سلام دوستان مسابقهی هفتگی عکس- متن بوکپیج با نام «پرواز خیال» در حال شروع شدن است.این تاپیک برای اطلاعرسانی از نحوهی برگذاری و شرایط مسابقه است و اولین دور مسابقه پنجشنبه 9 شهریور آغاز خواهد شد.برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون میپردازیم.
قوانین و شرایط مسابقه:
2- در این مسابقات، شما باید یک متن (حداکثر ده خط و نه بیشتر) راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته میشه بنویسید.
نکته1:سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقهی خود نویسنده است.
نکته2:ده خط حدوداً 500 کلمه است با فونت 14 بی نازنین و مارجین سه از هر طرف.
3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (ساعت 24 روز جمعه).
نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد.
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته میشود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص میشود.
5- آخرین و اصلیترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام اینکار بپرهیزید.
جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار میگیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همهی دوستان مشتاق دعوت میشود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافیای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.پی نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز ادامه دارد.
با آرزوی موفقیت و سربلندی
لینک پست شروع + عکس دور | برندگان + لینک متن | |
دور اول | پست 1 - لینک عکس | آتوسا و فرهنگ |
دور دوم |
پست 19 | فرهنگ |
دور سوم | پست 39 | فرهنگ |
دور چهارم | پست 56 | Afshan14 |
دور پنجم | پست 67 | Fantezy_killer |
دور ششم | پست 71 | hana6872 |
دور هفتم | پست 76 | - |
هفتمین دورهی مسابقهی پرواز خیال. برای تصویر زیر، به دلخواه متنی بنویسید.
مهلت ارسال تا ساعت دوازده روز جمعه پنجم آبان.
لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متن های خود را در همین تاپیک ارسال کنید.
دور اول به قسمت نظرسنجی رسید، نظرسنجی هم به پست اول اضافه شد، لطفا در اون شرکت کنین.
دور اول تموم شد و طبق رای دوستان ما دو برنده داریم.
گفتن که بعد از تموم شدن رأی گیری میشه نظر داد. ما هم از این فرصت استفاده میکنیم و نظر میدیم.
اول یه چیزی بگم.
یه چیزی به نظرم اومد توی بیشتر داستانا بود، که یه بکاستوری خیانت و جنایت و اینا وصل میکردن به قضیه.
حالا این نظر شخصیمه و شاید هم درست نباشه، ولی به نظرم وقتی که حجم داستان ققراره ۲۰۰-۳۰۰ کلمه باشه، فرصتی برای شخصیتپردازی و پیشزمینه دادن نیست. بابت همین حرکتایی مثه «این زن اونو کشته بود» و «اون خواهر اینو چیز کرده بود» یه مقدار به داستان نمیشینن. وقتی که مثلاً شما ۴-۵ هزار کلمه (یا ۴۰-۵۰ هزار کلمه) جا دارین برای پرورش داستان، میتونین پیشزمینه بدین به شخصیتا، اون وقت اینکه این برادر اونه و دوسش داره ولی چون خیانت کرده باس بکشدش، یه بار حسی داره برای من خواننده. ولی اگه شما بیاین بگین نه تنها زنشو کشتن، بلکه زنش حامله هم بوده! هیچ بار احساسیای برای من نداره، چون شخصیت رو برای من نساختین که مردنش احساس خاصی به من منتقل کنه.
حالا بازم میگم، نظر شخصیمه، در کل به نظرم اون داستانکایی که سعی نمیکردن پیشزمینه بدن و فقط یه صحنهی نبرد رو بسط میدادن موفقتر بودن.
اینو خلاصه گفتم این اول بذارم که هی یکی در میون پای همهی داستانکا نگم D:
استاد proti!
خوب بود به نظرم. توصیف صحنه خوب بود، و حتی این حرکت پیشزمینه دادن به قضیه (این برادر اونه، دوسش داره ولی خوب یارو خائنه) هم نشسته توی داستان. اینکه پیشزمینهی خیانت چی بوده توی این صحنه تأثیری نداره، و اینکه نویسنده بهش نمیپردازه به نظرم نکتهی مثبتیه. درود بیکران بر شما D:
اینکه کای تهش نیشخند میزنه به دلم ننشست، ولی خوب اونش دیگه سلیقهایه.
استاد Farhang!
حالا شاید که سلیقهای باشه، ولی توصیفات بعضاً به دل من نشستن. «پیروزی چون غزالی تیزپا از آنان فراری گشت» یه حالت کیوتی داره که به «یاروهایی که برای نجات جونشون فرار میکنن» نمیشینه.
اما غیر از اون حرکت قشنگی بود. به طور خاص این تکرار دیالوگ توی خاطرهی یارو و بعد ته داستان قشنگ بود. توصیف فضا و حسها هم خوب بودن به نظرم. آقا درود بیکران بر شما!
به طور بیربط، من یه کم قاطی کردم که اینی که صدا میشنوه و تبر میچرخونه شمالیه یا جنوبی. چون یارو تک افتاده و میترسه، من اول فک کردم جنوبیه. بعد که یارو بهش حمله کرد، بازم فک کردم جنوبیه (چون خوب جنوبیا دارن فرار میکنن و شمالیا داشتن تعقیب میکردن) ولی آخرش به نظر میاد که یارو شمالی بوده. حالا شایدم مشکل از گیرندهی من بوده، ولی خلاصه گفتم اینم بگم.
استاد امید!
توصیف صحنه و اینا خوب بودن به نظرم. ولی احساس میکنم که فلش بک تو داستان سیصد کلمهای نمیشینه.
ظرف نوشیدنیای که از خونه آورده بود ایدهی عجیبیه یه کم. هم از نظر خود کلمهی «نوشیدنی» و هم اینکه یاروها مهاجمن، از جای دیگه اومدن، خونه کجا بود؟ حالا پیشنهاد جایگزین من برای اینکه یه عدهای مسموم نشن اینه که مثلاً بگین شهریا شراب سوسولی میخوردن و اینا چون خیلی جنگجو و خفنن شراب درصدبالای خودشون رو از کشتی آورده بودن. حالا من نمیدونم وایکینگا چی دوس داشتن، ولی میشه یه حرکتی زد خلاصه ((:
ولی در کل توصیف صحنهها خوب بود. من به طور خاص با یارویی که میزنه میز و میز رو چپ میکنه حال کردم! درود بیکران بهش، و دورد بیکران بر شما D:
به به! آقای mikaiel! حال شما چهطوره؟ D:
توصیف صحنهی نبرد و ریتم اکشن قضیه خوبه: از جایی که نشسته و صدای تیر میاد تا تکل کردن و کشتی گرفتن به نظرم خیلی خوب و شسته رفته رفت جلو. من فقط مشکلم با بکاستوریای بود که به داستان نمیشینه، چون وقتی برای بسط دادنش نداریم. آقا یه کاری کرده و دارن تعقیبش میکنن دیگه. اینکه کی زنش جادوگر بوده یا کی میخواسته دیمن احضار کنه، اگه رمان بود شما جا داشتین روش کار کنین، ولی تو سیصد کلمه میزنه از داستان بیرون.
سیدتنا و مولاتنا Lady Joker!
آقا صرف نظر از خود داستان، من با استفاده از اسمای بازی تاج و تخت حال کردم. بالاخص که یاروی تو عکس واقعاً شکل تورمونده! خلاصه که درود بیکران بر شما D:
مجدداً با بکاستوری قضیه (کی خونهی کی رو آتیش زده، کی بچهی کی رو کشته) حال نکردم. اما به جاش با توصیف حالات راوی، و اینکه خودش رو مقصر میدونه، و نمیخواد جلوی کشته شدنش به دست یارو رو بگیره حال کردم. خوب بود اینش به نظرم. درود بیکران بر شما.
اه، فلش؟ تویی؟ تا حالا کجا قایم شده بودی؟
اهم. بعدی. بعدیییییی!
دکتر Amaj!
آقا من با ایدهی پرنده (عقاب؟ شاهین؟ هر چی) که شاهده و میاد پایین و یارو رو نیگا میکنه حال کردم بسیار. درود بیکران بر شما!
یه پرش داریم تو روایت (از سوم شخص به اول شخص) که نویسنده میگه تعمدیه. ما هم فقط چپ چپ نگاهش میکنیم (اون اموجی یارویی که ابروشو انداخته بالا رو نداریم اینجا؟ D: )
مجدداً با سندرم جنگجوی زنمرده طرفیم. به قرآن اینا همهش تقصیر شجاعدله ((:
جناب bahani!
آقا من با این ایدهی «یارویی که از درد و خستگی تمرکزش رو از دست داده و همه چیز تو ذهنش گنگه» رو خیلی حال کردم باهاش. خیلی حرکت خوبیه تو روایت. درود بیکران بر شما!
اگه بخوام مته به خشخاش بذارم (همینه اصطلاحش؟) باس بگم بعضی از کلمات رو دوست نداشتم.
شاید که به جای مغز بهتر باشه بگیم ذهن، یا این جملهی «شاید آن موقع بود که افکاری عمیقتر از هدفش را دریافت کرد» یه مقدار از متن میزنه بیرون.
ولی در کل ایدهی خوبی بود و درود بیکران بر شما!
رهام به روایت محمد!
آستریکس؟ اونی که میمیره هم اوبلیکسه؟ D:
آقا خوب بود، مینیمالیستی و جمع و جور. بکاستوری هم نداشت. جنگجوی خسته به استقبال مرگ میره، روحش جنازه رو نیگا میکنه، برفم میاد که قشنگ هایکو طور شه. باریکلا.
اگه بخوام خیلی غر بزنم میگم «با آرامش تمام» حالا شاید خیلی لازم نباشه، یا بالا«تر» بردن تبر هم شاید لزومی نداشته باشه. ولی اینا دیگه گیر دادن زیادین. خوب بود آقا، خوب بود. درود بیکران بر شما.
استاد حریر!
عرض کنم که، لحن نثر خوبه، توصیفات هم خوبه، دروننگری به تفکرات راوی هم خوبه. اینکه جفتشون مردن هم خوب بود! درود بیکران بر شما!
(به نظر میاد من اینجا از هر کسی که هر دو نفر رو کشته تشکر میکنم ((: )
چندتا چیز خوب نبودن ولی به نظرم.
یکی ایراد منطقی اینکه به خواهر همقبیلهایش تجاوز کرده بود و کشته بودش. یعنی یاروها هرچهقدرم که انسانها سایکوپتی باشن، به دخترای قبیلهی خودشون تجاوز نمیکنن، میرن به دخترای قبیلهی بغلی تجاوز میکنن. منظورم هم از نظر علاقه به قبیله و اینا نیست. از این نظر میگم ایراد منطقی که شما که شب میخوابی تو قبیلهت، ترجیحاً میخوای خیالت راحت باشه که یکی نیاد گلوتو پاره کنه نصفه شبی D: کسی که کلاً تو قبیلهی خودش کارای اینجوری میکنه، اونقد عمر نمیکنه معمولاً که بشه جنگجوی بزرگ.
یه موردم این توصیف یاروئه که «جوک زشتی میگفت و قاه قاه میخندید، سربازان زن تحت فرمانش را به اسم های زشت صدا می کرد و کارهای شرمآور دیگری که هیچکدام چیز تازهای نبودند.»
کارکردش اینه که به من خواننده بگه که یارو آدم ضدزن بیشعوریه. که خوب این خوبه. منتها خود توصیفه به کم نمیچسبه. اینکه بگین «کارهای شرم آور» یا «اسمهای زشت» به نظرم خوب نمیشینه تو داستان. حالا شاید سلیقهایه، ولی به نظرم شما یا باید مستقیم نشون بدین (یعنی حرف زشته رو نشون بدین) یا فقط بگین که طرف با همهی زنا بد رفتار میکنه و دیگه مثال ناقص نیارین. حالا شایدم اشتباه میکنم D:
به به! آقای رضای عشقی D:
آقا در کل خوب بود. این حرف زدن بریده بریده (که وسطش داره یعنی مشت میزنه) هم خوب بود. اینکه جفتشون مردن هم خوب بود. باریکلا!
منتها محددا مشکلم این بکاستوری بود که تو داستان نمینشست.
یه چیز بیربطم بگم که حالا اساتید آناتومی بلد میان میگن. ولی فک کنم نشه که تیر از پشت جمجمه وارد شه و از پیشونی خارج شه. یعنی فک نکنم جمجمه به این راحتیا سوراخ شه D:
ترجیحاً دفعهی بعد تیر رو بزن تو گردنش p:
جناب سورن!
آقا این توصیف مبارزه به نظرم خیلی خوب بود. یعنی به طور خاص دنبالهی حرکات و ضربات و اینا خوب بودن. درود بیکران بر شما!
بعضی از توصیفات خیلی خوب نبودن شاید (فریاد مثل نسیم) و بعضیاشون خیلی خوب بودن (خون پاشیدن خون، مثل پرواز پرندهها از ترس هیولا).
دو تا غر کوچولو هم بزنم:
حالا شاید هدف این بوده که خشونت انیمهای/تارانتینویی باشه، ولی جمجمه فک نکنم با یه ضربهی تبر مثل هندونه بترکه D:
غر بعدیم هم استفاده از «برای همین» بود. یارو ترس رو تو چشاش میبینه، میزنه کلهشو میترکونه، «برای همین» زائده به نظرم.
این البته خیلی بیربطه، ولی نظر غیر تخصصیم (به عنوان انسان بیکاری که ۱۳-۱۴ فصل سیاسآی نیگا کرده) اینه که ضربهی اول با عث نمیشه که خون بپاچه اینور اونور. این خونایی که تو فیلم و سریالا نشون میده پاچیدن رو سقف، مال از ضربهی دوم به بعده که خون میپاچه اینور اونور. حالا شایدم اشتباه میکنم. ولی خلاصه گفتم که این سیاسآی نیگا کردنم رو یه جا مصرف کنم ((:
اشاره کردم که اکشنش خیلی خوب بود؟ درود بیکران بر شما!
جناب bookbl!
خوب بود آقا. توصیف صحنهی نبرد و دنبالهی اکشن و بکش بکش! خوب بودن. باریکلا!
حالا این شاید سلیقهایه، ولی من این جانبداری راوی از یه شخصیت (عمر پر از گناه و کثافت رودا؟) رو نمیپسندم.
انتقام خون همسر هم به نظرم لزومی نداشت تهش بیاد. ولی خوب اینکه قبل از اینکه نفر سومی که قولش رو داده بود کشته شد خوب بود. درود بیکران بر شما!
به به! جناب ALMATRA!
آقا خوب بود! آفرین!
ایدهی سفر در زمان ایدهی خوبی بود. ایدهی روایتی که یه خط اکشن، یه خط توضیح، هم ایدهی خوبی بود. باریکلا.
تیکهی «حرص» به نظرم به داستان نمینشست، یکی از این نظر که راوی داره خودزنی میکنه، یکی از این نظر که نقشی و روایت نداره.
تیکهی ترامپ هم خوب نبود به نظرم. یه مثال جنگ جهانیه، یه مثال درگیری لفظی ترامپ و چینه. هموزن نیستن. یه صحنهی بزرگتر یا دورتر شاید بهتر کنه قضیه رو.
اگه بخوام خیلی گیر بدم، در باب توصیف صحنه، چندتا چیز به چشم خورد. یکی «چاقوی جیبی» بود که اینجا به نظرم کاربرد نداره. یا حداقل من وقتی میشنوم چاقوی جیبی فک میکنم چاقو ضامندار، نه چاقویی که پرت میکنن. یه چیز دیگه هم «کیسهی کوچک کنارم» بود که احتمالاً باید میبود کیسهی کمری یا کیسهی کوچکی که به کمربندش آویزونه یا هم چیچیزی. یعنی منظور رو میرسونهها، ولی یه کم عجیبه استفاده از «کنارم»
اینکه تهش چون همراهاش فریاد یارو رو شنیدن، باید بکشدشون هم ایدهی خوبیه. درود بیکران بر شما D:
و ایشان انسانی غرغرو و پرحرف بودند D:
مهلت ارسال تا ساعت دوازده روز جمعه هفده شهریور.
لطفاً به
تصویر شماره 1
تصویر شماره 2
شماره1
از اسمان اتش میبارید بوی خون و دود و بدبختی از همه جای شهر به مشام میرسید
تمامی مردان نای سپاه دونه دونه داشتند کشته میشدند
چیزی نمانده بود دشمن وارد شهر شود و شهر از دست برود
رسپینا با گیجی مثل دیوانگان در خیابان های شهر پرسه میزد
او با چشمان خودش مرگ پدر و برادرانش را به دست بربر ها دید و از ان لحظه دنیا برایش رنگ باخت زمانی که پدرش عصای خاندان انان را به او داد و از او خواست که مراقب ان باشد.
باخود فکر کرد عصایی که برای مردان پر قدرت خاندان او بی استفاده بود به چه دردی میخورد به نظر او ان تنها تکه چوبی بی ارزش بود
صدای ناله کودکی از پس هیاهوی مردم ترسا درحال فرار بودند و توجهی به بچه نداشتند اورا به سمت خود جلب کرد
کودک ناله میکرد اما کسی به دادش نمی رسید
رسپینا سریع به میان جمعیت رفت و کودک را در غوش گرفت
دخترک به ارامی تنها یک کلمه گفت:مادرم به سمت خانه ای درحال سوختن اشاره کرد اما رسپینا خوب میدانست که دیگر کسی در ان خانه با ان اتش سوزان زنده نیست.
ناگهان صدای مهیب فرو رختن دیوار نشان از شکست اخرین سپاهیان داشت
خوب نگاه های تحقیر امیز ان مردان را زمانی که برای ارتش نام نویسی کرده بود به یاد داشت
در ان زمان حضور یک دختر ان هم به عنوان جنگجو بسیار احمقنه و مسخره بود
اما چه کسی از سرنوشت و بازی های ان خبر دارد
چه کسی میداند اینده چه چیزی را رقم خواهد زد و چه کسی انرا هدایت میکند
دشمن دیوانه وار در حال پیشروی در شهر بود و داشت کم کم به جمعیت انبوه مردم ترسان که به دلیل ازدهام و زن ها و کودک ها وپیر ها بسیار کند بودند میرسید
رسپینا کم کم احساس کرد در پشت سرش اتفاقاتی دارد میفتد و این دقیقا زمانی بود که دشمن تقریبا به انان رسیده بود
ناگهان احساس کرد ضربه ای محکم به سرش خورده
به زمین افتاد انگار دنیا به حالت کند در امده بود او سرباز بربری را مشاهده مرد که کودک در اغوش اورا از مو هایش گرفته و خنجرش را زیرگلوی دختر قرار داده
رسپینا تلاش کرد بلند شود از پیشانیش خون میچکید سعی کرد خود را به کودک برساند اما نتوانست و بربر با نهایت بی رحمی گلوی دختر را برید
رسپینا احساس پوچی میکرد نا گهان چشمانش گرم شد انگار نیروییی از قلبش به شمت دستانش حرکت میکرد ناگهان عصایش را بالا اود و باقدرت فریاد کشید
صدای ترسناکی از جانب عصا بلند شد سپس نوری سفید و بعد سکوت همه جارا فراگرفت
سید صدرا محمدی
تابستان 96
شماره یک
سال ها پیش
همسرم برای پیدا کردن چشمه از کوهستان خارج شد اما دیگر بازنگشت
مدتی از نبود او گذشت و روزی
من در پایین کوهستان مردی دیدم که خزی هم رنگ پوست همسرم بر تن دارد
کمی بیشتر که دقت کردم دیدم ان همرنگ نیست
دقیقا پوست تن همسرم است
نفرت از ادم ها از همانجا به درونم رخنه کرد
روز بعد از اینکه تمام قبیله را در جریان اتفاق افتاده قرار دادم
شورای اصلی تصمیم گرفت تا برای انتقام از همسرم به روستای ادم ها که در پایین کوهستان بنا نهاده بودند حمله کنیم
زمان به سرعت میگذشت و روز حمله فرا رسیده بود
همه برای افزایش توان حمله تمارین سختی را پشت سر گذاشته بودیم
و فقط کافی بود من به عنوان الفا دستور حمله را صادر کنم
به گوشه ای از کوهستان رفتم و به اتفاق پیش رو فکر کردم
ادم های پست نمیدانستند با کشتن همسرم چه سرنوشت تلخی برای خود رقم زده اند
صدای یکی از افرادم باعث شد از صخره ای که در ان خلوت کرده بودم پایین بیایم
تمام افراد به صف و اماده حمله ایستاده بودند
فرمان حرکت داده شد
و ارام و بی سر و صدا به سمت پایین به راه افتادیم
کوهستان در سکوتی محض فرو رفته بود و جمعیت زیادی از افراد من سطح کوه های جنوبی را پوشانده بود
در جلوی گله حرکت میکردم تا متوجه اولین حرکت از اولین موجود زنده شوم
تا پایین ترین نقطه کوهستان هیچ جنبشی وجود نداشت
و روستای ادم ها چند قدمی دور تر در دل شب خفته بود
با قدم های استوار وارد روستا شدیم
خیابان ها خالی بود و تنها نوری که بر زمین میتابید از مشعل های کوچکی بود که بر در و دیوار خانه ها روشن مانده بود
اولین حرکتم که جزوی از حمله بود اتش زدن انبار غله و اسلحه ی انها بود
با کمی بو کشیدن هوا انبار های غله را پیدا کردم و مشعل روشنی که روی دیوار بود را درون انبار انداختم
کمی بعد انبار و غلاتش شعله کشید
چندی از افراد هم موفق به اتش زدن انبار تسلیحات انها شده بودند
به دستور من همه در سایه ها کمین کردیم
و منتظر ماندیم
بعد از لحظاتی ادم ها دسته دسته از خانه هایشان بیرون امدند و برای خاموش کردن اتش دست به کار شدند
با علامت حمله ای که دادم تمام افراد از کمین گاه هایشان بیرون جستند و تک تک ادم ها را به قتل رساندند
در همین گیر و دار متوجه دخترکی شدم که حیران و درمانده در میان میدان نبرد ایستاده بود
به سمتش متمایل شدم
او گناهی نداشت که در این جنگ کشته شود
ناگهان زنی مهاجم به سمتم پرید
متوجه شدم که همه انسان ها از بین رفته بودند و تنها همین دختر بچه و زن مهاجم در میان گله ی تشنه به خون من مانده بودند
زن قدرت مقابله با ما را نداشت
با اشاره ی من گروهی از افرادم به سمت زن حمله کردند
دخترک تنها و بی محافظ با چشمان اشکبار به من نگاه میکرد
وقتی از مرگ همه ادم ها مطمئن شدم به همراه دختر بچه راهی کوهستان شدیم
از ان روز ها سال ها میگذرد و تو اکالیا
تنها باز مانده ی ان مردمی و همین طور تنها دختر من
میتوانی تصمیم بگیری با پدرت بمانی یا پیش ان **** های منفور زندگی کنی
دوستان غلط املایی و نگارشی داره عذر میخوام چون که یک بار خوندم ?
و اگر که میبینید که علائم نگارشی هم نداره شرمنده ، چون این نسخه از وردم پاسخ گو نیست ?
به هر حال به بزرگی خودتون ببخشید ?
تصویر شماره یک
صدای مهیبی برخاست....روبینا به سرعت به سمت صدا برگشت دیده بانی شمال شرقی با خاک یکسان شده بود ،اتش و دود اسمان شهر را پوشانده بودند .منجنیق های دشمن بی امان به کارخود ادامه می دادند و انچه را که زمانی با شکوه ترین قلعه سرزمین پرشیا می دانستند به کپه ای از سنگ فرسوده و خاک تبدیل می کردند.از عصبانیت فریاد زد دست خودش نبود ،ذره ذره ی خاک این سرزمین با گوشت و خونش آمیخته بود و دیدن این صحنه دلش را به رنج می اورد...ایا این پایانی بود که سرنوشت برای سرزمینش رقم می زد?...ایا قرار بود شکوه ،افتخار ، عزت و اعتبارسالیان دراز به همین راحتی در مقابل دیدگانش به مشتی خاکستر تبدیل شود?...به سمت میدان اصلی شهر دوید ، قلبش گرومب گرومب میتپید و ترسی کهنه در جانش میپیچید....ترس از مرگ? نه روبینا از مرگ نمیترسید اما از بیهوده مردن چرا ...سعی داشت آخرین نیروهای را به دور هم جمع کند تا حداقل زنان و کودکان فرصت فرار داشته باشند تند و تند می دوید و دستور هایی را برای تازه واردان تکرار میکرد .طی دو ساعت اینده بیشتر غیر نظامی ها را خارج کرده بود ناگهان هق هق بلندی در سرش پیچید نگران برگشت دخترک کوچکی زیر گاری گریه می کرد .سریع به سمتش دوید سعی کرد در آغوشش بگیرد و اورا از این جهنم دور کند اما دخترک مانع میشد...هق هق زنان گفت:نههههه.......مادرم...خوب که نگاه کرد پیکر دیگری نیز در زیر گاری مچاله شده بود .....یک زن باردار ....صدای ضجه ای از پشت شنیده شد...دشمن....تقریبا صد قدم انطرف تر بود دندان هایش را بر هم فشار داد دخترک را به زور بلند کرد و شروع کرد به دویدن....از خودش بدش می امد...اما راهی نداشت ... نمی توانست ان زن را نجات دهد...بیست دقیقه بعد به ورودی دروازه جنوبی رسید اما....دروازه بسته بود داد زد و کمک خواست این تنها راه خروج بود...ناگهان دخترک جیغی کشید ....دشمن ....با نا امیدی به اطراف نگاه کرد .می دانست که کارش تمام است .اسیری در کار نبود دشمن بی رحمش علاقه زیادی به کشتن داشت...ان هم به فجیع ترین طرز ممکن .دخترک را زمین گذاشت ارام بوسیدش در گوشش زمزمه کرد:چشمانت را ببند...خودش نیز چنین کرد و با یک ضربه سریع سر دخترک را جدا کرد به سمت دشمن برگشت می دانست که پیروز نخواهد شد...میدانست که خواهد مرد....با افتخار?....ارام خندید حالا می فهمید که افتخار جنگ فرقی به حال مرده ها نخواهد داشت.....
دوستان لطفا هر چی میتوانید انتقاد کنید تازه کارم
تصویر شمارهی ۱:
دختر نشستهاست در آغوش خواهرش
فریاد میزند:
«بنگر!
دیوارهای مرمری شهر
در پنجهی گشودهی آتش
تاریک میشوند!»
فریاد میزند:
«بنگر!
دیوان سرخروی جهنم
در کوچههای شهر
آوار میشوند!»
آنجا
در های و هوی آتش و فریاد
در سیل مردمان فراری
چونان ستون آبیای از سنگ لاجورد
با چوبدست جادو به دستش
استادهاست راست.
«باید گذشت و رفت...»
نجواش
زبر است،
چون غژ غژ گشودن دروازهای عظیم، بعد از هزار سال
«باید گذشت و رفت، از شهر سوخته...»
«باید گذشت و رفت؟»
دختر
با بهت
تکرار میکند:
«زانجا که مادران مقدس
با اشک و خون خویش
برج سفید را
بنیاد ساختند؟
زانجا که خفتهاند، پدرانم؟»
نجواش
مثل صدای باد
در شاخههای خشک درختی کهن که حال
در زیر تیغ صاعقه مردهست
خشک است:
«چیزی نماندهاست
از شهر سوخته.
باید گذشت و رفت...»
«زانجا که در میان درختان پر برش،
شعر بهار را،
با باد خواندهایم؟
زانجا که برگهای خزان را،
رقصان به سان باد،
از سنگفرشهای خیابان زدودهایم؟»
نجواش
نرم است...
چون قطرههای آب،
کز بارش شبانهی باران،
بر برگهای سبز درختان نشستهاند...
چون قطرههای کوچک شبنم،
بر روی برگهای گلی که
در باغ رستهاست...
چون قطرههای اشک که اکنون
از چشمهای خستهی غمگین
آرام میچکند:
«از آن درختها
چیزی نماندهاست
در خاک سوخته...»
آرام
چرخید
پشتش به سوی شهر
چون برفهای سرد زمستان
کز دست آفتاب
در جویهای کوه روانند
در راه اوفتاد
«آن سوی کوهها
در دشتهای خرم سر سبز
برج سفید را
با اشک و خون خویش
از نو
بنیاد میکنیم...»
#بچهپررو
#بیا_و_شعر_نگو_مرامی
#هشتگ_بیرویه_کار_خیلی_بدیه
تصویر1:خون پاک
«و آنگاه که غرور، حقیقت خاک را به نیستی سپرد و سودای سریرسپهر و جایگَهایزدان را در جانتان پروَرید. سینه زمین بشکافیم و آتش بُرون آوریم.چرا که آتش بهترین پاککنندکان باشد. خِردتان بستانیم و تن گیتَویتان بسوزانیم.سپس از آب و خاکسترخاموش دوباره آفریده میشوید تا نزد خدایان پاسخگو باشید.اگر از آن روز هراسان هستید خونی پاک فدای پروردگارتان کنید»*
کّرپانها(روحانیون)،پادشاه را دوره کرده بودند و چکامههایباستانی میخواندند. اما دل رَشَن* جای دیگر بود؛او به عنوان یاریگر مردم یک نظامی شده بود نه برای حفاظت از پادشاه.کرپانها از وعده باستانی خدایان میگفتند که بیراه هم نبود؛زلزله آمده بود و کوه آتشفشان هم آرام نداشت و بیصدا میغرید. پادشاه ترسو قصد فرار داشت و میخواست مردم را فدای خویش کند. رشن تاب نیاورد و فریاد کشید:« اگه قراره کسی از خشم خدایان فرارکنه.همه میکنیم»کلاهخودش را به زمین کوفت و ادامه داد:«تو لیاقت پادشاهی را نداری.تو هستی که ظلم وستمت خدایان عادل را رنجانده.من میرم که با مردم بمیرم...یا با آنها نجات پیدا کنم»
***
چندی بعد شهر آرام، به شدت مزدحم گشت.ابرهای نگونبختی آسمان را سیاه پوش کردند.زمین گاهبهگاه میلرزید و آتشفشان بزرگ که در مرکز شهر قرار داشت فعال شده بود.رشن و تعدادی از ارتشیها که با او همراه شدهبودند مردم را به سمت خارج شهر میبردند. رشن در حالی که به یک پیرزن کمک میکرد تا سوار ارابه شود متوجه دخترکی موسیاه شد که بر خلاف دیگران به سمت کوه خدایان میرفت!!!
-آهای...صبر کن...کجا داری میری؟
دخترک اعتنایی به حرفش نکرد و با عروسک در آغوشش به راه خود ادامه داد.رشن به دنبالش دوید. دخترک سعی کرد که فرار کند؛اما رشن او را گرفت و بلند کرد.
-ولم کن میخوام شهر رو نجات بدم...
با اینکه یک سرباز خشک بود اما توانست اندکی لبخند بزند...
-هیچ راه نجاتی نیست دخترجون
دخترک بندی از چکامههایمقدس را خواند و گفت:«اگر خدایان با اهدا یک خون پاک فرصتی دیگر به انسانیت میدن؛میتونن خون منو داشته باشن...»با انگشت هایکوچکش قله کوه را نشان کرد و ادامه داد:«اگه بتونم خودم رو به بالای کوه برسونم شاید خون من آتش رو خاموش کنه»
رشن بعد از سالها اشک بر گونههایش جاری شد.بغضی عجیب گلویش را گرفت اما او یک سرباز بود؛غرور یک مملکت.گریستن آگاهانه او شکستن کمر مردمش بود.پس صبوری کرد.
-عزیزم دریایی از خون پاک هم نمیتونه مارو نجات بده. ما مردم مغروری هستیم وغرور ماست که این شهر بزرگ با بناهای بلندبالایش را ساخته.آتش همه ساخته های غرور رو میسوزونه. فکر میکنم دیگه برای خاکی بودن یکم دیر باشه...
رشن دخترک را به مادرش سپرد و تا ساعتی بعد همه مردم، شهر بزرگ و باستانی را خالی کردند؛همه بجز یک نفر...
زرین موی بود و بلند بالا.جوشنی بر تن داشت که نماد دلاوران میهنش بود.او یک سرباز بود؛غرور و افتخار یک ملت.اما اینکنون بر قله کوه آتشینمزاج در محضر خدایان بود.زانو زد و خنجرش را برای اهدا خون درآورد.هوای سمی او را به سرفه اندخت و ناگهان خنجر از دستش جدا شد و به میان آتش افتاد. دیگر راهی برای نجات نبود.گریه کرد... چیزی جز اشک هایش برای خدایان نداشت.نمیدانست،ولی خون پاک اهدا شده بود.
ف.ن
*:الهام گرفته از آیات قرآن
*:رشن در دین زرتشت فرشته عدالت است
*کرپان ها روحانیون دین مهرپرستی(میترائیسم)هستند
تصویر 1:جنگجوی رعد
آسمان در سوگ این جنگ رخت سوگواری به تن کرده بود.گاه گداری صدای رعدی هولناک پیکر آسمان و زمین را به لرزه درمی آورد و نحسی این شب را به رخ زمین و زمان میکشاند.صدای فریادهای وحشت زده مردمی که به طرف دروازه شرقی شهر می گریختند در غرشهای بی امان آسمان محو شده بود.او سراسیمه بین جمعیت می دوید،به دنبال کسی بود،آسمان بالای سرش مملو از هجوم توپهای آتشینی بود که از منجیق های آن سوی دروازه برخاسته بودند.همانطور که دوان دوان به طرف خانه اش میرفت به ناگاه توپی آتشین بر خانه اش فرود آمد و آن را غرق آتش کرد.برای لحظه ای از حرکت باز ایستاد،بهت و اشک در چشمانش زندانی شده بود.در همین لحظه بود که با شنیدن صدای جیغ خواهرش به خودش آمد،بی توجه به شعله های آتش به درون خانه رفت.چندی گذشت و او درحالیکه خواهرش را روی یک دست سوار کرده بود،از خانه بیرون آمد.نفس راحتی کشید،انگار برای او تمام اتفاقات بد پایان یافته بود.در این لحظه دخترک با چشمانی وحشت زده و دستی لرزان به طرف دروازه شهر اشاره کرد.جنگجو به آرامی سرش را بالا آورد،در چهره اش ناامیدی و کمی ترس مامن گزید.دروازه در برابر حمله خصمانه دژکوبها به زانو در آمد و حالا ارتش دشمن به درون شهر هجوم آورده بود.به آرامی خواهرش را روی زمین گذاشت،با دو دست شانه های ظریف او را گرفت و گفت:((تو باید فرار کنی.)) دخترک با چشمانی اشکی به خواهرش نگاه میکرد.جنگجو پیشانی او را بوسید و گفت:((قول بده زنده بمانی.)) دخترک کمی از او فاصله گرفت،میخواست برای آخرین بار با تمام جزئیات چهره خواهرش را به خاطر بسپارد حتی با آن زخم کهنه ای که روی صورت او نقش بسته بود.به آرامی رویش را از جنگجو گرفت،گام های اول را آهسته و مردد و گام های بعدی را سریعتر برداشت طوری که حالا کاملا از خواهرش دور شده بود.جنگجو،نگاهش را به سیلی که به طرفش جریان یافته بود،انداخت.او قدم از قدم بر نمیداشت، ایستاده بود تا یکه وتنها یک ارتش را به مبارزه بطلبد،ایستاده بود تا مردانه تر از هر مردی بجنگد.نیزه اش را محکم در دستش فشرد،رعدی نیرومند در پشت سرش غرید،تمام شجاعتش را به میدان نبرد فرا خواند و زیر لب زمزمه کنان گفت:(( آیا فردای دیگری هم خواهد بود...))
نویسنده: Novelist_M
نوشته شده در تاریخ 16 شهریور 1396 ساعت 21:31
تصویر شماره دو
مثل تمام شب های گذشته منتظرم ، منتظر آن صدا .
صدای کشیده شدن ناخن بر سطح ناهموار دیوار .
نمی دانم چند شب از اولین بار گذشته است ، اولین بار شنیدن آن صدا .جای تعجب اینجاست هربار که برای بررسی صدا از اتاقم خارج شدم ، هیچ نیافتم.
اتاق من در یک سالن باریک در کنار چهار اتاق دیگر در طبقه ی دوم خانه مان قرار گرفته است . جایی که تنها عامل روشنایی آن چند دیوارکوب قرمز رنگ است . می گویم خانه مان چون اینجا خانه ی من و همسرم است ، همسر فوت شده ام.
ترررررر تررررررر
به ساعت نگاه می کنم . ۲ بعد از نیمه شب است . دقیقا راس ساعت.
این بار بدون معطلی و به سرعت به سمت در اتاق می روم . با گشودن در و پا گذاشتن به داخل سالن متعجب می شوم . مطمئن هستم که در ورودی را قفل کرده ام. پس چگونه؟!
در میانه سالن زنی را می بینم که ناخن های خود را به دیوار می کشد . موهای پریشانش اجازه نمی دهد صورتش را ببینم . یعنی در تمام این شب ها او بوده است که باعث آن صدا ها می شده است . خشمگین می شوم . اصلا چگونه وارد خانه می شود؟
« چطور وارد خانه ی من شدی؟»
«تو....ما....س»
« بله من توماس هستم . اما این جواب سوال من نبود، چطور وارد خانه من شدی؟»
«تو...ما...س»
بیشتر دقت می کنم، ناگهان از وحشت یکه می خورم چطور نفهمیدم ؟ این زن لباس خواب بر تن دارد و همانند ارواح روی هوت سر می خورد . حال عصبانیتم جای خود را به وحشت داده است. زن نزدیک تر می شود.
« توماس به من خوشامد نمی گویی؟»
صدای ضربان غیر عادی قلبم را می شنیدم . زن چند گام دیگر ( اگر بشود اسمش را گام گذاشت) به سمتم حرکت کرد . با شناخت زن قلبم برای لحظاتی از حرکت ایستاد ، خدای من او اواست ، همسرم .
قلبم به شدت تند می زند . باورم نمی شود که او روح اوا باشد . به چشمانش خیره شده ام، گویی نمی توانم نگاهم را از آن دو چشم مشکی بگیرم.
در عمق آن چشمان مشکی لحظات مرگش را می بینم . خودم را می بینم که دارم او را خفه می کنم، در آن شب شوم.
من آن شب مست بودم و متوجه حرکاتم نبودم . فردای آن روز متوجخ شدم چه اشتباهی انجام داده ام . وحشت کرده بودم و نمی دانستم با جسد خفه ی شده ی همسرم چه کنم . بعد از ساعاتی تصمیم گرفتم او را در حیاط خانه ام دفن کنم . حال روح همسرم در مقابلم ایستاده و در چشمانم خیره شده است .
حس می کردم لحظات آخر عمرم است. او حتما برای انتقام برگشته است.
کم کم تصاویر در مقابل چشمانم به تاریکی بدل می شد و من را می بلعید . آخرین کلماتی که شنیدم جمله ی اوا بود :
«بالاخره به آرامش خواهم رسید»
تصویر شماره 1
زن موطلایی با زرهی که مخلوطی از رنگ های آبی بود، دختر کمسن و سال را به آغوش گرفته بود و به سرعت از آتش دور میشد. شنل کوتاه دخترک در باد شبانگاهی میرقصید. زن جنگجو عصایش را از زمین دور نگه داشته بود مبادا درد وادارش کند آن را تکیه گاه قرار دهد و از سرعتش بکاهد. با اینکه چهرة خودش درهم بود و هر آن امکان فرو ریختن اشکهایش وجود داشت، اما دختر کوچک متوجه چیزی نبود. فقط آتش را میدید و نمیدانست که دقیقا چه اتفاقی در قصر افتاده است. پشت سرشان صدای چکاچک شمشیرها و فریادها و نعره های مردان و زنان میان آتش خفه میشد.
به یاد آورد، به یاد آورد لحظه ای را که سرسرای مملو از انسان ها، شاه و ملکه و شاهزاده ها ناگهان غرق در آتش شده بود. در کسری از ثانیه صدای جیغ و فریاد تمام سالن را پر کرده بود و مردان و زنان در حالیکه لباس هایشان در آتش زردرنگ شعله میکشید، به این سو و آن سو میدویدند. چشم هایش از تعجب گرد شده بودند. توان حرکت نداشت. تنها کسی بود که دیر به جشن رسیده بود، و حالا میدید که همین دیر آمدن، که همین غضبی که از پیروزی ناعادلانه شان در جنگ وجودش را پر کرده بود، جانش را نجات داده بود. درب سرسرا طاقباز بود و فرمانده در چهارچوب در به نظاره ایستاده بود. آن لحظه وحشتناکترین لحظة زندگیش شد. پادشاه، ملکه و شاهزاده جوانِ موبور را دید که در صدر مجلس، با آتشی بسیار قدرتمندتر، در لحظه به استخوان تبدیل شدند. ورود گارد سلطنتی مساوی شده بود با برخاستن موجوداتی شیطانی و عظیم الجثه از شعله های آتش. بلافاصله پس از ظاهر شدن موجودات قدرتمند و کریه منظر، شعله های فروزان آتش انگار که به سمت ارباب خود برمیگشتند داخل زمین کشیده شده بودند. نگاهی پر از وحشت به سالن انداخته و به سرعت به سمت خانه اش برگشته بود. خواهر تنهایش را از خواب بیدار کرده بود، او را به آغوش گرفته و به سمت دروازة شهر گریخته بود.
هم اکنون بیش از پیش اطمینان داشت که قصر به تصرف دشمنان جهنمی درخواهد آمد. هیچ امیدی به پیروزی و فتح دوبارة کاخ نداشت. دوباره به یاد آورد، همرزمانش را در سرسرا رها کرده بود... مطمئن بود که مرگ در انتظار آنهاست، اما فقط با وجدانی پر از درد نجات جان خودش و خواهرش را به جان مبارزان دیگر ترجیح داده بود.
به تک دروازة شهر نزدیک میشد، از شکوه و جلال کاخ پادشاهی تنها زبانه های آتش پدیدار بود. خواهرش تمام راه با تعجب به قصر خیره شده بود و فریادها در گوشش زنگ میزدند. چهار سرباز محافظ دروازه در دیدرسش قرار گرفتند که ناگهان تمام خانه های اطرافش به آتش کشیده شدند. اکثرا خالی از سکنه بودند چرا که تمامشان در قصر بودند. سربازان جلویش را گرفتند، فرمانده با صدای زنانه اش نعره زد: «از سر راهم گمشید کنار! دیگه چیزی برای محافظت اینجا باقی نمونده.» سر عصایش را به سمت آنها گرفت، صفحة چوبی حکاکی شده روی آن شروع به نورانی شدن کرد که سربازان از سر راهش کنار کشیدند. به سمت دروازة جادویی حرکت کرد...
تصویر شماره یک
توقف برای من بی معنا بود. من هدف تایین میکردم و به آن میرسیدم، به همین سادگی.
بوی دود و خون ترکیب دلپذیری را ایجاد کرده بود، نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم. شمار اجساد از دستانم خارج شده بود، ولی میدانستم ساعتها از وقتی که هفتمین کشته امشبم را به روی زمین انداختم می گذشت.
من که بودم و چه بودم؟
خودم هم نمیدانستم.
خون بود که مرا به جلو میراند، تنها خون.
همانطور که روی زمین زانو زده بودم دندانهایم را درون گلوی قربانی آخرم فرو کردم. خون گرمش در دهانم جاری شد، و آهی از سر لذت کشیدم. بعد یک دقیقه دندانهایم را با اکراه از گلویش بیرون کشیدم و جسم خالی از خونش را روی زمین انداختم.
میتوانستم تصور کنم که با دیدن من چه حسی به دیگران دست می دهد...شوک، وحشت، انزجار. هیولایی که از خون پوشیده شده و شاخهایی مانند یک اهریمن بر سر دارد به خودی خود ترسناک است، چه برسد به این که دو متر و نیم قد داشته باشد و زرهای باشکوه به تن داشته باشد. به ناخنهای تیزم که در اثر هیجان کشتار رشد زیادی کرده بود نگاهی کردم و زبانم را روی دندانهای نیشم کشیدم.
میان آن همه آتش و مرگ، ناگهان عطری توجهم را جلب کرد. عطری که تنها میتوانست از یک کودک برخواسته باشد... رایحه را دنبال کردم و تنها چند قدم آن طرفتر، دختربچه کوچکی زیر یک گاری شکسته پنهان شده بود و میلرزید. اشکی در چشمانش نبود، شوک تمام وجودش را منجمد کرده بود.
به آرامی به او نزدیک شدم. هرچند خون زیادی در این بدن کوچک و شکننده وجود نداشت، ولی قدرتی که خون کودکان در بر داشت قابل معاوضه با هیچ چیز دیگری نبود. چشمانم روی او متمرکز شد و به سمتش خم شدم، به قدری روی او تمرکز کرده بودم که ضربه شمشیری که به سمتم میآمد را ندیدم.
-« ازش دور شو هیولا!»
نه تنها کسی جرات کرده بود و مرا زخمی کرده بود، بلکه با لحنی جسورانه مرا خطاب کرده بود. همانطور که زخم پهلویم به آرامی بسته میشد، به فردی که به من حمله کرده بود نگاه کردم... و ناگهان همه چیز تغییر کرد!
موهای بلندی که در باد میرقصیدند....چهره ای که چیزی دور، خیلی دور را به خاطرم میآورد. چیزی مثل ...انسانیت. وقتی که چشمهای سرشار از نفرتش روی من قفل شدند، توانستم انعکاس تعجبی که بر چهره خودم نشسته بود را در چهره او نیز ببینم. کودک را در آغوش گرفت و محکم به خودش فشرد، ولی از جایش تکان نخورد و با سردرگمی به چشمانم خیره شد.
خاطراتی فراموش شده...خاطراتی دور و محو به ذهنم سرازیر شدند. دستی که از دستانم بیرون کشیده شد، و ومرگی که پایان نبود!
خطوط خشن چهرهام از هم باز شدند. خودم را به یاد آوردم و برای لحظهای توانستم جز خون به چیز دیگری فکر کنم. قدمی سست به سمت او برداشتم، او که تنها نقطه اتصال من به خودم بود، به واقعیت وجودیم. دهانم را باز کردم تا صدایش کنم و در همان لحظه دستم را به سمتش دراز کردم:« ساریا...»
و ناگهان درد، از جای که انتظارش را نداشتم به من هجوم آورد. چیزی مثل نیزه در پشتم فرو رفت و از شکمم بیرون زد. با ناباوری روی سوراخ خون آلود روی شکمم دست کشیدم، و نیزه مسموم را با شوک لمس کردم. سرم را بالا آوردم و به ساریا خیره شدم.
عشق ابدی من. او را یافته بودم و دوباره از دستش می دادم.
لبخند کوچکی زدم، شاید آنقدرها هم بد نبود. من اکنون یک هیولا بودم و او... هرچیزی بود که من نبودم. جنگجویی قوی و زیبا.
قدرتم از بین رفت، زانوانم نتوانستند وزنم را تحمل کنند و به زمین افتادم. ثانیه آخر توانستم جیغ ساریا را بشنوم، جیغ او که تازه از شوک دیدن من به شوک دیدن مرگ من گام برمیداشت.
سیاهی.
بچه ها می تونید جز مسابقه حسابش نکنید، چون هرکاری کردم نتونستم تعداد کلمات رو به حد نصاب برسونم. فقط بخونید و امیدوارم خوشتون بیاد:)
تصویر شماره یک
صدای مهیبی برخاست....روبینا به سرعت به سمت صدا برگشت دیده بانی شمال شرقی با خاک یکسان شده بود ،اتش و دود اسمان شهر را پوشانده بودند .منجنیق های دشمن بی امان به کارخود ادامه می دادند و انچه را که زمانی با شکوه ترین قلعه سرزمین پرشیا می دانستند به کپه ای از سنگ فرسوده و خاک تبدیل می کردند.از عصبانیت فریاد زد دست خودش نبود ،ذره ذره ی خاک این سرزمین با گوشت و خونش آمیخته بود و دیدن این صحنه دلش را به رنج می اورد...ایا این پایانی بود که سرنوشت برای سرزمینش رقم می زد?...ایا قرار بود شکوه ،افتخار ، عزت و
دوستان لطفا هر چی میتوانید انتقاد کنید تازه کارم
راستشو بگم از اخرش خوشم نیومد مگه خل بود دختره رو بکشه ، خب اگر قرار بود بمیره میزاشت تو شهر فرار کنه شاید یه سوراخ سمبه ای مخفی میشد میتونست بعدا در بره.
خوب بود ولی اون اخرش یه طوری بود به نظرم.
موفق باشی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
حنا بانو بسیار عالی و خوب بود خیلی قشنگ گفته بودیی به نظرم اون پوست گرگ و انتقام یه جورایی اشنا میزد ولی خیلی خوب بود بازم.
موفق باشی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
تصویر شمارهی ۱:دختر نشستهاست در آغوش خواهرش
فریاد میزند:
«بنگر!
دیوارهای مرمری شهر
در پنجهی گشودهی آتش
تاریک میشوند!»فریاد میزند:
«بنگر!
فلش جان فل حقیقت از شعر چیزی سر در نمیارم
ایشاا... که موفق باشی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
تصویر1:خون پاک
«و آنگاه که غرور، حقیقت خاک را به نیستی سپرد و سودای سریرسپهر و جایگَهایزدان را در جانتان پروَرید. سینه زمین بشکافیم و آتش بُرون آوریم.چرا که آتش بهترین پاککنندکان باشد. خِردتان بستانیم و تن گیتَویتان بسوزانیم.سپس از آب و خاکسترخاموش دوباره آفریده میشوید تا نزد خدایان پاسخگو باشید.اگر از آن روز هراسان هستید خونی پاک فدای پروردگارتان کنید»*
کّرپانها(روحانیون)،پادشاه را دوره کرده بودند و چکامههایباستانی میخواندند. اما دل رَشَن* جای دیگر بود؛او به عنوان یاریگر مردم یک نظامی شده بود نه برای حفاظت از پادشاه.کرپانها از وعده باستانی خدایان میگفتند که بیراه هم نبود؛زلزله آمده بود و کوه آتشفشان هم آرام نداشت و بیصدا میغرید. پادشاه ترسو قصد فرار داشت و میخواست مردم را فدای خویش کند. رشن تاب نیاورد و فریاد کشید:« اگه قراره کسی از خشم خدایان فرارکنه.همه میکنیم»کلاهخودش را به زمین کوفت و ادامه داد:«تو لیاقت پادشاهی را نداری.تو هستی که ظلم وستمت خدایان عادل را رنجانده.من میرم که با مردم بمیرم...یا با آنها نجات پیدا کنم»
جالب بود فرهنگ جان ولی چرا اینقدر اسم رشن رو توش تکرار میکردی به قول مهرنوش بانو یکم از این افعال نمیدونم چی چی استفاده کن و جایگزین اسم البته من ویراستار نیستم و نمیدونم ولی به نظرم این قسمتش یکم اسمه زیاد تکرار شده بود.
چیز دیگه اینکه ادبییاتش خیلی سنگین بود برای من چون معمولا کلمات ساده و متن روون رو ترجیح میدم(نظر شخصی)
ولی داستان خوبی بود.
موفق باشی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
تصویر شماره دو
مثل تمام شب های گذشته منتظرم ، منتظر آن صدا .
صدای کشیده شدن ناخن بر سطح ناهموار دیوار .
نمی دانم چند شب از اولین بار گذشته است ، اولین بار شنیدن آن صدا .جای تعجب اینجاست هربار که برای بررسی صدا از اتاقم خارج شدم ، هیچ نیافتم.
«بالاخره به آرامش خواهم رسید»
ترسناک بود خیلی ترسناک بود نفیسه بانو :42:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
تصویر شماره دو
مثل تمام شب های گذشته منتظرم ، منتظر آن صدا .
صدای کشیده شدن ناخن بر سطح ناهموار دیوار .
نمی دانم چند شب از اولین بار گذشته است ، اولین بار شنیدن آن صدا .جای تعجب اینجاست هربار که برای بررسی صدا از اتاقم خارج شدم ، هیچ نیافتم.
«بالاخره به آرامش خواهم رسید»
ترسناک بود خیلی ترسناک بود نفیسه بانو :42:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
تصویر شماره 1
زن موطلایی با زرهی که مخلوطی از رنگ های آبی بود، دختر کمسن و سال را به آغوش گرفته بود و به سرعت از آتش دور میشد. شنل کوتاه دخترک در باد شبانگاهی میرقصید. زن جنگجو عصایش را از زمین دور نگه داشته بود مبادا درد وادارش کند آن را تکیه گاه قرار دهد و از سرعتش بکاهد. با اینکه چهرة خودش درهم بود و هر آن امکان فرو ریختن اشکهایش وجود داشت، اما دختر کوچک متوجه چیزی نبود. فقط آتش را میدید و نمیدانست که دقیقا چه اتفاقی در قصر افتاده است. پشت سرشان صدای چکاچک شمشیرها و فریادها و نعره های مردان و زنان میان آتش خفه میشد.
عالی بود منم تقریبا یه همچین چیزی توی ذهنم بود ، که دختره خواهرش رو نجات میده و به یه جای امن میبره ولی خودش به خاطر شرافتش بر میگرده ، فرداش وقتی نبرد تموم میشه دختر کوچیک به طرف دروازه شهر بر میگرده و جنازه خواهرش رو میبینه که از دروازه شهر اویزونه و از اونجا داستان خواهر کوچیک شروع میشه .
البته این میشه یه داستان بلند .
عالی بود موفق باشی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
تصویر شماره یکتوقف برای من بی معنا بود. من هدف تایین میکردم و به آن میرسیدم، به همین سادگی.
بوی دود و خون ترکیب دلپذیری را ایجاد کرده بود، نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم. شمار اجساد از دستانم خارج شده بود، ولی میدانستم ساعتها از وقتی که هفتمین کشته امشبم را به روی زمین انداختم می گذشت.
من که بودم و چه بودم؟
خودم هم نمیدانستم.
پرفکت حریر بانو به نظرم قشنگ شده بود خب ولی نمیدونم چرا اخرش رو همتون میزنین میکشید نمیشه اخرش عروسی باشه ؟ مثل این فیلمای ایرانی؟ خسته شدم ازبس داستان دارک خوندم!
:53:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
در اخر جای خودم خالی!
به نظرم این دور خیلی بهتر از دور قبل نوشته بودن بچه ها بسی لذت بردم
مهرنوش بانو دیدی همرو خوندم اگر امتحانی هست بفرما در خدمتم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
در اخر جای خودم خالی!
به نظرم این دور خیلی بهتر از دور قبل نوشته بودن بچه ها بسی لذت بردم
مهرنوش بانو دیدی همرو خوندم اگر امتحانی هست بفرما در خدمتم.