث شادی میشه.
عخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخي
ما هم يه بار داشتيم سر كلاس ميزديم و ميرقصيديم كه ناظم اومد جمعمون كرد و بعد پدر هاي گرام رو مطلع كرد.
باباي من هم از اداره پاشد اومد كه ببينه گل پسرش چيكار كرده كه ناظم اومد گفت : عاقاي ريئسي اين چه وضع تربيته؟ نبوديد ببينيد پسرتون چه طور كمرش رو تكون ميداد وسط كلاس و جفت مي انداخت.(بيشعور خودت خري:دی)
پدر گرام هم در جواب گفت: والا پسر من كه رقصيدن بلد نيس!!!!حتما از شما ياد گرفته....... اگه از اين قبيل موارد پيش اومد لطفا زنگ نزنيد و از كاه كوه بسازيد.
و در اين لحضه بود كه ناظم چيز شد 🙂
من:دی
پدرم:45:
بقيه ي بچه ها و والدينشون:21:
دیروز، کلاس ادبیاتمون تو دانشگاه دامپزشکی برگزار می شد. بعد این ساختمون قدیمیشه و یه ساختمون جدید دارن می سازن براش. ولی این قدیمیه و کوچیک هم هست، سه تا کلاس بیشتر نداره و فقط یکیش برای تعداد ما مناسبه.
اون مرده هرکاری کرد در کلاس باز نشد، اصلا قفل نمی چرخید. من و دوستم خواستیم بهشون پیشنهاد بدیم که در رو با لگد بشکنیم( در ضمن در از اون چوبی های قدیمی بود) ولی اونا خودشون قبل گفتن ما به این نتیجه رسیدن که همینکارو انجام بدن.:2:
مرده یه لگد زد، دره باز نشد!
بعد یکی از همکلاسی هام به اسم ع.ا که خب، همچین قد و هیکلی نداره اومد گفت بزار من با لگد بازش کنم. لگد اول با وجود محکم بودنش و لرزوندن زمین و زمان موفقیت آمیز نبود! ولی لگد دوم قفل رو شکوند و در رفت خورد به چارچوب و برگشت!
حالا اینا همه هیچی، یکی از دوستام به اسم م.س با صدایی که همچین آروم نبود و در فاصله ای که خیلی از ع.ا دور نبود گفت: عجب کلاس مدرنی داریم درش با جفتک باز میشه!:21:
فقط امیدوارم ع.ا نشنیده باشه که به طور غیر مستقیم به یه موجود درازگوش و زحمت کش تشبیه شده:22::22:
دیروز، کلاس ادبیاتمون تو دانشگاه دامپزشکی برگزار می شد. بعد این ساختمون قدیمیشه و یه ساختمون جدید دارن می سازن براش. ولی این قدیمیه و کوچیک هم هست، سه تا کلاس بیشتر نداره و فقط یکیش برای تعداد ما مناسبه.
اون مرده هرکاری کرد در کلاس باز نشد، اصلا قفل نمی چرخید. من و دوستم خواستیم بهشون پیشنهاد بدیم که در رو با لگد بشکنیم( در ضمن در از اون چوبی های قدیمی بود) ولی اونا خودشون قبل گفتن ما به این نتیجه رسیدن که همینکارو انجام بدن.:2:
مرده یه لگد زد، دره باز نشد!
بعد یکی از همکلاسی هام به اسم ع.ا که خب، همچین قد و هیکلی نداره اومد گفت بزار من با لگد بازش کنم. لگد اول با وجود محکم بودنش و لرزوندن زمین و زمان موفقیت آمیز نبود! ولی لگد دوم قفل رو شکوند و در رفت خورد به چارچوب و برگشت!
حالا اینا همه هیچی، یکی از دوستام به اسم م.س با صدایی که همچین آروم نبود و در فاصله ای که خیلی از ع.ا دور نبود گفت: عجب کلاس مدرنی داریم درش با جفتک باز میشه!:21:
فقط امیدوارم ع.ا نشنیده باشه که به طور غیر مستقیم به یه موجود درازگوش و زحمت کش تشبیه شده:22::22:
خنده دار بود جدا
فکر کنید اون بنده ی خدا بیاد با زحمت درو باز کنه بعد اینجوری بهش توهین بشه
قیافش دیدنی بوده حتما
طولانیترین سال در تاریخ: سال ۴۴۵ روزه! |
نه! حرکت زمین به دور خورشید، در هیچ سالی به علت خاصی مثلا برخورد سنگی آسمانی عظیم یا رویدادی درونی، اینقدر کند نشده بود. اما تا دلتان بخواهد ما در تاریخ تقویم غیردقیق داشتیم. عموما این تقویمها، طولی کمتر از طول سال نجومی واقعی داشتند و چون به تدریج آغاز سال، از یک موعد فصلی خاص، فاصله میگرفت، ملتها یا غیردقیق بودن تقویم خود را میپذیرفتند و مثل سال هجری، قبول میکردند که آغاز سالشان هر بار در یک فصل باشد و یا اینکه برای تطابق تقویمشان با سال نجومی، روزها و هفتهها بر سال رو به پایان میافزودند.
اما در روم باستان، همین مطلب گاه به چالشی سیاسی تبدیل میشد. از آنجا که سال رومی ۳۵۵ روز بود، سیاسیون با اضافه کردن بر دوران تصدی خود و کم کردن از زمان تصدی رقبای خود، نوعی زماندزدی را انجام میدادند.
این اضافه کردن روزها، روندی نامنظم داشت، تا آن حاد که در سال ۴۶ پیش از میلاد، تقویم رومی، دو ماه کم داشت. در اینجا بود که ژولیوس سزار دستور پذیرفتن یک تقویم ۳۶۵ روزه به نام تقویم ژولینی را صادر کرد تا به آشفتگیهای موجود پایان داده شود.
اما لازمه این کار این بود که سال ۴۶ پیش از میلاد، دو ماه اضافه داشته باشد، این دو ماه را بین نوامبر و دسامبر قرار دادند سه هفته را هم در بین فوریه و مارچ قرار دادند.
حاصل این کار ضروری، سالی بود که ۴۴۵ روزه داشت. این کار البته با انتقاد مخالفان سزار توأم شد. اما سال ۴۶ قبل از میلاد گرچه، سالی آشفته از آب درآمد، اما سالی بود که خاتمهدهنده همه آشفتگیهای گاهشماری از آب درآمد.
منبع: 1پزشک
ديروز مامانم يه خاطره جالب از من گفت كه با خودم گفتم حيفه كه براي شما تعرف نكنم. و اما خاطره كه به صورت داستان بيانش ميكنم:
سرم را روي پاي مادرم گذاشته بودم به ياد زمان كودكي و در همين حين در حال سوال پيچ كردن مادرم بود.
من: مامان من كه كوچيك بودم چه طوري بودم؟
مامان: يه بچه آروم بودي برعكس خواهرت.
من: ديگه چي؟
مامان: خوب ميدوني، تو نه تك پسر بودي براي همه عزيز بودي. خيلي هم مهربون و تپلي بودي همه هم دوست داشتن. زياد حرف نميزدي اما وقتي حرف ميزدي انقدر شيرين بود كه دلم ميخواست از صبح تا شب به حرف ها و سوال هاي بچگانت گوش بدم.
من: مامان داري الكي ميگي. سوسكه ميگه قربون دست و پا بلوري بچم برم. سعي نكن الكي با اين حرفا منو خوشحال كني، من كه ميدونم هيچ كسي منو دوست نداشت.
مامان: چرا اينطوري فكر ميكني؟ تو خيلي هم شيرين بودي.
لبخندي ميزند و ادامه ميدهد
-اگه اشتباه نكنم چهار سالت بود. داشتي گريه ميكردي و از اين كه بابات نگذاشته بود بااون و خواهرت بري بيرون خيلي ناراحت بودي. اومدي پيش من و با اون صداي لطيف بچگانت در حالي كه هنوز هق هق گريه توي صدات بود گفتي: مامان، خدا كجاست؟ منو دوست داره؟ من هم كه نميدونستم چه طوري بهت بگم تا بفهمي گفتم: خدا تو قلبته و تو رو هم دوست داره. تو باز پرسيدي: واقعا واقعا منو دوست داره؟ من هم گفتم: بله، خدا همه بچه هاي خوب رو كه به حرف مامانشون گوش ميدن و ديگه گريه نمي كنن رو دوست داره. بعد تو دستت رو گذاشتي روي قلبت. براي چند لحظه آروم شدي. يه لحظه ديدم لبخندي روي لبت اومده و خوشحال شدي و گفتي: مامان خدا منو دوست داره. خدا داره تريك تريك ميكنه.
و بعد مامانم زد زير خنده.خودم هم باورم نميشه چه قدر فانتزي هام فاني بودن.
شما هم حتما امتحان كنيد، يه روز كه دلتون از همه چيز خسته شد بريد پيش مامانتون و ازش بخواين كه در مورد بچگياتون بگه. بعضي مواقع مامانا با خاطراتي كه از شما دارن يه اميد جديدي تو قلبتون ايجاد ميكنن. از اين به بعد هر وقت كه بخوام بفهمم خدا دوستم داره يا نه دستم رو ميزارم روي قلبم تا ببينم هنوز خدا داره بوم بوم صدا ميكنه يا نه.