Header Background day #20
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پادشاهی های در حال سقوط

36 ارسال‌
23 کاربران
101 Reactions
17.8 K نمایش‌
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
شروع کننده موضوع  

تالارگفتمان 1
پادشاهی های در حال سقوط
نویسنده: مورگان رودز
ژانر: فانتزي حماسي، جادو
تاریخ انتشار: 11 دسامبر 2012
مترجم: علی دهقان
ویراستار: سمیه نجاتی سرشت
طراح کاور: امیرحسین افکاری
سایت مرجع: بوک پیج

خلاصه:

در سه پادشاهی میتیکا جادو سه سال قبل از یاد رفته است. و در حالی که صلح به سختی به دست آمده برای سال ها حاکم بوده است، اکنون آشوبی مرگبار زیر سطح را می لرزاند.
در حالی که حاکمان هر پادشاهی برای قدرت چنگ می زنند، زندگی های زیردستان آنها به طرز وحشیانه ای تغییر می کند. و چهار بازیکن کلیدی سرنوشت هایشان را برای همیشه در هم پیچیده می یابند. کلو، جوناس، لوسیا، و مگنوس در دنیای گیج کننده ای از خیانت ها، قتل های بهت آور، متحدان مخفی، و حتی عشق های پیش بینی نشده گیر افتاده اند.
تنها نتیجه قطعی این است که پادشاهی ها سقوط می کنند. وقتی تمام چیزی که آنها می شناسند فروپاشیده است چه کسی پیروز بیرون می آید؟

لینک دانلود نسخه انگلیسی

اجازه زدن این تاپیک رو از مدیریت کل سایت گرفتم. هر صفحه از متن انگلیسی که ترجمه کنم رو به صورت پست می ذارم و سعیم بر اینه که روزانه حداقل یه پست از کتاب گذاشته شه و تا جایی که وقتم اجازه بده سعی می کنم این مقدار بیشتر شه. بعد از اتمام هر فصل هم نسخه پی دی افش قرار خواهد گرفت. با توجه به کم بودن حجم فصول زیاد نگران نباشین.

مقدمه فصل اول فصل دوم فصل سوم فصل چهارم
فصل پنجم فصل ششم فصل هفتم فصل هشتم فصل نهم
فصل دهم فصل یازدهم فصل دوازدهم فصل سیزدهم فصل چهاردهم
فصل پانزدهم فصل شانزدهم فصل هفدهم فصل هجدهم فصل نوزدهم
فصل بیستم فصل بیست و یکم فصل بیست و دوم فصل بیست و سوم فصل بیست و چهارم
فصل بیست و پنجم فصل بیست و ششم فصل بیست و هفتم فصل بیست و هشتم فصل بیست و نهم
فصل سیم فصل سی و یکم فصل سی و دوم فصل سی و سوم فصل سی و چهارم
فصل سی و پنحم فصل سی و ششم فصل سی و هفتم فصل سی و هشتم فصل سی و نهم

   
proti, MAMAD.ZAIM13802, mtniran52 and 17 people reacted
نقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 215
 

سیلاس با خستگی گفت: «جوناس، این بهت مربوط نیست.»
«بهم مربوطه، پدر. این مرد قبول کرده چقدر بهت پرداخت کنه؟» نگاه جوناس با نفرت آشکاری به سمت آرون رفت.
آرون سرسری اظهار کرد: «جعبه ای چهارده تا. بهای منصفانه ای که پدرتون برای پذیرفتنش بیشتر از خوشحال بود.»
جوناس کلمات را به بیرون تف کرد: «چهارده؟ جرات داری اینطور بهش توهین کنی؟»
توماس پشت پیراهن جوناس را گرفت و او را عقب کشید. «آروم باش.»
چشمان تیره جوناس درخشیدند. «وقتی پدرمون توسط یه حرومزاده ابریشم پوش مسخره از سودش محروم می شه، عصبانی می شم.»
«حرومزاده؟» صدای آرون تبدیل به یخ شد. «به کی می گی حرومزاده، رعیت؟»
توماس به آهستگی برگشت، نگاهش پر از خشم بود. «برادرم داشت تو رو یه حرومزاده صدا می زد. حرومزاده.»
و کلیو با حسی از غرق شدن اندیشید که این مطلقا بدترین چیزی بود که یک نفر هرگز می توانست آرون را مورد خطاب قرار دهد. همه این را نمی دانستند، ولی او واقعا یک حرامزاده بود. متولد از پیشخدمت مو طلایی زیبایی که پدرش قبلا از او خوشش می آمد. از آنجا که همسر سباستین لاگاریس نازا بود، از لحظه ای که نوزاد متولد شده بود او را به عنوان فرزند خود برداشته بود. پیشخدمت، مادر واقعی آرون، به زودی بعد از حوادث اسرارآمیزی که هیچ کس در آن موقع یا اکنون جرات پرسیدن در مورد آن را نداشت فوت کرده بود. اما هنوز حرف هایی بود. و این حرف ها وقتی که آرون به قدر کافی بزرگ بود تا بفهمد همه آنها چه معنایی دارند به گوش او رسیده بود.
تئون انگار که به دنبال دستور کلیو بود تا مداخله کند پرسید: «شاهدخت؟» کلیو دستش را روی بازوی تئون گذاشت تا جلوی او را بگیرد. نیازی نبود این مسئله سخت تر از چیزی شود که از قبل شده بود.
«بیا بریم، آرون.» او نگاهی نگران با میرا که مضطربانه لیوان دوم شرابش را پایین گذاشته بود تبادل کرد.
توجه آرون از توماس برداشته نشد. «چطور جرات می کنی بهم توهین کنی؟»
توماس توصیه کرد: «باید از دوست دختر کوچکت اطاعت کنی و بری. هر چه زودتر بهتر.»
«و همین که پدرت جعبه های شراب رو برام بیاره، خوشحال تر می شم که این کار رو بکنم.»
«شراب رو فراموش کن. دور شو و خودت رو خوش شانس حساب کن که با توهینت به پدرم کار بدتری نکردم. پدرم مورد اعتماده و تمایل داره جنسش رو ارزون بفروشه. من اینطور نیستم.»
موهای آرون سیخ شدند، آرامش قبلیش اکنون با خشم و مستی کنار رفته بود، و او را بسیار شجاع تر از آنچه وقتی با دو پیلشیایی قدبلند و عضلانی روبرو می شد باید می بود ساخته بود. «هیچ ایده ای داری که من کیم؟»
«برامون اهمیتی داره؟» جوناس و برادرش نگاهی را مبادله کردند.
«من آرون لگاریس هستم، فرزند سباستین لگاریس، ارباب الدرز پیچ. اینجا در بازار شما ایستاده ام و با هیچ کس غیر از شاهدخت کلیو بلوس از اورانوس همراهی نمی شم. به هر دومون احترام نشون بدین.»
«مسخره است، آرون.» کلیو از میان دندان هایش هیس هیسی سر داد. آرزو داشت که آرون چنین حال و هوایی را پیش نمی آورد. میرا بازویش را به میان بازوی کلیو لغزاند و دست او را فشرد. به نظر می رسید پیام می دهد بیا بریم.
در حالی که جوناس تعظیمی تمسخرآمیز می کرد زهرخند از صدایش می چکید. «آه، عالی جناب. هر دوی شما عالی جنابان. این یه افتخار واقعیه که در محضر درخشانتون باشم.»
آرون با صدایی آهسته گفت: «می تونستم برای چنین بی احترامی ای گردنتون رو بزنم. هم شما دو تا رو و هم پدرتون رو. همچنین خواهرتون رو.»
توماس خرناس کشید: «خواهرمون رو داخل نکن.»
«بذار حدس بزنم، اگه امروز روز ازدواجشه، مطمئن باشم که اون از قبل بچه داره؟ شنیدم که دخترهای پیلشیایی قبل از اینکه پاهاشون رو با هر کس با پول کافی برای پرداخت باز کنن برای ازدواج صبر نمی کنن.» آرون به فلیسیا، که خجالت زده و خشمگین به نظر می رسید، نگریست. «یه مقدار پول دارم. شاید بتونی قبل از تاریکی بهم یه نیم ساعت خوب از توجهت بدی.»


   
Khademre, Bys, captainlevi13772 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 215
 

کلیو هراسان با خشم گفت: «آرون.»
اینکه کلیو به طور کلی توسط آرون نادیده گرفته شد مایه تعجب نبود. جوناس نگاه خشمگینش را به سمت کلیو برگرداند، او حس کرد توسط آن می سوزد.
توماس که بین دو برادر با ملاحظه تر به نظر می رسید، تیره ترین و زهرآگین ترین نگاهی که کلیو در تمام عمرش دیده بود را به آرون انداخت. «می تونستم برای گفتن چنین چیزی در مورد خواهرم بکشمت.»
آرون لبخندی نازک تحویل او داد. «سعی کن.»
سرانجام کلیو از روی شانه اش نگاهی به تئون با ظاهر ناامید که به طور اساسی دستور داشت مداخله نکند انداخت. اکنون برای کلیو واضح بود که خودش هیچ کنترلی روی این موقعیت ندارد. تمام کاری که او می خواست انجام دهد بازگشت به کشتی و گذاشتن این نامطبوعی در پشت سرش بود. اما اکنون برای این کار خیلی دیر شده بود.
توماس خشمگین از توهین به خواهرش، با مشت های گره شده به سمت آرون حرکت کرد. میرا به نفس نفس افتاد و دستانش را روی چشمانش قرار داد. شکی نبود که در یک دعوا بین آن دو توماس به آسانی برنده می شود و آرون لاغرتر را به شکل توده ای گوشتی کتک می زند. اما آرون یک سلاح داشت، خنجر زیبای مرصعش که آن را به باسنش بسته بود.
اکنون خنجر در دستش بود.
توماس چاقو را ندید. وقتی نزدیک تر آمد و یقه پیراهن آرون را گرفت، آرون تیغه را در گلوی او فرو کرد. وقتی خون شروع به فوران کرد دست پسر به سمت گلویش رفت، چشمانش با بهت و درد گشاد بودند. لحظه ای بعد او روی زانوهایش افتاد و بعد کاملا به زمین خورد. دستانش به گلویش چنگ زده بودند، خنجر عمیقا آنجا گیر کرده بود. خون به سرعت چاله ای سرخ را دور سر پسر شکل داد.
همه این حوادث خیلی اتفاق سریع افتاد.
کلیو دستش را روی دهانش گذاشت تا مانع جیغ زدن شود. فردی دیگر جیغ کشید، فلیسیا شیونی تیز از وحشت سر داد که خون کلیو را به سردی یخ کرد. و ناگهان بقیه بازار مجتمعا متوجه اتفاقی که افتاده بود شدند.
فریادها میان بازار خلید. ناگهان افراد به سمت کلیو هجوم آوردند، هل می دادند و تنه می زدند. کلیو جیغ کشید. تئون بازویش را دور کمر کلیو گذاشت و او را با خشونت عقب کشید. جوناس به سمت کلیو و آرون حرکت کرد، اندوه و خشم در صورتش حک شده بود. تئون میرا را به جلوی خود هل داد و کلیو را زیر بازوی خود کشید، آرون در فاصله کمی در پشت سر بود. آنها در حالی که کلمات خشمگین جوناس تعقیبشان می کرد از بازار گریختند.
«شما مرده این. برای این کار می کشمتون. هر دوتون رو.»
آرون خرناس کشید: «اون مستحق این بود. داشت سعی می کرد من رو بکشه. داشتم از خودم دفاع می کردم.»
تئون در حالی که منزجر به نظر می رسید نالید: «به رفتن ادامه بدین، ارباب.» آنها راهشان را با فشار از میان جمعیت باز کردند، به سوی جاده ای که به سمت کشتی باز می گشت رفتند.
توماس هرگز زنده نمی ماند تا ازدواج خواهرش را ببیند. فلیسیا هرگز دوباره برادرش را نمی دید، در عوض شاهد قتل او در روز ازدواجش بود. شرابی که کلیو نوشیده بود در معده اش تکان می خورد و به فساد می رفت. او خود را با تکانی از چنگ تئون بیرون آورد و در مسیر به بالا رفت.
او می توانست تئون را وادارد که قبل از اینکه اوضاع این قدر خارج از کنترل شود آن را متوقف کند. اما این کار را نکرده بود.
به نظر نمی رسید هیچ تعقیب کننده ای دنبال آنها بیاید، و بعد از مدتی واضح شد که پیلشیایی ها اجازه داده اند که آنها بروند. آنها از سرعت حرکتشان کاستند. کلیو سرش را پایین گرفت، برای حمایت به میرا چسبید. گروه چهار نفری در سکوت مطلق در محیط خاک آلود حرکت کرد.
کلیو اندیشید که هرگز نباید تصویر چشمان پر از درد پسر را از ذهنش خارج کند.


   
Khademre, qelqelak71sh2, Bys and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
ZAHRA*J
(@zahraj)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

پیلشیا
جوناس روی زانوهایش افتاد و با وحشت به خنجر زیبایی که در گلوی توماس فرو رفته بود خیره شد. توماس دستش را طوری تکان می داد که انگار می خواست آن را بیرون بکشد، اما نمی توانست از عده این کار بر آید. جوناس لرزان دستش را دور قبضه حلقه کرد. آزاد کردن آن نیاز به تلاش داشت. بعد دست دیگرش را روی جراحت گرفت. خون سرخ داغ از بین انگشتانش فوران کرد.
فلیسیا از پشت سر او جیغ کشید. «توماس، نه. لطفا.»
با هر ضربان آهسته قلب توماس حیات از چشمان او محو می شد.
افکار جوناس آشفته و مبهم بودند. حس می کرد انگار در حالی ک زندگی برادرش خشک می شد این لحظه برای او در زمان منجمد شده بود.
یک ازدواج. امروز یک ازدواج بود. ازدواج فلیسیا. او پذیرفته بود که با یکی از دوستان آنها، پائولو، ازدواج کند. آنها یک ماه قبل وقتی نامزدیشان را اعلام کرده بودند به طرز خنده داری شرایط سختی برای جوناس ایجاد کرده بودند. حداقل قبل از اینکه با بازوهای گشوده او را به داخل خانواده شان خوش آمد بگویند.
یک مراسم بزرگ و بی شباهت به هرچیزی که دهکده فقیرشان برای مدت ها دیده بود برنامه ریزی شده بود. غذا، نوشیدنی، و بسیاری از دوستان زیبای فلیسیا برای برادران آگالون که از بین آنها انتخاب کنند تا کمک کنند که مشکلات روزانه شان که در سرزمینی در حال مرگ مثل پیلشیا زندگی خانواده شان را نقش می زد را از یاد ببرند. پسرها بهترین دوستان هم بودند، و شکست ناپذیر در هر چیزی که با هم برای آن تلاش می کردند.
تا کنون.
وحشت در سینه جوناس باد کرد و او به دنبال کسی که کمک کند به اطراف و دسته محلی ها نگریست. «نمی تونین کاری کنین؟ یه شفاگر اینجا هست؟»
دستانش از خون توماس خیس بودند. بدن برادرش تکان می خورد و در حالی که خون بیشتری از دهانش می ریخت صدای شرشر تهوع آوری ایجاد می کرد.
«درک نمی کنم.» صدای جوناس بند آمد. فلیسیا به بازوی او چنگ زد، شیون های وحشت و اندوهش کر کننده بودند. «خیلی سریع اتفاق افتاد. چرا؟ چرا اینطوری شد؟»
پدرش با درماندگی در آن نزدیکی ایستاد، چهره اش غمگین اما تسلیم شده به نظر می رسید. «این تقدیره، پسر.»
جوناس با خشم گفت: «تقدیر؟» خشم به روشنی درون او می درخشید. «این تقدیر نیست. قرار نبود این طور باشه. این ... با دستای یه اصیل زاده اورانوسی انجام شد که ما رو خاک زیر پاهاش فرض می کرد.»
پیلشیا برای نسل ها در انحطاطی آرام بود، سرزمین به آهستگی هرز می رفت، در حالی که همسایگان نزدیکشان به زندگی در تجمل و اسراف ادامه می دادند، از کمک به آنها امتناع می کردند، حتی وقتی که در مرتبه اول تقصیر آنها بود که پیلشیا منابع کافی برای غذا دادن به مردمش را نداشت آنها را از شکار در سرزمین های سرسبزشان باز می داشتند. این سخت ترین زمستان ثبت شده بود. حداقل ده ها نفر در خانه های کوچکشان از سرما یخ زده یا از گرسنگی مرده بودند.


   
پاسخنقل‌قول
caspian
(@caspian)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 44
 

در اورانوس هیچ کس از گرسنگی یا قربانی شدن برای عناصر نمرده بود. این بی عدالتی همیشه حال توماس و جوناس را بد می کرد. آنها از اورانوسی ها نفرت داشتند، مخصوصا از اشرافزادگان. اما این نفرتی بی شکل و بی نام بود، تنفری تصادفی و سراسری به کسانی که جوناس قبلا هرگز با آنها آشنا نبود.
اکنون این نفرت جسم داشت. اکنون یک نام داشت.
به صورت برادر بزرگ ترش نگریست. خون پوست برنزه و لبان توماس را پوشانده بود. چشمان جوناس به سوزش در آمدند، اما او خود را مجبور کرد که گریه نکند. اکنون توماس باید او را قوی می دید. او همیشه اصرار داشت که برادر کوچکش قوی باشد. با وجود فقط چهار سال فاصله بین آنها، از ده سال پیش که مادرشان فوت کرده بود این شکلی بود که او جوناس را بار آورده بود.
توماس هر چیزی که می دانست را به جوناس آموخته بود، چگونه شکار کند، چگونه قسم بخورد، چگونه اطراف دخترها رفتار کند. آنها با هم از خانواده خود حمایت می کردند. آنها دزدی می کردند، شکار می کردند، در حالی که بقیه در دهکده هرز می رفتند آنها هر کاری که لازم بود تا زنده بمانند را انجام می دادند.
توماس همیشه می گفت: «اگه چیزی رو می خوای، باید بگیریش. چون قرار نیست هیچ کس هرگز اون رو بهت بده. این یادت باشه، برادر کوچولو.»
جوناس به یاد داشت. همیشه به یاد داشت.
توماس از به خود پیچیدن دست کشید و خون بسیار سریع از جاری شدن روی دستان جوناس باز ایستاد.
چیزی در چشمان توماس بود، ورای درد. آن چیز خشم بود.
نه فقط به خاطر بی عدالتی قتلش به دست یک ارباب اورانوسی. نه، همچنین به خاطر بی عدالتی یک عمر هر روز به جنگیدن سپری شده بود، برای غذا خوردن، برای نفس کشیدن، برای باقی ماندن. و آنها چگونه باید تاب این را می آوردند؟
یک قرن پیش، سالار پیلشیا در آن زمان، نزد پادشاهان لیمروس و اورانوس، سرزمین های مجاور در شمال و جنوب رفته بود، و درخواست کمک کرده بود. لیمروس با گفتن اینکه آنها بعد از یک جنگ اخیرا متوقف شده با اورانوس فقط به میزان کافی دارند که مردم خودشان روی پاهایشان بایستند رد کرده بود. با این حال، اورانوس ثروتمند معاهده ای با پیلشیا، سرزمینی که فقط می توانست محصول دهد تا مردم و چهارپایانش را سیر کند، بسته بود. در عوض آنها قول داده بودند شراب پیلشیایی را با قیمت های مناسب وارد کنند، که در مقابل پیلشیا را قادر می کرد محصولات اورانوس را به قیمت های نسبتا مناسب وارد کند. پادشاه آن موقع اورانوس گفته بود این کار به اقتصاد هر دو کشور کمک می کرد، و سالار ساده پیلشیا معاهده را بسته بود.
اما معاهده یک محدوده زمانی داشت. بعد از پنجاه سال، قیمت های تعیین شده روی صادرات و واردات منقضی می شد. و صادرات و واردت به پایان می رسیدند. اکنون پیلشیایی ها نمی توانستند از عهده وارد کردن غذای اورانوسی بر بیایند، نه با سقوط قیمت شرابشان از زمانی که اورانوس تنها مشتری آنها بود و می توانست بی رحمانه قیمت را تعیین کند، که همین کار را می کرد، همواره پایین تر و پایین تر. پیلشیا فاقد کشتی برای صادر کردن به پادشاهی های دیگر در آن سوی دریای نقره ای بود، و لیمروس در شمال مومن به پرستش الهه ای بود که به شراب اخم می کرد. بقیه سرزمین همانطور که دهه ها این طور بود به آهسته مردن ادامه می داد. و تمام کاری که پیلشیایی ها می توانستند انجام دهند تماشای محو شدن سرزمینشان بود.
صدای هق هق های خواهر جوناس در روزی که باید شادترین روز عمرش می بود قلب جوناس را شکست.
جوناس خطاب به برادرش نجوا کرد: «بجنگ. برای من بجنگ. بجنگ تا زنده بمونی.»
به نظر می رسید توماس در حالی که نور باقی مانده چشمانش را ترک می کند می خواهد بگوید نه. او نمی توانست حرف بزند. حنجره اش با تیغه اورانوسی پاره شده بود. برای پیلشیا بجنگ. برای همه ما. نذار این تموم شه. نذار اونا ببرن.
جوناس جنگید تا هق هق هایی که در عمق قلبش حس می کرد را بیرون ندهد اما موفق نشد. با صدایی شکسته و ناآشنا به گوش های خودش هق هق کرد. و خشمی تاریک و بی انتها جایی از وجود او که اندوه حفره ای عمیق و سیاه تراشیده بود را پر کرد.
ارباب آرون لاگاریس باید بهای این را پرداخت می کرد.
و آن دختر موبور، شاهدخت کلیونا. او با لبخندی سرد روی چهره زیبایش ایستاده بود و تماشا کرده بود که دوستش توماس را به قتل می رساند. جوناس موفق شد از میان دندان های قفل شده اش بگوید: «قسم می خورم که انتقامت رو خواهم گرفت، توماس. این فقط شروعشه.»
پدر جوناس شانه او را لمس کرد و جوناس عصبی شد.
«اون مرده، پسرم.»
سرانجام جوناس دستان لرزان و خون آلودش را از گلوی دریده برادرش عقب کشید. او به کسی قول داده بود که روحش از قبل راهی ابدیت شده بود. تنها پوسته توماس مانده بود.
جوناس نگاهش را به آسمان آبی بی ابر بالای بازار بالا برد و اجازه داد فریادی خشن از اندوه از گلویش بگریزد. شاهینی طلایی از جایگاهش روی غرفه شراب پدر جوناس در بالای سر آنها فرود آمد.


   
پاسخنقل‌قول
ZAHRA*J
(@zahraj)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

لیمروس
یک نفر از ماگنوس سوالی پرسید، اما او توجه چندانی نکرد. در مهمانی ای مانند این بعد از مدتی همه مانند دسته ای از حشرات در حال وزوز به نظر می رسیدند. خسته کننده، اما غیرممکن برای راحت و آسان خفه کردن.
ماگنوس چیزی که امیدوار بود قیافه ای دلنشین باشد را به صورت خود زد و به سمت چپ چرخید تا با یکی از پر صداترین حشرات مواجه شود. یک گاز دیگر به کانای خود زد و در تلاشی برای امتناع از مزه آن را بدون جویدن قورت داد. نگاهی به گوشت نمک سود کنار آن در ظرف مفرغیش انداخت. سریع در حال از دست دادن اشتهایش بود.
ماگنوس گفت: «معذرت می خوام، بانوی من. حرفتون رو نشنیدم.»
بانو سوفیا در حالی که گوشه دهانش را با دستمال آراسته قلاب دوزی شده ای پاک می کرد گفت: «خواهرتون، لوسیا، ایشون دارن به یه زن جوان دوست داشتنی تبدیل می شن، مگه نه؟»
«دوباره بهم بگین، امروز اون چند ساله می شه؟»
«شونزده.»
«دختر دوست داشتنی. و بسیار مودب.»
«البته. ایشون با کسی نامزد شدن؟»
«هنوز نه.»
«اممم. پسرم، برناردو، بسیار تربیت شده، کاملا خوش قیافه است، و چیزی که در قد کم داره در ذکاوت جبران شده. فکر می کنم اونا زوج خوبی می شن.»
«بانوی من، این چیزیه که بهتون پیشنهاد می کنم که در موردش با پدرم حرف بزنین.»
چرا مگنوس مستقیم کنار این زن نشسته بود؟ بانو سوفیا پیر بود، و بوی خاک، و همچنین به دلیلی عجیب، بوی جلبک دریایی می داد. شاید او از دریای نقره ای بیرون آمده و روی صخره ها سفر کرده بود تا مانند هر کسی دیگر به قلعه منجمد سنگی لیمروس در بالای تقریبا آن سوی سرزیمینی پوشیده از یخ برسد.
شوهر بانو سوفیا، ارباب لناردو، در صندلی پشتی بلندش به جلو خم شد. «حرف در مورد ازدواج کافیه، همسرم. کنجکاوم تا بدونم افکار شاهزاده در مورد مشکلات در پیلشیا چیه.»


   
پاسخنقل‌قول
Scarlet witch
(@scarlet-witch)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 61
 

ماگنوس پاسخ داد: «مشکلات؟»
«ناآرامی اخیر که قتل پسر یه شراب فروش بیچاره در دید همه در هفته قبل باعثش بود.»
ماگنوس انگشت اشاره اش را سرسری دور لبه جام لغزاند. «قتل پسر یه شراب فروش بیچاره. معذرت می خوام که بی علاقه به نظر می رسم، اما به نظر نمی یاد چیز غیرمعمولی باشه. پیلشیایی ها نژاد وحشی ای هستن، سریع در خشونت. شنیدم که اگه روشن شدن آتش هاشون طول بکشه با خوشحالی گوشتشون رو خام می خورن.»
لرد لناردو لبخندی کج تحویل ماگنوس داد. «قطعا. اما این مورد غیرمعموله چون به دستان یه نجیب زاده بازدید کننده از اورانوس بود.»
این یکی جالب تر بود. کمی جالب تر. «واقعا؟ چه کسی؟»
«نمی دونم، اما شایعاتی هست که شاهدخت کلیونا شخصا در مجادله درگیر بودن.»
«آه. من شایعاتی رو شنیدم که بین مردم خیلی بال و پر گرفتن. کم پیش می یاد که شایعات وزن زیادی داشته باشن.»
البته مگراینکه اثبات می شد آن شایعات درست هستند.
ماگنوس در مورد جوان ترین شاهدخت اورانوس به خوبی آگاه بود. او زیبایی زیادی داشت و هم سن خواهر ماگنوس بود، ماگنوس قبلا وقتی که هر دوی آنها بچه های کوچک بودند او را دیده بود. او هیچ علاقه ای برای رفتن به اورانوس نداشت. به علاوه پدرش شدیدا از پادشاه اورانوسی بدش می آمد و تا جایی که ماگنوس می دانست این احساس دو طرفه بود.
چشمان ماگنوس به آن سوی تالار بزرگ رفت، و او چشمانش را در چشمان پدرش که با نارضایتی سردی به او خیره شده بود قفل کرد. پدر ماگنوس از حالتی که او وقتی که در وظیفه ای عمومی مانند این خسته می شد به خود می گرفت نفرت داشت. این حالت را گستاخانه می دید. اما نیاز به تلاش بود که ماگنوس احساسش را پنهان کند، اگرچه باید اعتراف می کرد که چند سخت تلاش نمی کرد.
ماگنوس جام آبش را بالا برد و به افتخار پدرش، پادشاه گایوس دامورا از لیمروس نوشید.
لبان پدرش باریک شد.
بی ربط. این وظیفه ماگنوس نبود که مطمئن شود مراسم جشن خوب پیش می رود. به هر حال همه اش یک تظاهر بود. پدرش یک قلدر بود که مردمش را مجبور می کرد از هر قانونش پیروی کنند، سلاح های محبوبش ترس و خشونت بود، و دسته ای از شوالیه ها و سربازان داشت تا اراده اش را تحمیل کنند و زیردستانش را در صف نگاه دارند. او سخت تلاش می کرد تا ظاهرش را حفظ کند و خودش را قوی، توانا، و موفق نشان دهد.
اما در این ده سال اخیر، از زمانی که پادشاه گایوس مشت آهنی، پادشاه خون، تخت را از پدرش، پادشاه داویداس بسیار محبوب، گرفته بود، لیمروس به شرایط سختی سقوط کرده بود. با توجه به اینکه مذهب لیمروسی در مرحله اول تجمل را تشویق نمی کرد، منازعات اقتصادی باید روی هر کسی که در قصر زندگی می کرد تاثیر مستقیم می داشتند، اما غیرممکن بود که سخت شدن تنگناها در پادشاهی به طور کلی نادیده گرفته شود. اینکه پادشاه هرگز در جمع از این مسئله حرف نمی زد ماگنوس را شگفت زده می کرد.
با این حال، اشراف هنوز در غذاهایشان کانا، دانه های زرد آرد شده ای که مزه ای مانند خمیر می دادند را در غذاهایشان به کار می بردند، و از آنها انتظار می رفت آن را بخورند. وقتی زمستان می آمد و می آمد این چیزی بود که لیمروسی ها سرفه کنان پایین می فرستادند تا شکم هایشان را پر کنند.
به علاوه، تعدادی از زیباترین پرده ها و نقاشی ها از دیوارهای قلعه برداشته شده و در انبار گذاشته شده بودند، و دیوارها را خالی و سرد گذاشته بودند. موسیقی ممنوع شده بود، همچنین آواز خواندن و رقصیدن. تنها آموزشی ترین کتاب ها درون قصر لیمروس مجاز بودند، نه هیچ چیزی که داستانی را برای سرگرمی بگوید. شاه گایوس تنها به ایده آل های لیمروسی، نیرو، ایمان، خرد، اهمیت می داد، نه هنر، زیبایی، یا لذت.
شایعاتی پخش شده بودند که لیمروس زوالش را شروع کرده است، همان طور که نسل ها قبل همین اتفاق برای پیلشیا افتاده بود، به دلیل مرگ المنتیا، جادوی عنصری. جادویی ضروری که حیات را به دنیا می داد مانند آبی در میان یک بیابان در حال خشک شدن به طور کامل بود.
تنها ردهای المنتیا قرن ها قبل وقتی که الهه های رقیب، کلیونا و والوریا، یکدیگر را نابود کرده بودند مانده بود. اما حتی آن ردها، کهب رای کسانی که به جادو باور داشتند نجوا می شد، شروع به محو شدن کرده بودند. لیمروس هر سال بیشتر منجمد می شد، و بهار و تابستانش تنها دو ماه کوتاه طول می کشیدند. پیلشیا در حال پژمردن بود، زمینش خشک و سوخته بود. تنها اورانوس جنوبی هیچ نشانه بیرونی ای از زوال نشان نمی داد.


   
پاسخنقل‌قول
arashmajd202
(@arashmajd202)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 85
 

لیمروس سرزمینی مقید به دین بود که مردمش به باورشان به الهه والوریا چنگ زده بودند، مخصوصا در شرایط سخت، اما ماگنوس شخصا فکر می کرد کسانی که متکی به این باورشان به ماوراالطبیعه بودند، به هر شکلی که می گرفت، یک ضعف درونی را نشان می دادند.
به هر حال بیشتر آنهایی که باور داشتند. ماگنوس چند نفر گرانبها را استثنا می کرد. نگاهش را مستقیم به سمت راست پدرش دوخت، جایی که خواهرش وظیفه شناشانه نشسته بود، مهمان افتخاری این جشن که اعلام شده بود به مناسبت تولدش است.
لباسی که لوسیا امشب پوشیده بود به رنگ نارنجی مایل به صورتی بود که باعث می شد ماگنوس به غروب خورشید فکر کند. لباسی تازه بود، لباسی که ماگنوس قبلا هرگز لوسیا را در آن ندیده بود، و به زیبایی دوخته شده، و تصویر ثروت و کمال ابدی ای که پدرش مطالبه می کرد که خانواده دامورا نشان دهند را بازتاب می کرد، اگرچه ماگنوس باید به این اعتراف می کرد که از این شگفت زده شده است که لباس چقدر در دریایی از رنگ های خاکستری و سیاه که پدرش تمایل به ترجیح آن داشت چقدر رنگارنگ است.
شاهدخت پوستی سفید و بی عیب و موی ابریشمی بلند تیره ای داشت، که وقتی مرتب بسته نمی شد، به شکل امواجی صاف روی کمرش می ریخت. چشمانش به رنگ آسمان آبی شفاف بودند. لبانش پر و به طور طبیعی گلگون بودند. لوسیا اوا دمورا زیباترین دختر در تمام لیمروس بود بدون یک استثنا.
ناگهان جام شیشه ای در چنگ محکم ماگنوس شکست و دست او را برید. ماگنوس فحش داد، بعد یک دستمال سفره را برداشت تا جراحتش را ببندد. بانو سوفیا و ارباب لناردو با هشدار به او نگریستند، انگار که ناراحت شده بودند که شاید صحبتشان در مورد نامزدی ها و قتل ماگنوس را آشفته کرده باشد.
این طور نبود.
احمق، خیلی ****.
این فکر با نگاه به چهره پدرش منعکس شد، چیزی از چشم او نمی افتاد. مادر ماگنوس، ملکه آلثیا، که در سمت چپ پادشاه نشسته بود، همچنین متوجه شده بود. او فورا نگاه سردش را برگرداند تا مکالمه با زنی که کنارش نشسته بود را ادامه دهد.
پدر ماگنوس نگاهش را برنگرداند. طوری به او خیره شد که انگار از در آن تالار بودن شرمنده است. شاهزاده ماگنوس بی عرضه و گستاخ، وارث پادشاه. ماگنوس به تلخی اندیشید، حداقل فعلا، ذهنش به سوی توبیاس، مرد دست راست پدرش رفت. ماگنوس از خود پرسید آیا روزی می رسد که پدرش با او موافقت کند. تصور می کرد که باید از اینکه پادشاه حتی به خود زحمت دعوت او به این رویداد را می دهد باید سپاس گزار باشد. بعد دوباره، پدرش می خواست به نظر برسد که انگار خانواده سلطنتی لیمروس گرهی محکم و واحدی نیرومند بودند، اکنون و همیشه.
چه چیز خنده داری.
ماگنوس باید از قبل لیمروس منجمد و بی رنگ را ترک می کرد تا با آسودگی قلمروهای دیگری که در آن سوی دریای نقره ای قرار داشتند را سیاحت کند، اما یک چیز بود که او را درست در جایی که قرار داشت نگاه می داشت، حتی اکنون که او در آستانه هجده ساله شدن بود.
«ماگنوس.» لوسیا به سمت ماگنوس شتافت و کنارش زانو زد. توجهش به طور کامل معطوف دست ماگنوس بود. «به خودت آسیب زدی.»
ماگنوس با صدایی گرفته گفت: «چیزی نیست. فقط یه خراشه.»
خون از قبل پانسمان ناچیز را خیس کرده بود. ابروهای لوسیا با نگرانی به هم پیوستند. «فقط یه خراش؟ اینطور فکر نمی کنم. باهام بیا و کمک می کنم درست پانسمانش کنیم.»
لوسیا مچ ماگنوس را کشید.
بانو سوفیا نصیحت کرد: «باهاش برو. نمی خوای زخمت عفونت کنه.»
«نه، نمی خوام این طور شه.» آرواره اش قفل شد. درد به قدر کافی نبود که او را ناراحت کند، اما شرمندگی باعث سوزش می شد. «باشه، خواهرم، شفاگر. اجازه می دم که زخمم رو ببندی.»
لوسیا لبخندی آرامش بخش به ماگنوس زد که باعث شد چیزی درون او پیچ بخورد. چیزی که ماگنوس بسیار سخت سعی داشت که آن را نادیده بگیرد.


   
Khademre, qelqelak71sh2, Bys and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
حسین
(@hossein-72)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 760
 

پی دی اف فصل اول:
http://s2.picofile.com/file/8263998184/1.pdf.html


   
Michael reacted
پاسخنقل‌قول
Michael
(@wingknight)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 487
 

علی چرا یه دفعه پی دی افشو قرار نمیدی؟


   
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

علی بقیه کتاب نمیاد ؟؟؟؟؟


   
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

nafise;27853:
علی بقیه کتاب نمیاد ؟؟؟؟؟

ترجمه اش به یکی از دوستان واگذار شده. انشاالله به زودی ارائه می ده.


   
carlian20112 reacted
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

بوفچه;27854:
ترجمه اش به یکی از دوستان واگذار شده. انشاالله به زودی ارائه می ده.

امیدوارم به زودی زود ارائه بده به شدت منتظر ادامه ی کتابم


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

درود بر تو بوفچه
من واقعا خلاصه رو دوس داشتم
میشه زودتر بقیه ترجمه رو بزاری ؟؟؟
اون کسی که قراره بقیه ترجمه رو انجام بده چند وقت یه بار فصل میده ؟؟؟


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

hera;27869:
درود بر تو بوفچه
من واقعا خلاصه رو دوس داشتم
میشه زودتر بقیه ترجمه رو بزاری ؟؟؟
اون کسی که قراره بقیه ترجمه رو انجام بده چند وقت یه بار فصل میده ؟؟؟

شرمنده. بهم گفته شده اینا رو مخصوصا به تو نگم. ببخشید واقعا.


   
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
 

سلام به نظر میاد کتاب جالبی باشه حتما سر فرصت میخونمش.کی ترجمش تموم میشه؟


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 3
اشتراک: