خب٬ می دونم اسم تاپیک چقدر ضایعست ولی خیلی وقت بود (از اول امتحانا تقریبا) که می خواستم همچین تاپیکی بزنم. از اونجایی که الان فصل امتحانست و خیلی از ماهم دبیرستانی هستیم (البته از دانشگاهیای محترم هم درخواست مشارکت میشه:) ) و بین امتحانامون هم نگارش رو داریم٬ گفتم بزار یکمی هم انشا بچه ها روبخونیم. پس اگه تا الان امتحانش رو دادید٬ تو همین تاپیک یه بار دیگه انشاتون رو بنویسید و اگر هم هنوز بهش نرسیدید (که باور نمی کنم) وقتی امتحانش رو دادید مشارکت کنین پلیز:)
پ.ن۱: می دونم موضوع های مدرسه خیلی مزخرفن و از این حرفا. همیشه این جوریه ٬ نه؟ خب پس لطفا نگین موضوعمون مسخره بود و چیزی ننویسید. همه با موضوعات مسخره مواجه میشن ٬اوکی؟
پ.ن۲: شانس من معلم امسالمون موضوع ها رو بدک نداده٬ ولی خب پیشاپیش بابت انشا ضعیفم عذر می خوام ولی خب٬ لیاقت مدرسه و توان خودم با این موضوع در همین حد بود.
پ.ن۳: دانشگاهیای محترم٬ هممونطور که قبلا اشاره شد لطفا مشارکت.
پ.ن۴: اگر خواستید می تونید تغییراتی کوچک در کارتون بدید ولی حتی المقدور سعی کنید اصل نوشته رو بزارید.
پ.ن۵: تشکر 🙂
و سر انجام٬ انشا خودم٬ با موضوع:
نمی خواستم حرفش را بزنم. نمی خواستم دهانم باز شود و کلمات جاری شده بر زبانم همچون تازیانه هایی بر وجودم فرود آیند. نمی خواستم زخم دیرینه ام سر باز کند و سوزشش عمق جانم را بار دگر بسوزاند.
هیچ کدام از این اتفاقات دلخواه من نبودند٬ ولی هنگامی که برای یک لحظه تصور کردم امکان تغییر وجود دارد٬ صبر روحم لبریز شد و قطره ای از گونه ام به روی خاک افتاد. قطره ای که تمام سخنان نا گفته ام را در خود خلاصه می کرد.
قطره متلاشی شد و با خود فریاد های سرکوب شده را آزاد کرد. ذره های اشک مانند خورده های شیشه رها شدند و با هر تماس زخم عمیقی بر تن می نشاندند.
اولین فریاد ٬ فریاد مادرم بود. مادری که تنها برای شنیدن یک خبر از میدان توپ و آتش زنده بود. شروع به فرار کردن می کنم. به اطرافم نگاه می کنم. هیچ کس دیگری در این حوالی نیست. کس دیگری نیست تا در شنیدن این فریاد ها با من شریک شود.
دومین فریاد در گوش هایم می پیچد.ایندفعه صدا متعلق به یک کودک است. نوزادی که احتمالا تازه متولد شده است و برای رعایت توازن٬ جانی را از زندگان ستانده. فرزندی که نتوانست طعم شیر ماردش را بچشد. سرعت دویدنم را بیشتر می کنم و دست هایم را روی گوش هایم فشار می دهم. بی فایدست.
موج سوم صدا به شکل گریه نوزادی گرسنه و ناله هایی ضعیف و نالان ظاهر می شود. صدایی بی نوا و و آشنا در عین حال٬ یاد آور بدترین کابوس های زندگی ام.
دیگر نمی توانم.پاهایم دیگر توانی برای دویدن ندارند. روی زمین زانو می زنم . به گوش هایم چنگ می زنم و به خود می پیچم. صدای جیغ و واق واق سگ های گرسنه در فضا می پیچد. سگ هایی که به طمع گوشت نرم و هرچند اندک نوزادی که در بغلم گریه می کرد به سمتم هجوم آورده بودند. گرمی خونی که در آن سرما بر دستانم جاری شده بود اکنون مانند شعله ای سوزان بدنم را به آتش می کشید. چهره هایشان در برابرم ظاهر می شوند صورت هایی یخ زده و نگاه های غمگین.
فریاد آخر را بلند تر از همه سر می دهم. چشمانم را می بندم و سوزناک ترین و برنده ترین فریاد ممکن را سر می دهم. گرمی را در زیر دستانم حس می کنم. هیچ وقت نمی خواستم حرفش را بزنم. نمی خواستم بگویم که چقدر احساس گناه می کنم. نمی خواستم اقرار به ترسم کنم. نمی خواستم داستان زندگی تباه شده ای را بگویم که نتوانستم ازآن فرار کنم.
قطره ای دیگر از روی گونه ام به روی خاک می غلتد...
غلط نگارشی و دستوری و اینا که همیشه هست ولی مهم نیست :/ اگر یه کار رسمی بود و مثلاً قرار بود منتشر بشه یا یه داستان جدی بود که میخواستین ادامهش بدین یا حتی یه داستان کوتاه رسمی هم میبود، یه اشارهای به ارورهای نوشتاری میکردم ولی نه خودم حوصلهشو دارم نه در حال حاضر مهمه. فقط یه چیز کوچیک رو میگم که شاید بدرد بهترکردن نثر خودتون بخوره: توی اون دو سه پاراگراف اول (تا اونجا فقط دقت کردم شاید تو باقیاش هم باشه) یه ساختارها و ترکیباتی به کار رفته بود که به خواننده حس ترجمهبودن متن رو میداد، اگر اینجوری نباشه نوشته خیلی ارجینالتر و تأثیرگذارتر میشه. درسته که ستینگ داستان هم اصلا ایرانی نیست که بخوایم از متن انتظار ارجینالبودن به زبان فارسی رو داشته باشیم، منتهی این دلیل نمیشه؛ به هر حال متن به زبان فارسی نوشته شده و هر چی تأثیرگذارتر بهتر. و با فارسیتربودن، تأثیرگذاری روی مخاطب فارسیزبان هم میره بالاتر. راستی من همیشه گفتم که این روزا بخاطر همهگیرشدن فیلما و انیمیشنا و خلاصه داستانا و بازیای انگلیسیزبان، علاوه بر کلمات، رگههای ساختاری زبان انگلیسی هم دارن راهشون رو به ناخودآگاه فارسیزبانا باز میکنن که البته چیز خوبی نیست، منتهی خب عادیه و الان خیلیامون اینطوریم. که بهتره سعی کنیم اینجوری نباشیم.
حالا جدای از این حرفا... عجب چیزی بود 😐 انصافاً خیلی عالی بود. من خودم به شخصه از داستانای تیمارستانی و روانپریشانه استقبال میکنم، شاید چون یه جورایی فضای تیمارستان رو هم مثل باقی فضاها و گروهای عمومی فانتزی از قبیل دیرهای هاگوارتز یا خاندانهای نغمه یا دستههای دایورجنت و خلاصه هزار تا دورهمی این مدلی دیگه میبینم. شاید دلیلش این باشه نمیدونم، شایدم روانی باشم و وقتی این چیزارو میبینم حس همذاتپنداریم گل میکنه صرفاً.
به هر حال، تقریباً تا قبل از دو سه خط مونده به اتمام داستان، واسه من داشت رسماً حس سریال فوق محشر و شماره یک لیجن تداعی میشد ولی خب تو اون بخش ریویل انتهای اثر... داستان شما تقریــــــباً خودشو از لیجن جدا کرد؛ هنوزم میتونم با یکی دو تا پیچ و خم مثل همدیگه بدونمشون. البته مِن باب تقلیدیبودن این حرفو نمیزنم ها، از جهت خوب بودن و تأثیرگذاربودنِ ایده دارم میگم؛ هرچند خب لیجن خیلی سایفایتر از این فیکشن واقعگرایانه بود.
حالا که بحث پایان شد، اینم بگم که غافلگیری پایان اثر از دید من خیلی خوب بود یعنی رسماً اون عنصر غافلگیریای که میخواست رو به بار نشوند. البته میشد از موقع ورودش به تیمارستان حدس زد که یه جای کار داره میلنگه چون همهچیز یهو گل و بلبل شده بود و در عین حال که همهچی خوب بود، داشتن شوکدرمانی هم میبردنش که سؤال پیش میآورد این پسره که وضعش انقد خوبه شوکدرمانی میخواد چیکار دیگه. یا این نکته که مگه چقدر احتمال داره دقیقاً همون خانمی که این فرد یه روزی عاشقش بود به مشکل روانی دچار بشه و بیارنش به همین!تیمارستان هم روی عجیب و غریببودن این تغییر ناگهانی آخر داستان بیتأثیر نبود؛ احتمالش صفر نیست، ولی خب کمه. تازه میشد هم بگیم الیزا نظرش عوض شده (یا دلش سوخته) و عاشقش شده و واسه همین خودشو به عنوان بیمار روانی جا زده که بیاد پیش پسره؛ که البته احتمال این مورد دوم از اولی هم کمتره 🙁 رؤیای خوبیه ولی 🙂
ها راستی با توجه به دختربودن، نسبتاً خوب تونسته بودین احساسات یه پسرو به نمایش بذارین؛ شاید هم منزوی و گوشهگیربودن و این حرفا کلاً پسر و دختر سرش نمیشه؛ خدا داند.
خوشبحال دبیر نگارشتون.
هووووه .17.
به به. خب شاید دیگه کات نکنم:)
ی سری نکاتی رو بگم، بعلی این مورد ترجمه ای بودنو قبول دارم. شاید چون الان چند روزه چسبیدم به یه مجموعه ترجمه ای و این اثر گذاریو و اینا. ولی بهونه نیارم، همیشه خدا ی ایرادی تو نوشتنم هست :دی
چند بار وسط نوشتن نی خواستم هی پاک کنم از اول چون خیلی باهاش ارتباط برقرار نمی کردم بعد به خودم می گفتم از سر مدرسه هم زیاده، خوشحالم که بد نشد. این سریاله رو ک گفتین ندیدم راستش، ولی خب اگه قشنگه باید برم ببینم. من خودم آخرش ک خوندم دوباره بیشتر نگران بودم شبیه یه اثر از بنده خدا کوئیلو نباشه حالا نمی دونم چون فضای نهایی توی تیمارستان بود این نگرانی رو بهم می داد یا نه.
الیزا خودش خودشو انداخت تو تیمارستان دیگه. ک مثلا پیش این یارو اول شخص باشه (:/ عق) می دونم احساسی نوشتن به امثال من نمیاد 🙂
آقا درکل خیلی هم دستتون درد نکنه. همین که با بیحالی این همه کمک کردین جای تشکر باقیست. تشکر:》
ی سری نکاتی رو بگم، بعلی این مورد ترجمه ای بودنو قبول دارم. شاید چون الان چند روزه چسبیدم به یه مجموعه ترجمه ای و این اثر گذاریو و اینا. ولی بهونه نیارم، همیشه خدا ی ایرادی تو نوشتنم هست :دی
الیزا خودش خودشو انداخت تو تیمارستان دیگه. ک مثلا پیش این یارو اول شخص باشه
این که فقط مختص شما نیست، تو هـــــــر چیزی تو این دنیا حداقل شده یه اشکالو هست که کامل کامل نباشه. نمیدونم چه اصراریه والا ولی انگار قانونه.
آخه... ما که آخرش فهمیدیم الیزا و این حرفزدنا و این رفیقپیداکردنا و اینا اصلا واقعی نبودن و همه تو ذهن کاراکتر داشتن اتفاق میفتادن. ولی الان شما به عنوان نویسنده میگین که الیزا «واقعنی» خودشو انداخته تو تیمارستان؟ شاید اولش خودمم همچین برداشتی کردم، اما بعد از این که پایان داستان رو خوندم نظرم برگشت کلا؛ دیدم نه اصلا قضیه یه چیز دیگهس، همهش توهمه در اصل.
این که فقط مختص شما نیست، تو هـــــــر چیزی تو این دنیا حداقل شده یه اشکالو هست که کامل کامل نباشه. نمیدونم چه اصراریه والا ولی انگار قانونه.آخه... ما که آخرش فهمیدیم الیزا و این حرفزدنا و این رفیقپیداکردنا و اینا اصلا واقعی نبودن و همه تو ذهن کاراکتر داشتن اتفاق میفتادن. ولی الان شما به عنوان نویسنده میگین که الیزا «واقعنی» خودشو انداخته تو تیمارستان؟ شاید اولش خودمم همچین برداشتی کردم، اما بعد از این که پایان داستان رو خوندم نظرم برگشت کلا؛ دیدم نه اصلا قضیه یه چیز دیگهس، همهش توهمه در اصل.
نه همش همون توهم بود :دی ولی تو همون توهمش مثلا الیزا خودش خودشو انداخته بود. نمی دونم چرا حس کردم شاید اینجوری رومانتیک تر شه توهمش. گفتم تو احساسی نوشتن استعداد ندارم :دی
نه همش همون توهم بود :دی ولی تو همون توهمش مثلا الیزا خودش خودشو انداخته بود. نمی دونم چرا حس کردم شاید اینجوری رومانتیک تر شه توهمش. گفتم تو احساسی نوشتن استعداد ندارم :دی
آها الان فهمیدم. یعنی شخصیت اصلی توی توهم خودش دلیل اومدن الیزا به تيمارستان رو این میدونسته. جالب شد، اصن حالا که فکر میکنم درستشم همینه؛ با عقل جور در میاد: کسی که از شدت گوشهگیری و انزوا و نداشتن روابط انسانی (چه سالم چه ناسالم) کلا نتونسته انسانها و انگیزهها و مدل کارکرد ذهنشون رو درک کنه و واسه دل خودش یه تصور مندرآوردی جایگزینشون کرده، چیزی غیر از این هم ازش انتظار نمیره؛ همینه که جاش تو تیمارستانه.
جالبیش این بود که این دلیل اشتباه، ناخودآگاه تو زیرلایههای داستان پیاده شده بود.