Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان جدید:‌ ساعت شنی

21 ارسال‌
11 کاربران
25 Reactions
12.5 K نمایش‌
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

نوشته: Myra McEntire
ژانر:

بخش بخش ترجمه میشه. همین جا قرار میگیره. هر فصل که تموم شه، میره تو یه پست دیگه.

بخش اول داستان ساعت شنی
شهر جنوبی کوچک من زیباست، با همان حالت شبح زده ای که یک دوشیزه سن دار، زیباست. استخوان ها ظریف و زیبان، اما پوست، می توان براش از لیفتینگ صورت استفاده کرد. می توانید بگویید که برادر معمار من، جراح پلاستیک ایوی اسپرینگ است.
من از میان باران بی رحم دیرهنگام تابستان، به سمت پروژه بازسازی اش ... یعنی خانه مان، قدم بر میدارم. از این کمتر دیگر نمی توانم به هوا اهمیت بدهم. هیچ عجله ای نداشتم. شاید برادرِ من بداند با فنگ شویی و شمع های آویزان و دیگر وسایل معماری چه کند، اما من؟ هیچ ایده ای در این زمینه ندارد.
قبل از اینکه از خانه فرار کنم تا استیصال و ناکامی ام را روی تریدمیل خالی کنم، من و توماس درباره سال آخرم بحث می کردیم. من فکر نمی کردم مدرسه رفتن لازم باشد. اما او، که یک سنت گرا است، مخالف این امر بود.
زمانی به خانه مان می رسم که یک مه‌روی جنوبی با چشمانی درشت و لباسی که متعلق به دوران جنگ داخلی است، جلوی در ورودی ایستاده است. یک چتر آفتابی ابریشمی و یک دامن فنری بلند لباسش را کامل می‌کرد. من یک بار چیزی شبیه به این را برای یک مهمانی بالماسکه پوشیده بودم، اما مال او اصل بود. ناامیدی‌ام برگشت و اکنون سرراهم بود.
درست شبیه به یک اسکارلت اوهارای ترسناک.
آهی می کشم و دستم را از میان شکمش به دستگیره در می رسانم، و هیچ مقاومتی وجود ندارد. وقتی او نفسش را حبس می کند،‌ چشمانش را تند تند پلک می زند و پُف، در هوا ناپدید می شود، چشمانم را در کاسه می چرخانم.
- میدونی اسکارلت، رت اصلا براش ذره ای هم اهمیت نداشت و راستشو بخوای، من هم همین طور.
وقتی باد در را محکم پشت سرم بست، صدایی شبیه به رعد و طوفان ایجاد کرد. به زحمت از پله ها بالا رفتم و ورود پرعظمتم به خانه – در حقیقت یه انبار که به یک خانه زیر شیروانی تبدیل شده بود- را با موهای بلندم که روی صورتم خوابیده بوده و بارونی صورتی رنگم ازش قطره قطره آب می چکید، آغاز کردم. برادرم را پشت میز آشپزخانه یافتم، یه عالمه نقشه های ساختمان درهم برهم در جلویش گسترده شده بود.
توماس برای خوش آمد گویی نگاهی به من انداخت و گفت : امرسون
و بعد نقشه ها را تا زد و دوباره بازشان کرد. لبخند امیدوارانه او، جفت دوقولوی لبخند من بود- حاصل کار سه ساله یک ارتودنتیست درجه یک- فقط اینکه من لبخندش را بهش برنگرداندم.
- خوشحالم خونه ای.
فقط یکی از ما این احساس را داشت.
- فکر می کردم ممکنه یه کشتی مجانی برای اومدن سوار شم.
هیچ اشاره ای به برخوردم با میس اسکارلت در پایین پله ها نکردم. قطره های باران را از کتم تکاندم که باعث شد تا او به چالابی که زیر پاهایم روی زمین ایجاد شد، اخم کند. احتمالا او چتری هماهنگ با رنگ لباسش در جایی پنهان کرده بود. توماس، پسر پیشاهنگ، همیشه آماده بود. این بخش از ژن خانوادگی ما، کلا من را ندیده بود.
ما هر دو موی بلوند و چشمانی به رنگ سبز خزه رنگ داشتیم، اما توماس چهره مربعی شکل پدرم و من چهره قلب مانند مادرم را به ارث برده بودیم. او همچنین، قد بلند پدرم را داشت. من در این بخش، کوتاه بودم. خیلی زیاد.
توماس، با تعلل در حالی که چندباری بیش از حد نیاز نقشه های ساختمانی اش را صاف می کرد گفت: من برای ... مشاجره قبلمون متاسفم.
در حالی که به جای اینکه به او نگاه کنم به زمین نگاه می کردم گفتم: مشکلی نیست. اینجوری هم نیست که من چاره دیگه‌ای داشته باشم. یا باید برگردم مدرسه یا مامور گیرانداختن گریزپایان مدرسه منو ببره به دارالتادیب.
- تو میتونی یه داروی جدید امتحان کنی. شاید اینجوری برگشتت راحت تر بشه.
- هیچ داروی جدیدی نمی خوام.
در حقیقت هیچ دارویی نمی خوام. نه که او اینو میدونست. احساس گناه از نگه داشتن همچین رازی، تقریبا من را به اعتراف کشوند. دیگه نوک زبانم بود، پس در یخچال را باز کردم و بطری آبی برداشتم و چهره ام را پنهان ساختم.
- خوب خواهم بود.
- حداقل لیلی رو داری.
لیلی تنها دوست دوران کودکیم بود که هنوز با من حرف می زد و احتمالا تنها چیز مثبت درباره برگشتن از مدرسه پانسیونی که من سال های اول و دوم دبیرستانم را درش سپری کردم. در نامه رسمی نوشته بودن که بورسیه من برای سال آخر به خاطر «کم شدن اهدای مالی فارغ التحصیلان» ذکر شده است، اما من در عجبم که شاید آنها دیگه پولی برای خیریه دادن به دختران که والدینشان مرده اند و گاه به گاه توهم برشان می دارد و همکلاسی هایشان را معذب می کنند، ندارند. من مقداری پول از سپرده ای که پدرو و مادرم باقی گذاشتن برای اتفاق های جزئی دارم، اما برای پوشش کل سال آخر تحصیلم کفایت نیم کرد. توماس پیشنهاد داد که هزینه سال آخر را برایم بپردازد تا من در سدونا بمانم، اما من رد کردم. بارها و خیلی بلند. من با او زندگی خواهم کرد چون او سرپرست قانونی من است، اما پول او را قبول نخواهم کرد.
این بازگشت به تنسی بود. مطمئنا می تونستم هرچیزی رو برای یک سال دووم بیارم، حتی دبیرستان عمومی رو.
- من می‌خوام درباره یه چیز دیگه هم با تو صحبت کنم.
توماس دوباره نقشه را پهن کرد. انتظار داشتم جوهرهایش از رو کاغذ ور بیایند.
- ما ... ما یه تماس جدید داشتیم. یه مشاور که میگه میتونه کمک کنه.
هر چند ماه یه بار، توماس شایعه ای درباره یه شخصی می‌شنوه که می تونه به من کمک کنه. تا الان، همشون یا خل بودن یا غیر عادی. بطری آبم را محکم روی کانتر آشپزخانه می کوبم، دست به سینه می شوم و نگاه خیره ام را به او می‌دوزم.
- یکی دیگه؟
- این دفعه فرق داره.
- دفعه قبل فرق داشت.
توماس دوباره تلاش می کند: این مرد ...
- یه چشم سوم داره که همین جوری میشه دیدش؟
- امرسون.
در حالی که بازوانم را سفت می کنم انگار که می‌توانم خودم را در برابر حمله بی امان ناخواسته «کمک» حفاظت کنم، پاسخ می‌دهم: من خیلی امیدی به این تماس‌های تو ندارم. قسم می‌خورم اسامی این ها رو از اون تبلیغات یهوویی در اون سایت های غیر طبیعی که همش توشون می چرخی پیدا میکنی.
- من فقط ... دو بار این کارو کردم.
سعی کرد نیشخندی نزد. اما موفق نشد.
وقتی او به سختی در تلاش بود تا کمک کند، عصبانی موندن کار سختی بود.
- این یکی رو از کجا پیدا کردی؟ تازه از توانبخشی خارج شده؟
- اون برای یه جایی کار میکنه به اسم اُورگلس (ساعت شنی). موسسش عضو دپارتمان فراروانشناسی در دانشگاه بنت تو ممفیسه.
- دپارتمانی که چون هیچ کس حاضر نبود بهش کمک مالی کنه، بسته شد؟ شگفت انگیزه.
توماس با تعجب پرسید: تو از کجا خبر داری؟
نگاهی بهش انداختم که سرسری ترجمه میشد: من یه نوجوونم. می دونم چطوری با یه موتور جستجو کار کنم.
- ساعت شنی، یه مکان خیلی خوشنامه، قول میدم. تماس من...
در حالی که به مسخره و به حالت تسلیم دستانم را بالا برده بودم می پرسم: خیله خب، خیله خب... اگه من بگم باهاش ملاقات می کنم، میشه صحبت کردن در موردش رو متوقف کنیم؟
توماس می دانست که برنده می شود. همیشه همین طور است.
- ممنون ام. من فقط چون که دوستت دارم این کارو می کنم.
چهره اش جدی می شود: واقعا دوستت دارم.
- می‌دونم.
او واقعا دوستم دارد. و با وجود تمام اختلاف نظرهایمان، من هم دوستش دارم. من که مشتاق عدم نشان دادن هرگونه احساسی بودم، به اطراف به دنبال زن برادرم می گردم.
- همسر کجاست؟
توماس و دررو،‌ یک تیم بازسازی رویایی بودن- قطعات متصل یک پازل- مهارت هایشان به طرز عالی یکدیگر را تکمیل می کرد. یه بار دیده بودم که دررو پتکی را برای سرعت بخشیدن به کار در یک ساختمان بلند کرده بود. وقتی کارش تمام شد، مانیکورهایش هیچ آسیبی ندیده بود.
- تو رستوران با سرآشپز جدید. می خواست بدونه برای امشب چه مشروبی دررو می خواد که سرو بشه.
حتما همین طوره.
حس چشایی او بی عیب و نقص است. تلفن همراه توماس شروع به جیرجیر کرد. من که فرصت فرار یافته بودم، بطری خالی آب را به داخل سطل آشغال انداختم.
- داره دیر میشه. باید یه دوش بگیرم.
وقتی در پشت سرم بسته شد، بوی رنگ جدید را به مشام کشیدم. دررو به همین تازگی رنگ آمیزی دوباره دیوارهای اتاق جلویی را به رنگ قرمز تیره ونیزی تمام کرده بود. کاناپه راحت چرمی با بالشت های رویه ابریشمی به رنگ قهوه ای مایل به قرمز، با کف چوبی همخوانی داشت. یکی از دیوارها چیزی جز دیوارهایی شیشه ای نبود، دیوار دیگر پوشیده بود از قفسه های کتابی که کتاب های چند جلدی با جلد چرمی و روزنامه های قدیمی داشت. انگشتانم را روی عطفشان کشیدم، وسوسه بودم که یکی را بردارم و همانجا بنشینم. اما امشب نه. توماس و دررو یک کارخانه تلفن قدیمی را به یک رستوران بسیار شیک که تصمیم داشتند به جای فروختن به یک سرمایه گذار، خودشان نگهش دارند، تبدیل کرده بودند. مراسم گشایش بزرگ، چند ساعت دیگر بود. از من خواسته بودن حضور داشته باشم، یه جورایی مثل معرفی دوباره به جامعه شهری بود.
برادر من دارای این موهبت بود که چیزهای شکسته را برق بیندازد. کاملا مطمئن بودم که امشب هم امیدوار است جادویش روی من کار کند.
از دست دادن والدینم در چهار سال گذشته، ما را به هم نزدیک کرده بود، اگرچه وقتی من بزرگ می شدم، به هم نزدیک نبودیم. من یه بچه غیرمنتظره بودم و تقریبا دو دهه بین ما تفاوت سنی وجود داشت. او واقعا آمادگی این را نداشت که خواهر کوچک ترش را بزرگ کند، و من بیشترین تلاشم را کردم تا دیوانگی مخصوص خودم را از زندگی او دور نگه دارم. دریافت اون بورس، پاسخی به دعاهای من بود. من می خواستم از شهر زادگاهم دور شوم، از تمام خاطراتش، و از محل‌های بازسازی توماس. حال که بورسیه ام دود شده بود، موقعیتی که توش بودم را دوست نداشتم.
و عمدتا به خاطر «مشکلم».
- سلام.
صدایی ناآشنا مرا از جا پراند. چرخیدم و مردی را دیدم که کنار دیوار شیشه ای ایستاده است، و همزمان به طور غیرمنطقی ای، هم راحت بود و خارج از منظره به نظر می رسید. به طور استثنایی خوش قیافه بود، بلند و لاغر و کت و شلواری سیاه پوشیده بود. حلقه ای از موهایش به رنگ گندم روی یکی از ابروانش افتاده بود، اما هیچ یک از اجزای زیبای چهره اش را نپوشانده بود. یک ساعت جیبی نقره ای از جلیقه اش به جیب شلوارش متصل بود، و دستانش را پشت سرش، قفل کرده بود.
- می تونم کمکتون کنم؟
سعی کردم صدایم عاری از ترس و دلهره باشد، اما نتوانستم. او ثانیه ای قبل آنجا نبود.
- من جک هستم.
او هیچ تلاشی برای حرکت کردن به سمت من انجام نداد،فقط سرجایش ایستاد، چشمان آبی روشنش مرا ارزیابی می کردند. لرزیدم. او برایم سیخ شدن موهایم در روز تمرین های ورزشی را تداعی می کرد. واقعا امیدوار بودم این اون تماس جدیدی که توماس حرفش را می زد نباشد. او برای من یه کمی غیرعادی بود.
- اینجایین تا برادرم رو ببینین؟
- نه، من برادرت رو نمی شناسم.
لبخند کوچکی گوشه های لبش را بالا برد، و باعث شد تا قلبم لحظه ای بایستد.
- در واقع، من اینجام تا تورو ببینم امرسون.
ساعت جیبی، و اون کت و شلوار می توانست به نسل دیگری تعلق داشته باشد. استایل موهایش به هیچ دوره خاصی تعلق نداشت. شاید این مرد از توهمات من بود، اما اگر این گونه بود ...
اون چطوری اسم من را می دانست؟

فصل دوم: http://btm.bookpage.ir/post30550.html#post30550
فصل سوم: http://btm.bookpage.ir/thread3059-2.html#post30624

فصول یک تا 15 فصول 1-15


   
paradise, kerm, ahmadi.fereshteh222 and 8 people reacted
نقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

hacker20;31778:
چه خبره بابا. حداقل سرمایه را 10 باشه خوبه

شرمنده اما قیمت رو مترجم یا نویسنده مشخص می کنه. خسیس نباشید. اکتیو باشید امتیاز جمع کنید کتاب رو بخونید ارزشش رو داره


   
پاسخنقل‌قول
arashmajd202
(@arashmajd202)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 85
 

سلام بانو..چه خوب کارو شروع به انتشار کردین..
منم جدیتر پیگیر میشم بقیه کارو..قول قول:دی:دی
بابات تاخیر بی نهایت پوزش


   
reza379 reacted
پاسخنقل‌قول
mnsim
(@mnsim)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 57
 

بحث خسیسی نیست، چطوری اخه امتیازشو بدست بیاریم؟ سایت کلا چند تا کتاب اونم تازه هر یک هفته یا چند هفته یکبار ارائه میده، ما هم که هر روز نمیتونیم یه نظر الکی بذاریم تا اسپک بشیم. ترجمه هم نمیتونم کنم و کار تایپ هم انگار نیست که به من یکی که ندادن، اگه فعالیت دیگه ای سراغ دارید بگید.


   
پاسخنقل‌قول
Hooman
(@hooman)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 172
 

نه خوبه کتابش ولی به خدا این قدر کتابای نصفه مونده تو ژانر فانتزی که ترجمه نشدن.هیچ کس هم که اینجا اهل گروپ ترجمه نیست.اصلا نمی دونم اون قوم برگزیده ای که این همه کتاب تو نت رو ترجمه کردن کجا رفتن؟فکر کنم قایقی ساختن و انداختند به اب و دور شدند از این خاک غریب....


   
sirena reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

باز من دچاز یک غیبت کبری شدم. برای همین میخوام یه تعدادی از فصول این داستان رو بذارم.
ویرایش نشده، بازخونی هم نشده. ترجمه اولیه و خام هست.

فصل های 1- 15


   
پاسخنقل‌قول
alikhoshbakht13772
(@alikhoshbakht13772)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

mehr;35195:
باز من دچاز یک غیبت کبری شدم. برای همین میخوام یه تعدادی از فصول این داستان رو بذارم.
ویرایش نشده، بازخونی هم نشده. ترجمه اولیه و خام هست.

(Purchasable content)

خیلی خیلی ممنون خدایی از بی داستانی همه استوخونام درد گرفته بود الان میرم میخونم میام


   
mehr reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: