Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

کتاب جهان موازی

43 ارسال‌
13 کاربران
63 Reactions
17.6 K نمایش‌
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام.این داستانیه که من نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد


   
ZAHRA*J, ebad, الهه آب and 1 people reacted
نقل‌قول
Dark lord
(@philosophy)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 115
 

خیلیم خوب ممنون


   
پاسخنقل‌قول
M,baran
(@m-baran)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 184
 

سلام, چرا داستان رو بصورت لینک دانلود قرار نمیدین؟؟؟


   
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام.لینک دانلود ندارم متاسفانه


   
پاسخنقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 392
 

احساس میکنم بنده خدا اصلا با پی دی اف آشنا نیست. رضا بهش یه دستی برسون Reza370@


   
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

چرا اشنام .ولی لینک دانلود اینجا نداره


   
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@philosophy)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 115
 

سلام دیگه ادامه نمی دی ؟


   
Ryan2 and الهه آب reacted
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام.چرا ادامه میدم ولی قرار بود یکی از دوستان فایل pdf واسه دانلود بزاره اونم مثل اینکه نشد

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

۶......پشت سرش راه افتادم.گفت چیزی از جادو میدونی.گفتم فقط تو فیلما و کتابا خوندم . فرهاد گفت اشکال نداره . جادو از ذهن میاد پس هر چی ذهن فعالتری داشته باشی جادوی بهتری داری.گفت بزار یه امتحانی کنیم.گفتم چه امتحانی .گفت فرض کن این یه سنگه تو دستاش میوه درخت کاج بود.گفتم ولی اینکه میوه کاجه.فرهاد گفت. گفتم فرض کن گفتم باشه.گفت حالا باد همینو ت مغزت مجسم کنی که این سنگه.نگاهی به کاج کردم بعد نگاهی به فرهاد . گفتم میشه خودتون نشونم بدین.گفت ببین کاج رو بالا اورد بعد با به کاج خیره شد بعد یکهو سنگ تو دستاش بود .گفتم چه جالب شبیه شعبده بازی بود.گفت شعبده چیه دیگه گفتم هیچی .سنگ رو به من داد گفت حالا تو کاجش کن.به سنگ نگاه کردم بعد تو ذهنم تخم کاج رو تصور کردم گفت باید بگی تبدیل شو .گفتم تبدیل شو ناگهان نیرویی از دستم حرکت کرد براحتی احساسش کردم تخم کاجی در دستم بود .با تعجب به تخم کاج نگاه کردم دستم احساس سوزشی عجیب داشت .گفت احساس سوزش میکنی رو دستت گفتم کمی.گفت این انتقال جادو بود.حدود یه دو سه ماهی پیش فرهاد بودم و بهم اموزش جادو میداد .میگفت الفا نیروشون رو از طبیعت میگیرن. بعضی تز جادوگرا از طریق سنگ خاص نیرو میگیرن تعداد کمی از خورشید و تعداد کمی از اسمان و ستارها.و خیلی کمتر از طبیعت..گفتم من نیروم از کجا تامین میشه گفت تو استثنا هستی تقریبا با همشون میتونی .و بعد خندید.امروز قرار بود برم از ریشه درخت سفید برا خودم چوب جادوگری بگیرم همرا ه فرهاد.و شیوا. فرهاد پنجره ای باز کرد گفت بریم .اول خودش رفت بعد شیوا اخرم من رفتم. ۷....
باورم نمیشد .روبروم بزرگترین درختی بود که تا حالا دیدم درختی به قطر یه جزیره کوچیک و بلنداش تا ابرا میرسید . فرهاد گفت این پیرترین درخت جنگله که بهش درخت سفید میگن. همینطور که نگاه میکردم ریشه های بزرگی از دل خاک بیرون زده بود که فرهاد گفت این ریشه ها جادوی خالص رو میگیرن و به تمام درختا میفرستند. گفت باید بریم زیر درخت و راه افتادیم تقریبا نصف درخت رو دور زدیم بعد زیر یکی از ریشه ها یه راه مخفی وجود داشت .فرهاد با وردی در را باز کرد و به زیر درخت رفتیم . فکر میکردم زیر درخت باید پر باشه از ریشه های و گل و خاک ولی ان چیزی که میدیدم فرای تصورم بود. اول جادویه قویه در زیر درخت جریان داشت و زیر درخت حدود ۲۰ متر به طور دایره وار خالی بود .وسط دایره رفتیم .ناگهان صدایی تو سرم شنیدم که گفت سلام کسری جادوگر کبیر کسی که اسمش در پیشگوییها امده .من درخت کهن هستم .از من چی میخوای.تو ذهنم گفتم ما دنبال چوب جادوگری هستیم . ناگهان زیر پایم خالی شد و من سقوط کردم.صدای فرهاد رو شنیدم که داشت اسم منو صدا میکرد.ولی من داشتم سقوط میکردم .تو ذهنم تصور کردم که رو هوا میتونم وایسم.ناگهان سرعتم کم شد. ویواش به سمت زمین رسیدم.نفس راحتی کشیدم. ناگهان درخت شروع به سخن گفتن کرد . هفت ریشه از قویترین و کهنترین ریشه هام اینجاست. هر کدومو خواستی فقط بهش دست بزن تا از اون چوب جادو بهت بدم....جلوتر رفتم رو ریشه ها نوشته هایی بود که تا حالا ندیده بودم.تو ذهنم خواستم نوشته ها تبدیل به فارسی شوند. و ناگهان نوشته ها تغییر کردن و حالا میتونستم بخونمشون. ریشه اول... رنگ سبز مخصوص جادوگرانی که با طبیعت سازگارند . و مخصوص الفها. چوبی که از طبیعت جادو میگیرد..... جالب بود ولی هنوز شیش ریشه دیگر مانده بود و من تصمیم گرفتم همشونو بخونم و بعد انتخاب کنم...
به سمت ریشه بعدی رفتم که تقریبا رنگش قرمز با رگه هایی از نارنجی میزد....نوشته هاشو بعد تبدیل خوندم....ریشه دوم رنگ قرمز و نارنجی که از خورشید نیرو میگیرد مخصوص جادوگرانی که از نور و خورشید نیرو میگیرند....به سمت ریشه سوم رفتم که رنگ ابی داشت ....ریشه سوم ابی که از اب حیات جادو میگیرد . مخصوص جادوگرانی درمانی و نامیراها.... برام جالب بود اگه یکی از این چوبا داشتم میتونستم براحتی همه رو درمان کنم.... به سمت ریشه چهارم رفتم... که سیاه بود نوشته روشو خوندم ..... ریشه سیاه مخصوص جادوگرانی که از ستارهها انرژی میگیرند و جادوگران تاریگی.... عجیب بود قدرت زیادی از این ریشه احساس میکردم ... ولی بدرد من نمیخورد. به سمت ریشه پنجم رفتم.. ریشه رنگی نداشت ولی شکل سنگای قیمتی روش بود . نزدیکتر رفتم و نوشته هاشو خوندم... ریشه سنگ . مخصوص جادوگرانی که از سنگهای جادویی استفاده میکنن.... ولی من تا حالا از این سنگها ندیده بودم . و به سمت ریشه شیش رفتم ریشه از بقیه ریشه ها برگتر و کلفت تر بود نوشته های روشو خوندم.... ریشه قدرت مخصوص خوناشامها و گرگینه ها . و جادوگرانی که دنبال قدرتن..... نظرمو جلب کرده بود قدرت همون چیزی بود که همه میخوان . ولی گفتم اخرینشونم بخونم بعد نتیجه گیری کنم...به سمت ریشه خفتم رفتم که رنگش هفت رنگ بود ... روش نوشته بود ... تا حالا کسی نتونسته با این چوب جادو جادوکنه زیرا باید جادوگر تو تموم زمینه خای جادو سر رشته داشته باشه ولی اگه بتوان ازش استفاده کرد دارنده این چوب جادوگر کبیر خواهد بود .... یقین پیدا کرده بودم این باید چوب جادوی من باشه چولی که از همه جادوها درش بود و تنها من بودم که استثناعا میتونستم از همه چوبها استفاده کنم. .... ۸.....
پس دستمو برم سمت ریشه ناگهان تو ذهنم اشکال مختلف چوب جادوگری رو دیدم درخت گفت چون تو اولین جادوگری هستی که بعد هزاران سال تونسته از این چوب استفاده کنه انتخاب چوبشو بهت میدم...ولی من گفتم تا حالا از هیچ چوب جادوگری استفاده نکردم...درخت گفت چوبها انواع مختلف دارند ..که به هفت مدل وجود دارند ...۱ ساده و معمولی برا جادوگرانی که سطحشون از معمولی و متوسط بتلاتر نمیره چون نمیتونن زیاد از جادو استفاده کنن..... ۲ چوبهای طرح دار برا جادوگرانی که تا سطح متوسط رو و معلمی میرند.. ۳ عصا ... برا جادوگرانی که از سنگ استفاده میکنن... برای تو هم میشه چون میتونی از همشون استفاده کنی...۴ چوبهایی با رنگ خاص ..مثل ریشه ها که دیدی ..مخصوص جادوگرانی که میتونن از ریشه های رنگی استفاده کنن....۵ چوبهای کم یاب و گرانقیمت مخصوص شاهان و شاهزادهها که از چند چوب و گاهی با حیوانات جادویی باستانی مخلوط شده... شیشم .. چوب سیاه مخصوص ..شیاطین و موجودات بیگانه و بعضی مواقع بعضی جادوگران دو رگه که یه رگشون به موجود قدرتمندی نصبت داشته باشه ... و ۷ چوب هفت رنگ یا تبدیل شونده که به همه این چوبها تبدیل میشه و مختص شما ساخته شده .... گفتم پس بقیه چوبها نمیتونن تغیر کنن گفت نه ... گفتم اگه من این چوب رو به هفت رنگ و شکل اصلیش بگیرم همه میفهمند من کی هستم . پس یه شکلی میخوام کسی شک نکنه و در این حال کسی نتونه از ماهییت چوبم بفهمه من تو کدوم دسته قرار دارم ...درخت سه شکل نشونم داد... اولی چوب مارپیچ مانندی بود که با سنگهای هفت رنگی تزیین شده بود.... دومی عصای کوچیکی بود که ته رنگهای سیاه داشت.. گفتم ولی من که دورگه نیستم...چوب بعدی و اخرینشون چوب عجیبی بود که تا حالا ندیده بودم طرح یه هما که داشت با یه مار باسیلیسک جنگ میکرد... از طرحش خوشم اومد گفتم همینو میخوام ...ناگهان چوب جادویی شبیه عصا جلوم ظاهر شد که با همان طرح ها بود و چند سنگ سیاه و سفید که با دقت نگاه کردم دیدم جای چشم های هما و باسیلیسک بود...گفتم ولی این تابلوعه که گفت تو طول تاریخ بودند جادوگرانی که عصای خاصی داشتن و هنوزم هستند ...گفتم مثل کی .گفت مثلا عصای پیشگوی بزرگ که طرح ققنوس و جغد هست و یا طرح فرهاد پیر الفها که طرح جنگل و اب حیات هست و چند مورد دیگه.... با خوشحالی چوب رو تو مشتم گرفتم ناگهان انرژی عظیمی از چوب به سمتم اومد احساس قدرت و همزمان احساس ارامش میکردم... از درخت تشکر کردم و گفتم حالا چجوری باید برگردم . ناگهان پنجره ای جادویی جلوم ظاهر شد و من به داخلش رفتم. وقتی پیش فرهاد رسیدم گفت کجا رفتی یکهویی همه جا دنبالت گشتیم.حتی با جادو هم نتونستیم پیدات کنیم.رو به فرهاد لبخندی زدم و گفتم چنتا گپ خصوصی با درخت زدیم.متوجه نگاههای فرهاد رو چوب دستیم شدم. گفت میبینم چوب دستیتو انتخاب کردی. با خوشحالی گفتم اره . گفت میشه ببینمش . خواستم چوبمو بهش بدم که درخت گفت نه اگه اینکارو کنی ممکنه فرهاد بدجوری ذخمی بشه یا حتی بمیره.با تعجب گفتم یعنی چی ؟گفت چوب تو خاص هست قابایت دفاع از خودش رو داره. رو به فرهاد گفتم شرمنده نمیتونم. فرهاد با لبخند نگاهم کرد و گفت حتما قابلیت دفاع از خود داره . خیلی کم هستن چوبایی که قابلیت جادو از خود رو دارند.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

فرهاد گفت تقریبا اصول ابتدایی و مفهومی جادو رو بهت یاد دادم . بقیشو باید بری به مدرسه جادوگری. گفتم ولی من همچین جایی رو بلد نیستم کجاست. گفت راهنماییت میکنم.. فرهاد گفت سه تا مدرسه جادوگری داریم . یکی مخصوص ادمای ضعیف و متوسط هست . توسط مربی هایی که دوست داشتن ادمای ضعیف هم پیشرفت کنن درست شده... دومی مدرسه جادوگری پیشرفته با اساتید حرفه ای ... برای کسایی که از بچگی جادوگر هستن یا تو خانوادههای جادوگری متوسط بدنیا میان... و مدرسه سوم ...مدرسه ساموعل هست که مخصوص کسایی هست که جادوی استثنایی دارن و مربیها و استادای فوق پیشرفته دارن حتی شاهزادهها هم برای اموزش به انجا میان.و امتحانای ورودیش بسیار پیچیدس... گفتم پس من باید از کجا شروع کنم.گفت از سطح متوسط برو بعد ۳ سال که همه چیز راجب جادو یاد گرفتی بعد برو مدرسه ساموعل...گفتم بعد سه سال ولی من باید برگردم به زمین همه انجا نگران شدن حتما... گفت زمان در اینجا خیلی کمتر از زمین میگذره ... طبق کتابهایی که خوندم فرق ۱ ساعت زمان اینجا با زمین حدود یه روزه...با تعجب گفتم چطور ممکنه هر یه ساعت برابر یه روز باشه...با عقل جور در نمیاد . گفت بخاطر خاصیت جهان موازی بودنه...گفتم یعنی یروز برابر ۲۴ روزه..چه جالب .. گقت اره تازه وقتیم برگردی به جهان خودت همین سنی که الان هستی بر میگردی.. ۹...
به حرف فرهاد اول قرار شد مدرسه جادوگری متوسط برم ... و من تصمیم داشتم یک دقیقه وقتمو هم تلف نکنم. با خودم گفتم من باید یک ساله از مدرسه فارغ بشم و برم به مدرسه پیشرفته.. فرهاد منو تا نزدیک شهر انسانها برد .. بعد گفت ما زیاد با ادمای اینجا جور نیستیم پس تو برو .بقیه کارها با خودت مدرسه هم درست ۱ کیلومتر جلوتره از هر کی سوال کنی نشونت میدن اسم مدرسه هم ققنوس هست ... گفتم ولی من پول برا خرید کردن ندارم چیکار باید کنم... گفت اها داشت یادم میرفت بیا یه کیسه پول کوچیک بهم داد وقتی بازش کردم دیدم همش طلاست.. گفتم اینو اگه تو زمین داشتم الان میلیاردر بودم ... با خنده گفت ولی اینجا کسی زیاد به این چیزا اهمیت نمیده اینجا جادوگر و قدرت جادویی اهمیت داره... از فرهاد خداحافظی کردم و به سمت سرنوشتم راهی شدم.... به سمت اعلامیه ای که نزدیکم بود رفتم چون خیلیا اونجا جمع شده بودن خواستم ببینم چی نوشتن... رو کاغذ بزرگی نوشته بود شرایط امسال برای پذیرش جادوگر و ساحره و موجودات دیگر یک داشتن چوب یا عصای جادو ...دوم لباس فرم مدرسه با ارم ققنوس ...سوم.. گذشتن از امتحان ورودی... روبه یکی از بچه هایی که هم سنم بود کردم گفتم لباسارو از کجا باید تهیه کرد گفت کوچه مگنس... به سمت خیابان اصلی که سنگ فرش بود راهی شدم.. و دو کوچه که رد کردم کوچه سوم مگنس بود .. به ترتیب لباس فروشی بود مثل اینکا این کوچه فقط لباس میفروختن... به سمت ویترین مغاذهها رفتم لباساشون عجیب ِغریب بود زیاد با لباساشون حال نکردم .. به سمت لباس فروشی که شلوغ بود و تقریبا وسط خیابون بود رفتم . روش نوشته بود لباس فروشی مخصوص دانش اموزای جادوگری ... رفتم داخل مغاذه یه موجود کوچکی اومد جلوم .. فرهاد بهم گفته بود که اینجا جن کارگر هم داره .. پس زیاد قافل گیر نشدم گفتم سلام من یه لباس برای مدرسه ققنوس میخوام..جن رو به من کرد و گفت چه نوع لباسی میخوایین ارباب...گفتم چه نوعی دارین. گفت طرح ساده که توش جادو بکار نرفته نخ معمولیه .. از یه سکه مسی شروع میشه تا یه ده سکه نقره... طرح دوم لباسایی هست که با نخ محکم ساخته شده که به سادگی پاره نمیشه که از ده سکه نقره شروع میشه تا یک سکه طلا ... فرهاد بهم توضیح داده بودکه هر ۱۰۰ تا سکه مسی میشه یه نقره و هر صد تا نقره میشه یه طلا.. جن گفت و لباسایی که توش از جادو استفاده شده برای محافظت و خود درمانی و کارای دیگه که از یه سکه طلا معمولیش هست تا صد سکه طلا... و لباسهایی مخصوص اساتید وشاهزاده و پولدارها که با طرح و جادوی پیشرفته هستن از صد سکه طلا شروع میشه تا ۱۰۰۰ سکه طلا.. گفتم پس به من از نوع سوم که جادو توش بکار رفته بدین .. گفت پس بیاین به اتاق سوم . با هم به اتاق سوم رفتیم لباسهایی زیبا و نقش دار تو ویترین بود که ادم دلش میخواست از همش داشته باشه .. با لبخند گفتم اینا از چند سکه شروع میشن گفت رو یقه لباسا سکشو زده.... ۱۰....
لباسای جالبی بود رو بعضی ها طلسم محافظتی اجرا شده بود . بعضی ها قابلیت تغییر رنگ داشتن ..تغریبا بیشترشونو نگاه کرده بودم . در اخر اتاق یه لباس تکی و خاک خورده تو ویترینی بود . کنجکاو شدم جلوتر رفتم از لباس نیروی قویی احساس میکردم . نوشته روشو خوندم . این لباس ۱۰ سکه طلا قیمت دارد و جادویی میباشد اما هنوز نفهمیدیم چه جادویی درونش بکار رفته چون هر کسی نمتواند این لباسو بپوشه . این لباس از جادوی خود جادوگر قدرت میگیره( این لباس حدود ۱۰۰ سال پیش در غاری متروکه توی صندوقچه ای پیدا شده و هنوز کسی نتونسته از جادوی پیچیده ی درونش اطلاع پیدا کنه چون به علت قدیمی بودن و دستکاری در جادوی لباس امکان خرابی وجود دارد و فعلا دست نخورده باقی مونده) ولی من از طرح لباس خیلی خوشم اومده بود یه هما و یک ققنوس داشتن با هم میخوندن و در پاییت لباس سنگای ظریفی کنده کاری شده بود . و همینطور رو استین لباس.. رو به جن کردم گفتم من اینو میخوام. جن با تعجب نگاهی به من کرد و گفت ولی ارباب این لباس خیلی قدیمیه و کسی نتونسته هنوز امتحانش کنه گفتم پس من اولین نفرم .. لباس رو بعلاوه چند لباس برای مدرسه خریدم .. فروشنده که از شر این لباس راحت شده بود و یه سکه طلا هم تخفیف داده بود.. رفتم تو لیست ها که نوشته بود یه حیوون دست اموز هم میتونین بیارین. سمت خیابون راه افتادم . رسیدم به یه کوچه که فقط حیوان میفروختن. رفتم داخل کوچه . اینجا هم شلوغ بود بعضی بچه ها جغد خریده بودند و بعضی خفاش و بعضی موش داخل مغاذه رفتم قصد داشتم چند تا از مغاذه حیواناتو سر بزنم دلم یه پرنده مثل ققنوس میخواست. مغاذه دار گفت اقا تشریف بیارین از حیوانات ما دیدن کنین گفتم چه نوع حیواناتی داری گفت حیوانات ساده و جادویی هر چی میخوای گفتم من حیوان جادویی میخوام . سمت اتاقک کوچیکی شدم و تنها پنج تا حیوون جادویی داشت گفتم قیمتشون چنده گفت تو انتخاب کن بعد میریم سر قیمت . اولین حیوون عنکبوت سبزی بود که اندازه کف دستم بود گفت این عنکبوت سبز هست که همینطور از رنگش معلومه سمیه و قابلیت بزرگ شدن تا دومتر رو داره . با تعجب به عنکبوت نگاه کردم تصور کردم دو متر عنکبوت اونم سمی خیلی خطرناک ممکنه تو مدرسه مشکل برام درست کنه... حیوونای بعدی هم شبیه عنکبوت گونه خطرناک بودند . به مغاذه بعدی رفتم ولی اینم زیاد حیوونای جالبی نداشت . چند تا دیگشو سر زدم تا رسیدم به اخرین مغاذه .که مغاذه کوچکی بود و خلوت هم بود و فقط حیوانات جادویی داشت .رفتم داخل صاحب مغاذه که پیرمردی بود گفت بفرمایین . یه نگاه به من کرد گفت جوون این حیوانات بدرد مدرسه نمیخورند. گفتم من دنبال یه پرنده خاص میگردم مثل ققنوس. ناگهان یه نگاهی بهم کرد گفت ققنوس پرنده ی فروشی نیست . ققنوسا خودشون صاحبشونو انتخاب میکنن . ناراحت شدم گفتم پس پرنده دیگه ای مثلش نداری . گفت با من بیا . درب پشتیشو باز کرد ناگهان داخل باغ کوچیکی شدم خیلی قشنگ بود پیرمرد داخل باغ شد و گفت تنها یه تخم پرنده پیدا کردم اونم رو نوک قلعه نزدیک درخت سفید با تعجب نگاش کردم و گفتم ولی درخت سفید که نزدیک خونه الف هاست .اونها به کسی اجازه نزدیکی به درختو نمیدند. پیرمرد خنده ای کردو گفت اره ولی من هر کسی نیستم من دوست فرهاد ریس الفها هستم . گفتم واقعا . گفت اره و چند سال پیش که بخاطر کاری رفته بودم جنگل این تخم رو نوک قلعه نزدیک اتشفسان کوه زمرد پیدا کردم . دلم نیامد تنها ولش کنم اوردمش اینجا گفتم چه نوع پرنده ای هست حالا .گفت نمیدونم ولی قدرتای خاصی از تخم محافظت میکنه نمیزارن بهش اسیبی وارد بشه و وقتی من بهش دست زدم انگار میدونست بهش اسیب نمیزنم گذاست ورش دارم . گفتم کی از تخم در میاد .گفت معلوم نیس .این تخمها یا باید جادوگری خاص بهش دست بزنه و تخم هم قبولش کنه . یا تخم از صاحبش خوشش بیاد و باز بشه. گفتم پس ایینو میگیرم چقدر میشه .گفت فروشی نیست این تخم پرنده ای خاص هست و اول باید ببینم قصد اسیب بهشو نداری . گفتم پس چیکار کنم .گفت دستتو بزن به تخم . دستمو سمت تخم گرفتم ناگهان جادوی دور تخم حالت تحاجمی گرفت ولی همینکه به دستم خورد دوباره عادی شد . احساسی بهم میگفت که منو قبول کرده. پیرمرد با خوشحالی گفت مثل اینکه قبولت کرده.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

۱۱....
رو به پیرمرد کردم گفتم پس بریم رو قیمت این تخم پرنده. گفت ۱۰ سکه طلا نه سکه بهش دادم. رو به پیرمرد گفتم کتاب مدرسه کجا داره . گفت ۵ کوچه اونورتر.. از پیرمرد خداحافظی کردم تغریبا ساعت ۴ بود.با خودم گفتم اول یه خونه بگیرم واسه امشب یه مهمانخانه متوسط کرایه کردم واسه سه روز چون چون روز چهارم مدرسه باز میشد و باید میرفتم مدرسه.... رو به کتابفروشی حرکت کردم . یه کتاب فروشی بزرگ و قدیمی که تقریبا نصف مشتریاش بچه مدرسه ای بودن .پیدا کردم و رفتم داخلش کتابخونه باحالی بود قفسه ها دایره وار بودن و یواش یواش حرکت میکردن . رو به صاحب مغاذه گفتم کتاب مدرسه جادو گری ققنوس میخوام .یه نگاه به من کرد گفت چند سالته .گفتم ۱۷ گفت فقط ۱۸ ساله ها رو راه میدن تازه باید جادوتم متوسط رو به بالا باشه . گفتم یعنی استثنا یی چیزی نداره. گفت چرا اگه جادوت خوب باشه و امتحاناتو قبول شی ممکنه بزارن بری مدرسه. گفتم پس ممکنه کتابارو بدین گفت ۱۰ سکه نقره میشه .۱ سکه طلا بهش دادم گفتم بفرمایین یه نگاه به سکه کرد گفت الان برات میارمشون. ۵ تا کتاب بهم داد گفتم یه چمدون هم میخوام گفت جادویی گفتم اره گفت ۱۰ سکه نقره . گفتم بده و بعد از جادادن کتابا تو چمدون به سمت مهمانخانه راه افتادم . با خودم گفتم برم چند کتابخونه کتاب جادوگری بخرم چند تا طلسم یاد بگیرم بد نیست. به سمت کتابخونه قدیمی رفتم و داخل شدم قفسه ها رو یکی یکی یکی نگاه کردم . کتاب جادوی تغیر شکل برام جالب بود گرفتم . و چند تا کتاب دیگر و بسیار قدیمی خریدم فروشنده با تعجب نگاهم میکرد . گفت اینا رو معمولا اساتید هم نمیخونن چون سخته . گفتم فقط برای معلوماتم میخوام بخونمشون .این چند تا کتاب از تموم خریدام گرونتر بود مخصوصا یکیشون که ۱۰۰ سکه طلا بود . به زبان عجیبی نوشته شده بود . به سمت مهمانخانه رفتم . از خستگی پریدم تو تخت و خوابیدم . خوابای عجیبی میدیدم . ولی نامعلوم ساعت ۸ صبح بلند شدم بعد خوردن صبحانه. تخم پرنده رو با احتیاط کنار شومینه گذاشتم تا گرم بمونه . کتابا رو از چمدونم در اوردم .کتابای درسیم خیلی ساده بودن بعد سه ساعت تقریبا همشونو خوندم.و تنها ۱۰ جادو بهم یاد داده بود. نگاهی به ساعت انداختم تقریبا وقت ناهار بود یکی از کتابای قدیمی که پول زیادی داده بودمو برداشتم . طرح جلدش چرم بود ولی معلوم نبود چرم چه حیوونی هست . روش نوشته بود جادوی درون. ذهن قوی.. نوشته بود برا جادوگرا داشتن ذهن قوی بسیار مهمه چون نباید جادوگرای دیگه از رازت و کارات باخبر باشن چون ازش سوء استفاده میکنن. هفت روش دیوار ذهنی نوشته بود که به ترتیب سختر میشدند . اولی تمرکز ذهن بود که باید با تمرکز به داخل ذهنت میرفتی و افکارتو مرتب میکردی . خواستم امتحانش کنم چشمامو بستم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم .که ناگهان صدای در اومد ناهارمو اورده بودند . بعد خوردن ناهار و یه ساعتی خوابیدن دوباره به مرتب کردن افکارم پرداختم یه نیم ساعتی زمان برد ولی احساس میکردم ذهنم سبکتر شده و هر چیزی که میخوام مثل کتابخونه عظیمی جلوم قرار داره . چیز جالبی بود . به سمت کتاب رفتم دومین راه ساختن دیواری از جنس اب بود که قابلیت مختل کردن ذهن افراد در برابر نفوذ رو داشت . که باید در ذهنم حرکت اب رو تجسم میکردم و مثل یه ابشار بدور کل ذهنم میساختم . چند ساعت زمان برد . ازخستگی داشتم بیهوش میشدم.نمیدونستم انقدر انرژی میبره. ولی تو کتاب نوشته بود که مرتب کردن افکار فقط سه چهار ماه زمان میبره اونم اگه هر روز تمرین کنین. نمیدونستم چجوری من میتونستم انقدر سریع یادس بگیرم. ساعت ۹ بیدار شدم . بعد خوردن صبحانه و حمام کردن . به سمت کتاب رفتم چون زیاد وقت نداشتم و باید کتابا رو تموم میکردم . نوشته بود دیوار بعدی از جنس جامد که باید بعد اب ساخته بشه و باید تو ذهنت تجسم کنی که افکارت به شکل جامد هستند . چشمامو بستم ولی اینبار راحتتر دیوارو ساختم . شاید بخاطر مرتب کردن افکارم و ساختن دیوار ذهنیم بود. اینطور که برسی کردم با دوسه روز نمیشد کل دیوارو ساخت . بقیشو گذاشتم تو مدرسه انجامش بدم. به سمت کتاب تغیر شکل رفتم اونم برام راحت بود ولی کتاب به تغیر شکل اشیا بود و تقزیبا برام راحت بود .دوست داشتم تغیر شکل حیوانات رو یاد بگیرم . ولی نه وقتشو داشتم و نه زمانشو. فردا باید میرفتم واسه امتحان مدرسه..... 12....
ساعت شیش صبح بلند شدم و صبحانمو خوردم سریع لباسای مدرسه مو پوشیدم و به سمت مدرسه جادوگری راه افتادم. خیابانا تقریبا خلوت بود . خوشبختانه از مهمانخانه تا مدرسه نزدیک بود حدودا ۱۰ دقیقه بود . وسط راه بعضی از بچه ها هم مثل من میخواستند قبل از شلوغی خودشونو به مدرسه برسونن و بعضیها همراه خانواده شون اومده بودن....
نزدیک درب مدرسه بودم که نگهبان مدرسه یه نگاهی بهم کرد گفت اسمت چیه گفتم کسری . یه نوشته ابی روی چمدونم نقش بست گفت چمدونتو بزار تو نگهبانی خودت برو تو صف امتحان وایسا... بلافاصله چمدونم رو گذاشتم تو نگهبانی و به سمت صف حرکت کردم .حدود ۲۰ نفری جلوم بودن . دخترا یه طرف وایساده بودن و پسرا یه طرف . به سمت پسرا رفتم و گفتم اخرین نفر کیه . یکیشون اومد جلو گفت باید اسمتو بنویسی بندازی تو این صندوق . خودش صدات میکنه . اسممو رو کاغذ معمولی نوشتم و تا کردمش انداختم داخل صندوق . دیگه داشت یواش یواش شلوغ میشد که یکی اسممو صدا کرد رفتم پیشش و اسممو گفتم . گفت از این طرف به سمت درب ورودی رفتیم . گفت سه امتحان برای امسال در نظر گرفتن. اول فکری... دوم ساختن معجون... و سوم... مبارزه ... هر بخش ۵۰ نمره داره که سر جمع میشه ۱۵۰ امتیاز قبولی باید بالاتر از ۸۰ باشه گفتم باشه. گفت چوبتو اوردی گفتم اره گفت برو داخل اتاق... به سمت اتاق رفتم ۲۰ نفر رو میز تک نفره نشسته بودند و با اظطراب منتظر برگه امتحانی بودن....یکی از اساتید امد جلو و گفت امتحان اول فکریه . باید نیم ساعته به سوالا جواب بدین . قلم پراتون رو بگیرین و اسمتونو بنویسین . و دقت کنین سوالا رو اشتباه نزنین که دیگه راه برگشتی نیست... کاغذایی که شبیه مغوا بودند رو پخش کرد و گفت شروع کنین....
خوشبختانه سوالا اسان بود دقیقا از کتابا بود. کمتر از ۲۰ دقیقه زمان برد تا تونستم همشونو جواب بدم... برگه رو تحویل استاد دادم .. استاد گفت برو بیرون منتظر امتحان بعدیت باش... گفتم باشه ... بیرون ایستاده بودم که یکی از بچه ها اومد طرفم و با استرس گفت ... سوالای نصبتا سختی بود نه... نمیخواستم بگم خیلیم راحت بود . حوصله نداشتم بهم بگن خر خون... گفتم اره تقریبا سخت بود ... دیدم دستشو اورد جلو و گفت اسم من ویلیامه من از روستای خاکستری اومدم .. باهاش دست دادم و گفتم اسم منم کسری هست . نگفتم از کجا اومدم چون جایی رو بلد نبودم .. یه نگاه به من کرد گفت .پدر مادرت نیومدن .. گفتم نه تو چی ...گفت من پدر ندارم فقط مادرم هست که اونم مریضه. ناگهان یکی از بچه های دیگه از درب اومد بیرون ... و رفت یه گوشه .. سرش پایین بود . بنظر خوب امتحان نداده بود.. رو به ویلیام کردم و گفتم تو الفی .اخه گوشاش تیز بود .. گفت نه من دورگم. نیمی جادوگر و نیمی الفم. پدرم الف بود و مادرم جادوگر... بعد ده دقیقه استاد از اتاق بیرون اومد و گفت نتایجو رو اعلانات میزارم . حاضر شین برای امتحان معجون سازی... من و ویلیام به طرف اتاق معجون سازی رفتیم.. استاد گفت .. برا این امتحان دو نوع معجون در نظر گرفتیم که هر کی خواست از هر کدومو میتونه دلخواه انتخاب کنه ... اسم معجونام هست.... معجون درمان ذخم.... و معجون تقویت حافظه .. و به هر کی که از اینجا امتیاز کامل بگیره .. یه شیشه کوچیک از اون معجونو میدم بهش... دانش اموزا گفتن یه صدا استادو تشویق کردن... استاد گفت برا این بخش ۲ ساعت وقت دارین هر کی یه دیگ بگیره و شروع کنه..
تو کتاب مدرسه که گرفته بودم از هر دو معجون نوشته بود و برای هر کدوم دو راه حل نوشته بود ...ولی بنظر من معجون درمانی راحت تر بود و وقتی یه نگاه به بچه ها کردم دیدم تقریبا بیشترشون دارن معجون درمانیو درست میکنن... منم گفتم پس منم میرم برا معجون حافظه... به سمت دیگ رفتم و وسایل ظروری رو برداشتم. برای معجون تقویت حافظه پنج نوع گیاه لازم بود . اولی گیاه استخودوس.. بود که باید خشک شدش رو گیر میاوردم. به کنار قفسه ها رفتم و تو شیشه ها نگاه کردم .. و پیداش کردم .باخودم گفتم خوب این اولیش. گیاه بعدی رزماری بود .. که اونم راحت پیدا کردم... و گیاه های دیگه هم همینطور ... طبق دستورات کتاب شروع به ریختن گیاهها تو دیگ کردم اگه درست عمل میکردم باید رنگ معجون سبز کم رنگ میشد .. و بعد اونو دو بار جهت عقربه های ساعت هم میزدم که به رنگ توسی تغیر میکرد و معجونم درست میشد .. خوشبختانه معجونم بعد ۱.:۳۰ ساعت درست شد .. یه نگاه به ویلیام کردم که اونم داشت معجون حافظه رو درست میکرد . بنظر وارد میومد... ریتم دستاش هماهنگ بود و با اعتماد به نفس کار میکرد... بعد نیم ساعت استاد گفت . همه برن یه گوشه وایسن تا ببینم چیکار کردین... یه نگاهی به معجونا میکرد و نمره میداد... گفت بعضی ها واقعا استعداد معجون سازی دارین خوشحال میشم تو کلاسم ثبت نامتون کنم...خوب همه برن بیرون نتایج و بعدا بهتون اطلاع میدم.....

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خوب اینم تا فصل شیشم .البته نمیدونم چند فصل قبلن گذاشتم چون پاک شده☺


   
پاسخنقل‌قول
M,baran
(@m-baran)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 184
 

سلام داستانت تم خوبی داره, و همین باعث جذب خواننده میشه,یه مقدار مشکلات ویرایشی داری و همچنین قلمت رو هم باید قویترکنی که با مطالعه میتونی این موردها رو برطرف کنی, با سرچ توی گوگل میتونی راهنمایی های خوبی واسه بهترشدن قلمت پیدا کنی, برای فصلهاتم زمان بندی بزاری خوب مبشه, مثلا هر چند روز میتونی فصل جدید رو بزاری؟ اینو اعلام کن که خواننده ها درجریان زمان فصل دهی جدیدت قراربگیرن,
بهتره بجای اینکه در انتهای فصل شماره فصل جدید رو مینویسی زمانی که تصمیم داری فصل جدید رو قرار بدی درابتدا بنویسی فصل جدید یا شماره ی اون فصل جدید رو درج کنی و بعد در ادامه اش فصل رو قراربدی چون ب اینصورت بهتر متوجه قرارگرفتن فصل جدید میشیم, واست ارزوی موفقیت میکنم,


   
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام.ممنون نظر میدین و وقت گذاشتین برا خوندن داستانم.چشم چون با موبایل تایپ میکنم یخورده غلط املایی به خاطر ریز بودن کلمات پیش میاد امیدوارم به بزرگیتون ببخشین.ممنون


   
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام.فصل هفتم.....
۱۳...
پیش ویلیام رفتم و گفتم بنظر معجون سازی رو دوست داری . گفت اره اخه هر شب باید واسه مادرم چند تا معجون درست کنم .. تقریبا بیشتر معجونای سطح متوسطو خوب بلدم... گفتم عالیه... گفت ولی تو که از منم زودتر تموم کردی .. بعد با هم خندیدیم...
ویلیام گفت بریم نمره امتحان کتبی مونو ببینم رو اعلانات... با هم رفتیم نزدیک تابلو اعلانات خیلی شلوغ بود . وولی نوشته ها درشت و خوانا بودند و از فاصله ۱۰ متری هم میشد خوندشون... ویلیام گفت من شدم ۳۰ خوبه.... منم دنبال اسمم گشتم ۴۹ شده بودم و تنها دو نفر ۵۰ شدند . نمیدونم کدوم سوالمو اشتباه زدم.. ویلیام رو به من گفت معلومه درس خونیا... گفتم
من فقط چند روز پیش کتابا رو گرفتم و مطالعه کردم.
با نگاه تحسین بر انگیزی گفت .فقط چند روز پیش ؟ بیشتر بچه های اینجا از ۱۳ سالگی این کتابا رو میخرن و میخونن . با تعجب گفتم یعنی ۵ سال این کتابا رو میخونن گفت اره ولی منم از پارسال خریدمشون . ولی معلومه تو استعداد داری.. استاد معجون سازی اومده بود کنار اعلانات و گفت اسمایی رو میخونم که به ترتیب نمره هاشون از بالا به پایین هستن..نفر اول ویلیام واهی... ۵۰ در ساخت معجون تقویت حافظه . افرین ویلیام... نفر دوم کسری که اونم تو ساخت معجون حافظهبا نمره ۴۹...نفر سوم شمس که تو ساخت معجون درمانیبا متیاز ۴۸..و تا اخر همه رو خوند. رو به ویلیام گفتم افرین نفر اول شدیا... گفت این حاصل شبها بیخوابیمه حدود ۵ ساله دارم هر شب یا یه شب در میون معجون درست میکنم... گفت تو هم که دوم شدی . نخواستم بهش بگم من اولین باره که معجون درست کردم...استاد گفت طبق قولم سه نفر اول از معجون خودشون یه شیشه کوچیک دریافت میکنن... ویلیام با خوشحالی بهم گفت . جانمی . میدونی معجون حافظه تو امتحان بعدی کلی بدردمون میخوره.. گفتم مگه مجازه ازش استفاده کنیم.. گفت هنوز که چیزی نگفتند... که استاد گفت اخرین امتحانتون تو سالن دوءل برگزار میشه حدود ۱ ساعت دیگه همه انجا باشن ... ویلیام گفت بریم انجا..گفتم بریم... ۱۴....
استاد مبارزه اومد بالای سالن دوعل و گفت به ترتیب اسم هر کیو گفتم بیاد بالا واسه دوعل...
به ترتیب اسما رو خوند اولین مبارزه بین یه پسر لاغر با یه پسر دیگه بود .. خواستم ببینم چجوری دوعل میکنن واسه همین نزدیک تر رفتم ویلیام هم اومد کنارم وایستاد... پسر لاغر چوب دستیشو بصورت احترام به سمت بالا ی دماغش اورد و شروع کرد یه ورد ابتداعی خلع سلاح بود پسر روبروییش دفعش کرد و شرو به طلسم قویتری کرد و پر لاغر رو برد... استاد گفت خوبه برین پایین نفر بعدی . کسری و خوزه... به سمت سکو رفت و در کنارم خوزه وایساده بود داشت با خشم نگاهم میکرد استاد گفت اول احترام بزارید . بعد گفت شروع ناگهان دیدم خوزه دو دستشو دور چوبش گرفت و طلسمی رو به زبون غریبی گفت طلسم قطوری از چوبش بیرون اومد و به سمت من راهی شد . سریع یه سپر محافظتی قویی ساختم . و معطل نشدم ببینم طلسم محافظم چی میشه جادویی رو به زبان الفی گفتم این جادو رو از فرهاد یاد گرفته بودم که اگه به کسی میخورد طرف به مدت چند ساعت مثل چوب خشک میشد . سمو بالا اوردم . دیدم طلس خوزه به سپرم خورد و سپرمو از بین برد ولی طلسم من با سرعت زیاد به خوزه خورد و اونو خشک کرد . استاد گفت افرین کسری .یه جادوی بینقص الفی عالیه...
حالا نفرات بعدی . به طرف ویلیام رفتم به من نگاه کرد گفت چجوری تونستی همزمان دوتا جادو کنی گفتم مگه چیه . گفت فقط طلسم سپر کلی تمرکز میخواست .تازه تو بعد اون جادوی الفها رو هم اجرا کردی .که واسه جادوگرای معمولی تقریبا نصف قدرتشونو میگیره چون زبان الفی یکی از زبانهای باستانیه... من که تازه فهمیدم همه دارن نگاهم میکنن گفتم .من چندتا حرف الفی بیشتر بلد نیستم... ویلیام گفت منم یه رگم الف ولی این جادو رو تا حالا ندیده بودم... گفتم قبلا پیش الفها بودم و تمرین داشتم..ویلیام گفت الفها با جادوگران زیاد خوب نیستن نمیدونم چجوری تو رو راه دادن پیششون... با خنده فقط نگاهش کردم . گفتم این یه رازه... ویلیام خواست بازم اسرار کنه ولی وقتی دید من جدی شدم بیخیال شد . بعد خوندن نمراتمون تو اعلانات از حدود ۱۰۰ جادوگر ۸۰ نفرشون قبول شدند و بقیه به مدرسه پایینتر برا جادوگرای معمولی رفتند. من جزء ۵ نفر اول بود ویلیام جزء ۱۰ نفر اول بود . اساتید بهمون گفتن که در سالن اصلی منتظر باشیم من و ویلیام به سمت صندلی خالی که وسط سالن قرار داشت رفتیم. مدیر مدرسه که اسمش ارسام بود رو به ما گفت به مدرسه علوم و فنون ققنوس خوش امدید. ما ۵ تا کلاس داریم که شامل .جادوهای پیشرفته.. و عادی . و معجون سازی و تقویت ذهن و کلاس تاریخ جادوگری هست.و امسال مثل هر سال یه کلاس اضافه گذاشتیم به نام تغیر شکل. امیدوارم ازش استقبال بشه . هر کلاس اساتید خودشو داره .و بقیر این کلاسا که عمومی هستند . ما چهار گروه داریم که دانش اموزا باید گروه بندی بشوند. گروه اول اسمش گروح جادوگرا هست.. گروه دوم ذهن پردازا... گروه سوم خون اشاما. و گروه چهارم گرگینه و تغیر شکل دهندگان هست. امیدوارم امسال سال خوبی باشه.. حالا بفرمایید شام. ناگهان شام رو میز حاضر شد و دانش اموزا از خوشحالی شروع به تشویق کردند. بعد شام قرار شد مارا به خوابگاه عمومی ببرند .تا وقتی که گروهمون رو مشخص کنیم..ویلیام گفت من یا تو جادوگری میرم یا ذهن پردازا . گفتم فرقشون چیه گفت ذهن پردازا از ذهن قویی برخوردار میشن. و جادوگران جادوهای تهاجمی یاد میدند . گفتم جالبه باید فکر کنم . گفت ولی اینجا کس دیگه ای تصمیم میگیره که تو کدوم گروه بیفتیم. گفتم چطور گفت به وسیله این سنگ جادو انتخاب میشیم میگن این سنگ نام دیگرش گوی اینده هست میتونه نیروتو حس کنه... گفتم باید جالب باشه...
صبه با صدای ساعت بلند شدم و ویلیام رو هم بلند کردم با هم رفتیم صبحانه بخوریم وسط راه چند تا دختر هم بغل میز جمع بودند و ما رو زیر چشمی نگاه میکردند رو به ویلیام کردم و خواستم حرف بزنم که دیدم صورتش قرمز شده .گفتم چی شده . دیدم داره دخترا رو نگاه میکنه .با خنده گفتم خودتو کنترل کن الان وقتش نیست . به سمت من برگشت و گفت من تا حالا دوست دختر نداشتم تو چی .گفتم نه ولی الان .چیزهای دیگه ای هستند که فرصت اون کارو نمیدند.... ۱۵..
مدیر مدرسه اقای ارسام گقت خوب بیان تا گروهاتونو مشخص کنیم..
یکی یکی بچه ها جلو رفتند..دستشونو رو سنگ که شبیه تخته سنگ بزرگی بود با نقشهای متفاوت و زیبا که در وسط یه سنگ قرمز گردی به چشم میخورد سنگ با هر بار دست گذاشتن بچهها روی تخته سنگ رنگش تغییر میکرد. بعد صدایی تو سالن شنیده میشد که نام گروه رو مشخص میکرد...
نوبت ویلیام شد رفت جلو دستشو رو سنگ گذاشت سنگ بعد از مدتی گفت ذهن پرداز .ویلیام با خوشحالی به سمت من اومد... بعد ویلیام نوبت من شد . دستم را روی سنگ گذاشتم ناگهان صدایی تو سرم شنیدم که گفت . بالا خره بعد چندین قرن یه جوانی پیدا شد که قدرت زیادی داره ... ولی تو رو تو کدوم گروه بزارم ... گروه جادوگران باعث میشه بدرخشی . همینطور گروه ذهن پرداز ذهنتو قوی میکنه..و بخش گرگینه میتونه تغیر شکلتو کامل تر کنی . گفتم من میخوام تو ذهن پرداز باشم .گفت مطمعنی گفتم اره .گفت باشه ناگهان سنگ با صدای بلندی گفت ذهن پرداز....
ویلیام خیلی خوشحال بود که باهم تو یک گروه افتادیم راستش منم خوشحال بودم که یه رفیق تو این جهان پیدا کردم... فردا اولین روز کلاسمون بود... ساعت ۸ با ویلیام رفتیم تو کلاس صندلی وسط نشستیم و منتظر استاد شدیم. استاد بعد ۵ دقیقه اومد گفت . سلام اسم من پیتر هست و مسعول گروه ذهن پردازها هستم... من میتونم به شما جادوهایی رو یاد بدم که بدون استفاده از جادو و فقط با ذهن حریفتونو شکست بدین و حتما میدونیین لازمه جادوگر شدن داشتن ذهن قویی هست که کسی نتونه بهش نفوذ کنه . جلسه اول با خوش امد گویی و در باره ذهن گفتن انجام شد استاد پیتر مرد دانایی بود راحت راجب ذهن صحبت میکرد بنظر تو کارش وارد بود... ویلیام گفت خوب جلسه اول چطور بود گفتم خوب بود ... با هم امروز کلاس معجون داشتیم من رو به ویلیام گفتم میخوام تو کلاس تغیر شکل هم ثبت نام کنم .اون گفت باشه پس منم میام...
کلاس معجون امروز راجب خواص گیاهان و ساختن معجون حافظه و درمانی بود همونایی که ازمون امتحان گرفتن.. بعد کلاس با ویلیام به سمت اطاق پیتر استاد ذهن پردازمون رفتیم .ویلیام گفت .. با این همه حجم درس مطمعنی میخوای تو کتابخونه هم عضو بشی گفتم حتما باید عضو بشم ... گفت پس منم میام شاید بعضی کتاباش بدردم خورد...
استاد پیتر داخل دفترش نشسته بود که با در زدن ما گفت بفرمایین .اول من و بعد ویلیام وارد شدیم . به استاد گفتم میخوام تو کتابخونه عضو بشم لطفا با درخواستم موافقت کنین گفت باشه مشکلی نیست گفتم میشه قسمتای ویژه کتابخونه هم عضو بشیم کتابایی که قدیمی هستند ..یه نگاهی بهم کرد و گفت فکر کنم هنوز براتون زود باشه که بخواین کتاب های قدیمی که با ذبانای دیگه هم نوشته شدن رو بخونین ..بعد با لبخند گفت بهتون اجازه میدم ولی هرچند بعدا خودتون پشیمون میشین...با لبخندی تو دلم گفتم به همین خیال باش... ویلیام تمام این مدت ساکت بود گفتم چیه همش تو فکری .. گفت فکر کنم تو باید میرفتی به مدرسه ساموعل اشتباه اومدی اینجا . گفتم خودمم اول میخکاستم برم اونجا بعد با نظر یکی از استادام گفتن اول اینجا رو تموم کن بعد برو اونجا... ویلیام با تعجب گفت پس حدثم درست بود .. یه نگاهی یهش کردم .. بعد به راهمون ادامه دادیم . داخل اتاق خودم بودم گفتم چند وقتی میشه که کتاب جهان موازی رو باز نکردم ببینم چیزی نوشته یا نه . داخل چمدانم رو نگاه کردم کتاب زیر لباس کهنه
که خریده بودم بود. کتاب رو باز کردم چشمم به نقشه افتاد . گفتم اصلا فکرشم نمیکردم منو به اینجا بیاری ولی ازت ممنونم . جوهر را از میز در اوردم و چند قطره رو صفحه بعد نقشه ریختم . نوشته ها کم کم ظاهر شد .. با زبان عجیبی بود سریع تو ذهنم از جادو خواستم که کلمات رو برام معنی کنه ... شبیه پیشگویی بود ... اون زمان که کتاب او را انتخاب کند جادوگری از جهانی دیگر . و او به جادوی خود اگاه شود .. نیروهای شوم حرکتشان را آغاذ خواهند کرد ................ دیگه نوشته ای نبود ولی معلوم بود که ادامه داره شاید الان وقتش نبود . ولی ا.مطمعن بودم این پیشگویی راجب منه . با خودم گفتم مگه جادوی من چیه که باید ازش سر در بیارم.. از فکر کردن خسته شده بودم گفتم پیشگوییها همیشه همینجورین معلوم نیس چی به چیه ... فعلا بیخیالش میشم...و کتابو تو چمدون گذاشتم. به سمت تخم پرنده ای که خریده بودم رفتم. هنوز نه ترکی داشت نه عکس العملی... تو دستام گرفتمش گفتم خدا کنه یه پرنده باستانی باشی. هر لحظه منتظر در اومدنتم... فردا دوباره همون کلاسا رو داشتیم . بعد اتمام کلاسا یه سر به کتابخونه رفتم . به سمت کتاب های قدیمی رفتم و چند تا کتاب خوب پیدا کردم که هر کدام به زبان متفاوتی نوشته شده بود مجبور بودم زبانای باستانی رو یاد بگیرم چون موقع طلسم کردن هر چی زبان باستانیتر باشه قویتره من فقط زبان الف ها رو از فرهاد یاد گرفته بودم..


   
پاسخنقل‌قول
Ryan2
(@ryan2)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 80
 

(تیم نقد b)
داستان بلند
نام رمان:جهان موازی نویسنده :سجاد.ظ
حجم نقد :فصل یک تا شیش
**************************************

از این جور سبک ها خوشم میاد فقط بعضی جاها برام مجهوله:
۱_مگه تو کیسه پولش چند سکه طلا بود آخه نوشته بودی یک کیسه کوچیک به کسری داده(لطفا عدد بگو یا بگو این کیسه جادوییه و حجم عظیمی طلا توش هست اگه توش کلی پوله فرهاد باسه چی باید این همه پول به اون بده درسته گفتی قدرت تو دنیای موازی حرف اولو میزنه ولی پول که علف خرس نیست)
۲_خانوادش نگرانش نمیشن حتی با مقیاس زمانی یک سال تو دنیای مجازی برابر تقریباً ۱۵ روز زمین اونوقت نمیگن تو این مدت کجا بودی؟؟؟
۳_مدت زمانی که پیش فرهاد اموزش دیدو خیلی سریع جلو رفتی ای کاش بیشتر اون تیکه رو توصیف میکردی آخه به عنوان خواننده یکدفعه شوک بهم وارد شد نکن اینکارارو (مثل سینا که تو کتاب سفیر کبیر دوران مدرسه رو پرید اصل کتاب همین مدرسه رفتنا مشکلاتو عشقو عاشقیه امیدوارم تو این تیکه هارو دوباره نپری )
۴_اصلا دلیل کمک فرهاد به کسری چی بود درسته که گفت تو پیشگویی هست ولی یه راهنمایی میکرد مثلاً آینده و بقای الف ها به کسری بستگی داره و... خودت بهتر میدونی این ریزه کاریا و جزیئاتو سعی کن بیشتر رعایت کنی تا داستانت قشنگ تر بشه و کشش بیشتری داشته باشه
یه پیشنهاد برای فصل بعد به تو میدم اینکه برای تخم پرنده اونو به ققنوس تبدیل نکن آخه هرکی یه تخم دستش رسیده تبدیل به ققنوس شده برو تو اینترنت یه تحقیقی کن یه پرنده جدید به ما معرفی کن پسره هم بفرست در مورد تخمه تو کتاب خونه تحقیق کنه همیجور مثل چوب خشک واینسه تخمه بشکنه مثلا میتونی برای شکستن تخم شرایط خاصی بزاری یکی اینکه تخم فقط هنگام کسوف شکسته میشه یا تخمو باید بندازن تو کوهی از گدازه و... خودت باید قشنگ فکر کنی ببینی چی از پرنده می خوای اصلا شاید پرنده نبودو یه اژدها دراومد
خب امیدوارم از نظرم ناراحت نشی فقط برای اینکه داستانت قشنگ تر بشه دارم این نکته هارو بهت میگم خیلی دوست دارم ادامه داستانتو بخونم پس با قدرت پیش برو و بدون ما معتادای کتاب منتظر ادامه داستان هستیم


   
پاسخنقل‌قول
Dark lord
(@philosophy)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 115
 

ممنون بابت فصل جدید و فقط بنظرم نسبت به فصلای دیگه کمتر بود فقط اگر pdf بود خیلی بیشتر می توانست پیشرفت کنه چرا که فضای مرتب تری داشت و نکات ویرایشی رعایت می شد


   
پاسخنقل‌قول
Ryan2
(@ryan2)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 80
 

این نظر خودمه اهمّیتم ندادی فدای سرت فقط من احساس میکنم داستانای فانتزی که اسم های ایرانی استفاده میکنن زیاد نمی تونم باهاشو ارتباط برقرار کنم پس لطفا سعی کن از این به بعد اسم های ایرانی برای شخصیت هات کم تر استفاده کنی (مخصوصا برای الف ها آخه الف ها معمولا اسم های خاصی دارن ) بازم میگم این نوشته خودته من فقط یه خواننده هستم و نظرمو گفتم امید وارم خیلی زود فصل بعدی رو ارسال کنی


   
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

سلام.ممنون بابت نظراتتون .چشم سعی میکنم زود تر فصل ها رو بدم .و شرمنده که فایلها پی دی اف نیستند .


   
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
شروع کننده موضوع  

فصل ۸...
۱۶...
امروز درس دیوار ذهن با استاد پیتر داشتیم.. استاد گفت که قبل از همه چی باید هر شب قبل خواب از این به بعد افکارتون را منظم کنین.. این درس امروزتونه جلسه بعدی دیواره اول ذهنی رو یادتون میدم . و اخر ماه هم امتحان ذهن روبی رو داریم کسایی که بتونه جلوی من ۵ دقیقه یا بیشتر تحمل کنن میرن سال دوم چون درس مهمی هست ...
با خوشحالی گفتم خوبه زودتر از اونچه که انتظارشو داشتم میرم سطح دوم .و بعد مدرسه ساموعل .. کل بعد ظهر بیکار بودم و از ویلیام خبری نبود . یهو دیدم چند تا از دانش اموزا داشتن راجب دوعل حرف میزدن انگار دعوا شده بود .. گفتم برم ببینم چی شده وقتی رسیدم دیدم ویلیام بزور داره دفاع میکنه . یه نگاهی به پشت ویلیام کردم دیدم یک دختر مو هم قد ویلیام اقتاده زمین و صورتش ضخمیه. سریع خودمو پیش ویلیام رسوندم و سپر محافظتی نوع دوم که مختص جادوهای متوسط بود رو اجرا کردم .. رو به ویلیام که از خستگی نفس نفس میزد کردم . گفتم چی شده . گفت به موقع اومدی کسری این چند تا پسر داشتن این دخترو اذیت میکردن .. رفتم جلو از هم جدا شون کنم که یکیشون جادوی شومی به سمت دختره فرستاد . و دختره غرق خون شد . منم سریع طلسم دفاعی اجرا کردم . ولی تعدادشون دو برابر من بود نتونستم کاری کنم . گفتم بقیشو بسپار به من...
رو به ۳ تا پسر کردم .که داشتن به من میخندیدن .. ناگهان احساس شومی عجیبی کردم .یکی از پسر جادوی کتاب قدیمی رو داشت اجرا میکرد که اگه بهمون میخورد مطمعنن اوضاع مون خراب میشد... سریع یکی از جادوهایی که تو کتاب باستانی بود رو اجرا کردم.. از چوبم رشته هایی طلایی در اوند و پسرا رو به هم بست این طلسم میتونست جادو افراد رو هم بگیره و خستشون کنه سریع به جادوم دستور دادم که تا اونجایی که میتونه ازشون جادو بگیره... و ناگهان احساس کردم جادو داره به بدنم میرسه و من سر شار از قدرت شدم .. یه نگاه به پسرا کردم که دیگه بخاطر نیروی جادوییشون که داشت از دست میرفت یکی یکی میافتادند رو زمین . طلسممو باطل کردم..
رو به ویلیام گفتم کارشون تموم شد... دیدم ویلیام با تحسین نگاهم میکنه...گفت کارت خیلی درسته یک نفره با سه نفرشون مبارزه کردی اونم با یه حرکت بیهوششون کردی...سر پرست گروهها از ناکجا پیداشون شد گفتند چه خبره اینجا که بچه ها جریانو شرح دادن .. این گروه مال جادوگرا بودن .. سرپرستشون یه نگاهی بهشون کرد و گفت انرژی زیادی اطشون رفته یروز باید استراحت کنن تا جادوشون برگرده ... ولی بر عکس من الان میتونستم راحت با ده نفر دوعل کنم بدون اینکه خسته بشم...
سرپرست گروه ذهن پردازا گفت دخترو بببرین درمانگاه... ولی سرپرست جادوگرا گفت این دوتا پسر باید تنبیه بشن... رو به سرپرست کردم گفتم کار ما فقط دفاع از خود بوده ...
گفت که اینطور حالا اینقدر پررو شدی که جواب منو میدی... دستشو سمت چوبش برد کهبا صدایی که قدرت درش موج میزد گفتم بهتره مراقب کارتون باشین .. یه لحظه سرپرست انگار ترسید ولی سریع خوشو جمع کرد گفت .. تو هنوز نمیدونی با مافوقت چجوری برخورد کنی .. امشب توبیخ میشی..
سرپرست گروه ذهن پرداز یه نگاهی به من کرد و گفت اینا مقصر نبودن و در ضمن خسته هم هستن. بزار برن استراحت کنن... سر پرست گروه جادوگرا که دلخور شده بود گفت فقط اینبازو میبخشم ولی دفعه دیگه بخششی در کار نیست .. به سمت درمانگاه راه افتادیم دختری که لباسش مقداری خونین شده بود رو تخت بود رو به من د ویلیام کرد و گفت اسم من ساراست و ازتون ممنون بخاطر کمکتون...ویلیام با دست پاچگی گفت ما که کاری نکردیم شما هم بهتر استراحت کنین تا زود خوب شین.. در ضمن اسم من ویلیامه و اینم دوستم کسراست..تو مدرسه دوعل ما همه جا پخش شده بود همه فهمیده بودن که من یک نفری حساب سه پسر که یک سالم اطم بزرگنر بودن رو رسیدم...ویلیام گفت سلام اقای مشهور .رو به ویلیام گفتم از هرچی بدم میاد سرم میاد من زیاد از تو چشم بودن خوشم نمیاد .ولی حالا ببین‌چی شده... با خنده گفت تو خیلی عجیبی..همه عاشق تعریفن ولی تو برعکس... گفتم ما اینیم دیگه. بعد هردو خندیدیم...
سه ماه از ورود من به مدرسه میگذشت .. امروز استاد پیتر قرار یود امتحان ذهن روبی بگیره و هر کسی که بالاتر از پنج دقیقه جلوش دوام اورد طبق خواسته خودش به کلاس بالاتر بره...اولین نفر یکی از دخترای کلاسمون بود به اسم شکیلا حدود یه دو قیقه ای مقاومت کرد ولی ناگهان سرش گرفت و نشست استاد پیتر گفت افکارتو خوب منظم کردی ولی دیوار ابیت هنوز جای کار داره...
تقریبا نصف کلاس امتحان داده بودن و فقط تا حالا دو نفر بالای پنج دقیقه تونسته بودند مقاومت کنن یکی از اونها یک دختر دو رگه که معلوم بود خیلی تو جادو وارده . و بعدی یک پسر که سر پنج دقیقه افتاد زمین.. ولی استاد قبولش کردن... نوبت ویلیام بود رو به ویلیام کردم گفت خونسرد باش تو موفق میشی گفت گفتنش راحته... ۱۷...
ویلیام حدود شیش دقیقه مقاومت کرد و بعد اشک تو چشماش جمع شده بود و به زانو در اومد ... بعد ویلیام نوبت من بود من تو این چند ماه تونسته بودم سه دیواره بدون عیب بسازم و فقط یک دیواره دیگه مونده بود که برم به بخش بعدی کتاب بسیار قدیمی که کلی پولشو داده بودم... پیش استاد پیتر رفتم گفت ۲ دقیقه بهت وقت میدم که افکارتو سرو سامان بدی.. با لبخند گفتم ممنونم...بعد دوقیقه استاد پیتر از راه چشمی خواست وارد ذهنم بشه ولی با ابشار ذهنی من مواجه شد تو ذهنم گفت عالیه یک ابشار ذهنی کامل ولی هر دیواری یه نقطه ضعفی داره ناگهان به شکل اتش از تو دیوارم بسختی گذشت . فکر نمیکردم انقدر راحت بتونه به دیوار ذهنی من نفوذ کنه ..بعد با دیوار جامدم مواجه سد اولش جا خورد گفت تو فرا تر از اونی بودی که تصور میکردم.. بفد برگشت به ذهنش حدود ۵ دقیقه ای شده بود ... گفت از بین بچه های اینجا فقط دونفر تونستن تا دیوار جامد پیش برن و اونو کامل کنن یکیشون... امیلیا بود و دیگری کسری
به هر دوتون تبریک میگم... و اون دونفر دیگه دیوار ابیشون بد نبود شما چهار نفر میتونین به سال بالاتر برین . اما اگه تو امتحان معجون و تغییر شکلم قبول شین... با تعجب گفتیم ولی استاد قرارمون این بود ..گفت میدونم ولی مدیر گفت اینها هنوز بچه هستند و من گفتم به مدیر اگه شما این دو امتحانم قبول بشین میتونین برین به سال بعد.. ما چهار نفر سری تکون دادیم استاد گفت امتحان ماه بعدی همین کلاس برقرار میشه امیدوارم بتونین از پسش بر بیاین...ویلیام رو به من گفت همین یکیشم با هزار بدبختی تونستیم از پسش بر بیایم..بعد لبخندی زد..تو این یک ماه تقریبا روشی یاد گرفته بودم تو یکی از کتابهای خیلی قدیمی که با یبار خوندن کتاب میتونستم همه کلماتشو بیاد بیارم .. جادوی جالبی بود و تونسته بودم به زبان یونانی و اساطیری بطور کامل استاد بشم و فقط زبان هیروگلیف مونده بود که از همه قدیمی تر بود و بشکل نقاشی با حروف تشکیل میشد.. و هر کلمش میتونست جادو رو چندیدن برابر قوی کنه... ولی با اینکه این همه کتاب خونده بودم ولی تو زبان هیرو گلیفی بسختی جلو میرفتم کلمه هاش از ذهنم فرار میکردن و نیاز به چندین بار خوندن بود با اینکه من هر بار یک کتابی رو نگاه میکردم سریع یاد میگرفتم ولی این کتاب یچیز دیگه بود ... و از جادوهایی صحبت میکرد که هر کدومش به تنهایی اندازه بمب هستی مخرب بود... چون بعضیها میگفتن این زبان خدایان مصری و یونانی هست....
امروز امتحان معجون داریم .. رو به ویلیام که کتابا رو سریع ورق میزد تا چیزی ازش جا نمونه با لبخند گفتم الان دیگه فایده نداره بهتره یخورده به مغزت استراحت بدی.. گفت ولی دلشوره دارم .گفتم تو که هر یک شب در میان واسه مادرت معجون درست میکردی دیگه چرا دلشوره داری ... با این حرفم صورتش جدی شد گفت اره درست میگی تو معجونها خیچکی به پای من نمیرسه .. گفتم اره خوب..بعد خندیدیم....
امتحان معجون بین ما چهار تا از یک گروه و گروههای دیگه هم بودند که هر کدام چهار نفر بودند جمعا ۲۰ نفر بودیم که تو امتحان اول قبول شده بودیم... استاد پیتر رو به ما گفت تصمیم گرفتیم امتحانو با بقیه گروهها یکجا تشکیل بدیم تا ببینیم کی به سال بالاتر میره ... استاد معجون هر گروه بالا سر همون گروه ایستاده بود که مدیر گفت واسه این امتحان معجون شانس باید بسازین و لوازمشون هم درهم و برهم گذاشتیم تا از ذهنتون کمک بگیرین و فقط ۱۰ نفر میتونن به سال بالاتر برن...
ناگهان بین دانش اموزا هم همه ای شروع شد مدیر که با عصای جادوییش صداشو تقویت کرده بود گفت سال بالاتر جادوهای سختتری یاد میگیرین ..این معجون هم برای وسطای کتاب سال بالاییتون هست .. مدت زمان ساخت معجون ۲ ساعته ولی چون شما یک سال پایینترین یک ساعتم اضافه بهتون میدم از حالا شروع شد...
بعضیها با سرعت به سمت انتخاب دیگشون میرفتن و بعضی ها هم با سرعت دنبال گیاه خاصشون میگشتن...منم از دو روش تو کتاب کتابخونه این معجونو بلد بودم درست کنم و یک روش یک و نیم ساعت وقت میگرفت و خیلی سریع و سخت باید انجام میشد و روش دوم ۲.۳۰ ساعت ولی با احتیاط تصمیم گرفتم از روش دوم استفاده کنم...
یه نگاه زیر چشمی به ویلیام کردم که داشت دیگشو امتحان میکرد... من به سمت گیاه رفتم واسه ساختن این معجون نیاز به گیاه زمان بود که شکوفش مثل ساعت بود به سمت گیاه رفتم و شکوفه ای که از همش تازه تر بود رو انتخاب کردم .. باید شکوفشو تو اب مقطر میگذاشتم بعد بهش چند مواد میزدم و در اخر هم باید یک ساعت بطور ملایم میپخت و در دقیقه های اخر با وسیله جادویی که جادو رو از بدن میگیره و هدایت به دیگ میکرد باید خلاف عقربه ساعت میچرخوندم در اخر باید معجون بیرنگ با عطر ملایمی حاصل میشد .. ۱۸...
رو به ویلیام کردم داشت با سرعت کاراشو انجام میداد فهمیدم از روش اول داره استفاده میکنه .. و تموم بدنش خیس اب بود .. با دست یک حوله احضار کردم و به سمت ویلیام گرفتم اولش متوجه من نشد ..بعد گفت اوه کسری تویی دست درد نکنه ..فکر کنم بالاخره تموم شد حالا باید نیم ساعت با شعله زیاد و نیم ساعت با شعله کم بپزه..گفتم خسته نباشی ویلیام گفت مال تو چی شد گفتم داره میپزه یه نگاه به من انداخت گفت مثل اینکه زیاد به خودت فشار نیاوردی گفتم من از روش دیگه ای استفاده کردم ... گفت مگه روش دیگه هم داره گفتم اره تو کتابخونه هست..‌ گفت ببینیم نتیجه کدوم بهتر میشه... گفتم باشه.. معجونم دیگه اخرای کارش بود سر دیگ رو برداشتم حالا باید خلاف عقربه ساعت میچرخوندمش... و معجون بیرنگی حاصل شد ... و همینطور کار ویلیام هم تمام شده بود... ویلیام اول به استاد گفت کارش تمام شده استاد اومد رو دیگش چند تا جادو برای درست بودن معجون انجام داد و با سر تاییدش کرد گفت افرین ویلیام کارتو خوب انجا دادی قبول شدی..ویلیام با خوشحالی به من نگاه کرد .. و با استاد اومدن سر ظرف من استاد که از بدون رنگ بودن معجون من قافل گیر شده بود گفت بنظر یجای کارت ایراد داره چون معجون شانس باید نارنجی باشه . گفتم استاد اول امتحان کنین من یا روش دیگه ای درستش کردم . استاد با چوبش چند تست انجام داد و با تعجب گفت عالیه افرین تو هم قبول شدی و نمره کامل و بخاطر خلاقیت در معجون سازی گرفتی.. با ویلیام بیرون اومدیم ویلیام گفت فقط اغییر شکل مونده اونم .چند وقتی میشه دارم تمرینش میکنم.گفتم به چه جونوری میخوای تبدیل بشی گفت گرگ سفید با تعجب گفتم ولی اینکار سخته .مطمعنی .. گفت چون یه رگش از نژاد الف هاست اونها از طبیعت نیرو میگیرند و تبدیل شدن براشون راحت تره..گفتم نمیدونستم... گفت تو میخوای به چی تبدیل بشی...گفتم خودمم نمیدونم . شاید شکل حیوان درونم.یا شکل یک حیوان اسطوره ای... گفت حیوونای اسطوره ای خیلی تمرکرز میخواد چون کمتر کسی اونها رو دیده .گفتم من تو کتاب نسخه خیلی قدیمی این حیوونو دیدم و چند بارم تمرین کردم حالا میخوام شبیه اون بشم.گفت حالا چی هست گفتم این یه سورپرایزه... ویلیام دیگه کنجکاوی نکرد .معلوم بود از امتحان معجون هنوز خستست.دست تو لباسم کردم و از جیب مخفی یک معجون انرژی زا در اوردم . توی این چند ماه همش با ویلیام تمرین معجون میکردیم.بعضی وقتا من از کتابای خیلی قدیمی یک سری معجون های پیچیده هم درست کرد ولی به ویلیام یا هیچکس دیگه نگفتم چون بسیار کمیاب بود. دوست نداشتم براشون دردسر درست بشه مخصوصا دو سه تا معجون که تقریبا چهار ماه تموم پاش بودم و در اخر اندازه دو بطری کوچک ازش داشتم .عصابم خورد میشد این همه زحمت میکشی. تو یک دیگ بزرگ و در اخر یک معجون که فقط چند بار میشه ازش استفاده کرد... ویلیام گفت چیه تو خودتی. گفتم بیا یک قاشق از این معجون بخور تا قدرتت برگرده واسه امتحان بعدی .یه نگاه به معجون انداخت گفت این معجون انرژی زاست .کی وقت کردی اینو بسازی یک ماه زمان میبره کم کمش. گفتم بعضی شبا خوابم نمیبرد تمرین معجون سازی میکردم... با خنده گفت من که موش ازماسشگاهیت نیستم .میخوای رو من تست کنی... گفتم قبلا خودم تستشون کردم فقط بخورش... یزره از معجون خورد .با تعجب گفت پسر عجب معجون قوییه انگار تازه متولد شدم... خندیدم گفتم خودتو لوس نکن ...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

فصل نه
۱۸...
رو به ویلیام کردم داشت با سرعت کاراشو انجام میداد فهمیدم از روش اول داره استفاده میکنه .. و تموم بدنش خیس اب بود .. با دست یک حوله احضار کردم و به سمت ویلیام گرفتم اولش متوجه من نشد ..بعد گفت اوه کسری تویی دست درد نکنه ..فکر کنم بالاخره تموم شد حالا باید نیم ساعت با شعله زیاد و نیم ساعت با شعله کم بپزه..گفتم خسته نباشی ویلیام گفت مال تو چی شد گفتم داره میپزه یه نگاه به من انداخت گفت مثل اینکه زیاد به خودت فشار نیاوردی گفتم من از روش دیگه ای استفاده کردم ... گفت مگه روش دیگه هم داره گفتم اره تو کتابخونه هست..‌ گفت ببینیم نتیجه کدوم بهتر میشه... گفتم باشه.. معجونم دیگه اخرای کارش بود سر دیگ رو برداشتم حالا باید خلاف عقربه ساعت میچرخوندمش... و معجون بیرنگی حاصل شد ... و همینطور کار ویلیام هم تمام شده بود... ویلیام اول به استاد گفت کارش تمام شده استاد اومد رو دیگش چند تا جادو برای درست بودن معجون انجام داد و با سر تاییدش کرد گفت افرین ویلیام کارتو خوب انجا دادی قبول شدی..ویلیام با خوشحالی به من نگاه کرد .. و با استاد اومدن سر ظرف من استاد که از بدون رنگ بودن معجون من قافل گیر شده بود گفت بنظر یجای کارت ایراد داره چون معجون شانس باید نارنجی باشه . گفتم استاد اول امتحان کنین من یا روش دیگه ای درستش کردم . استاد با چوبش چند تست انجام داد و با تعجب گفت عالیه افرین تو هم قبول شدی و نمره کامل و بخاطر خلاقیت در معجون سازی گرفتی.. با ویلیام بیرون اومدیم ویلیام گفت فقط اغییر شکل مونده اونم .چند وقتی میشه دارم تمرینش میکنم.گفتم به چه جونوری میخوای تبدیل بشی گفت گرگ سفید با تعجب گفتم ولی اینکار سخته .مطمعنی .. گفت چون یه رگش از نژاد الف هاست اونها از طبیعت نیرو میگیرند و تبدیل شدن براشون راحت تره..گفتم نمیدونستم... گفت تو میخوای به چی تبدیل بشی...گفتم خودمم نمیدونم . شاید شکل حیوان درونم.یا شکل یک حیوان اسطوره ای... گفت حیوونای اسطوره ای خیلی تمرکرز میخواد چون کمتر کسی اونها رو دیده .گفتم من تو کتاب نسخه خیلی قدیمی این حیوونو دیدم و چند بارم تمرین کردم حالا میخوام شبیه اون بشم.گفت حالا چی هست گفتم این یه سورپرایزه... ویلیام دیگه کنجکاوی نکرد .معلوم بود از امتحان معجون هنوز خستست.دست تو لباسم کردم و از جیب مخفی یک معجون انرژی زا در اوردم . توی این چند ماه همش با ویلیام تمرین معجون میکردیم.بعضی وقتا من از کتابای خیلی قدیمی یک سری معجون های پیچیده هم درست کرد ولی به ویلیام یا هیچکس دیگه نگفتم چون بسیار کمیاب بود. دوست نداشتم براشون دردسر درست بشه مخصوصا دو سه تا معجون که تقریبا چهار ماه تموم پاش بودم و در اخر اندازه دو بطری کوچک ازش داشتم .عصابم خورد میشد این همه زحمت میکشی. تو یک دیگ بزرگ و در اخر یک معجون که فقط چند بار میشه ازش استفاده کرد... ویلیام گفت چیه تو خودتی. گفتم بیا یک قاشق از این معجون بخور تا قدرتت برگرده واسه امتحان بعدی .یه نگاه به معجون انداخت گفت این معجون انرژی زاست .کی وقت کردی اینو بسازی یک ماه زمان میبره کم کمش. گفتم بعضی شبا خوابم نمیبرد تمرین معجون سازی میکردم... با خنده گفت من که موش ازماسشگاهیت نیستم .میخوای رو من تست کنی... گفتم قبلا خودم تستشون کردم فقط بخورش... یزره از معجون خورد .با تعجب گفت پسر عجب معجون قوییه انگار تازه متولد شدم... خندیدم گفتم خودتو لوس نکن ... ۱۹....
منتظر بقیه موندیم ببینیم کی قبول میشه که دختر دورگه که لباس سبز زمردی داشت با خوشحالی اومد گفت هورا قبول شدم.. همونطور که استاد گفت فقط ده نفر قبول شدن بقیه یا بلد نبودن همچین معجونی بسازن یا معجونشون خراب شده بود..
استاد گفت واسه امتحان اخر اماده باشین زمان ۲ ساعت دیگه که یکم استراحت کنین بعد بیاین سالن امتحانات تغییر شکل.به سمت دختر دورگه رفتم گفتم سلام اسم من کسری هست و شما گفت من ارتمیس هستم خوشبختم گفتم تبریک میگم که تا اینجا قبول شدین گفت ممنون...
پشت سرمون چند تا از بچه های خون اشام که رد شده بودند اومدند پشت ما به ارتمیس گفتند این دورگه کثیف باید قبول بشه ولی ما که خون اصیل داریم نه . ناگهان دیدم ارتمیس برگشت گفت . مواضب حرف زدنتون باشی وگرنه بد میبینین... پسر خون اشام که انگار دنبال دعوا میگشت گفت مثلا میخوای چیکار کنی ... ارتمیس گفت من تو رو به دوعل دعوت میکنم... انگار پسر خون اشام منتظر همین فرصت بود گفت قبوله... رو به ارتمیس کردم و گفتم منم باهات میام. گفت ممنون... ارتمیس رو سکوی دوعل رفت و پسر خون اشام که اسمش مگنو بود هم امد رو سالن دوعل.. ارتمیس چوبشو به نشانه احترام بالا اورد ولی مگنو اینکارو نکرد و فقط پوزخندی زد ناگهان ارتمیس از دو دستش جادویه عجیبی فرستاد که وسط هوا تبدیل به مار سیاهی شد و به سمت مگنو رفت .مگنو که انتظار این حمله رو نداشت طلسم محافظ قویی ظاهر کرد.. ارتمیس ماراشو سمت سپر برد و به مارها فرمان داد تا سپر و از بین ببرن ناگهو مارها انگار داشتن اب میخوردند زبان دوشاخشون رو بیرون اوردند و سپر رو نوشیدند ... طلسم ارتمیس شبیه طلسم طناب من بود جادو رو میخورد.. با این تفاوت که جادو به صاحبش بر نمیگشت سپر مگنو با صدای پوفی از بین رفت .ناگهان مگنو دندان نیشش از تو دهانش در اومد گفت چطور جرات میکنی . با چوبش طلسم قرمزی رو به سمت ارتمیس فرستاد. ارتمیس فقط خندید.. یک لحظه بعد ارتمیس غیب شده بود و جلوی مگنو ظاهر شد مگنو از ترس یک قدم عقب رفت ارتمیس که حالا فرصت داشت چوبشو زیر پای مگنو گرفت .زیر پای مگنو مثل باتلاق شد و مگنو رو تو خودش فرو برد مگنو . با دست و پا قصد داشت خودشو ازاد کنه ولی هر چی بیشتر دست و پا میزد ییشتر پایین میرفت ناگهان گفت من تسلیمم. که ارتمیس جادوشو متوقف کرد... و به سمت ما اومد .گفتم عالی بود .گفت اینکه چیزی نیست من با ده نفر هم زمان هم میتونم دوعل کنم... گفتم واقعا گفت اره پدرم ارشد کاراگاهای حرفه ای هست و مادرم محافظ شاه هر روز تمرینات سخت داشتم تا باعث غرورشون بشم... گفتم عالیه... خندید گفت بعدا میبینمت .گفتم باشه ...ویلیام گفت پس کارای مهمترت این بود .یا خنده گفتم من که کاری نکردم .گفت کی بود میگفت وقت اینکارا رو نداره حالا داره با قویترین دختر مدرسه قرار میزاره... گونه هام سرخ شد گفتم بسه دیگه توهم...امتحان تغیر شکل شروع شد..
اولین نفر یک دختر بود که خوناشام بود به راحتی تبدیل به خفاش بززگی شد و استادش گفت عالی نشان خانوادگیتون چه زیرک افرین...چند نفر نتونستند خوب تغیر شکل بدند اول سرشون شبیه حیوان بود ولی پاهاشون ادم . استادشون اونها رو رد کرد... نوبت ویلیام شد. رفت پیش استاد .استاد گفت اماده ای ویلیام گفت اره .. و چشماشو بست و انگار جادوی محیط دکر ویلیام میگشت و ویلیام تبدیل به گرگ سفید خاکستری شده بود. استاد گفت تقریبا بینقص ولی بعضی جاها مشکل داره ولی چون جانور سختی هست قبولت میکنم...ویلیام به شکل اولش برگشت و با خوشحالی گفت ..قبول شدم .. ولی گفتم الانه که منو رد کنه..خندیدم..استاد گفت ارتمیس نوبت شماس.. ارتمیس پیش استاد رفت و چشماشو بست و در چند ثانیه بعد چیزی که میدیدم باورم نمیشد .ارتمیس شبیه ققنوس شده بود . ققنوس قرمز که زیر شکمش سفید بود . استاد با شگفتی نگاهش میکرد و گفت عالیه طی سالها اولین باره که کسی تغییر شکلش ققنوسه قبولی.. ارتمیس به حالت اولش برگشت و به سمت دخترا رفت و زیر چشمی نگاهی به من انداخت با سر تاییدش کردم .. واقعا کارش درست بود... نوبت من بود رفتم پیش استاد گفت ببینم کسری
چطور منو قافل گیر میکنی.. با چشمان باز رو به استاد خیره شدم و ناگهان تبدیل به گریفین شدم .استاد با شگفتی گفت عالی یک گریفین کامل قبول شدی .. دوباره تبدیل به خودم شدم..ویلیام دهانش یک وجب باز بود .خنم گرفته بود گفتم میخوای برات ببندمش . ناگهان متوجه من شد گفت پسر چقدر واقعی اصلا هیچ اشکالی تو تغییر شکلت ندیدم .گفتم من فقط به حزییات دقت میکنم یه نگاهی به ارتمیس کردم . اونم شگفت زده شده بود. یک سری تکون داد منم جوابشو دادم... ۲۰... از ده نفری که تو امتحان معجون قبول شده بودیم فقط ۶ نفر مونده بود .مدیر نگاهی به ما انداخت گفت بچه ها بهتون افتخار میکنم شما باعث سربلندی مدرسه ققنوس هستین . بچه ها هم سری تکان دادن .. مدیر گفت از ماه دیگه بیاین برا سال دومی.. تو این مدتی که تو مدرسه بودم احساس شادابی میکردم و دوستای جدیدی پیدا کردم ولی گهگداری دلم برای زمین و مادرم تنگ میش ولی باید صبر میکردم .. تصمیم گرفتم تمریناتمو بیشتر کنم و تقزیبا تو دیوار ذهنی هر چهار دیوار رو تونستم کامل کنم ولس کتاب نوشته بود این تازه شروع تمرینات ذهن هست چون تمرینات بستن ذهن و ذهن روبی خیلی پیچیده هست... بعد تموم کردن دیوارها کم کم متوجه شدم میتونم افکار دیگرونو بخونم انگار دارن پچ پچ میکنن کتاب راجب این حالت نوشته بود یک ذهن قوی نیازی به ذهن روبی افراد ندارد همینکه اراده کنید میتونید بفهمید تو ذهن طرف چی میگذرد ولی یه نوع دیگم هست که کمتر کسی تا اونجا رسیده ‌. اونم خوندن افکار و احساسات ادماس که باید به درجه ی بالایی از ذهن روبی رسیده باشین که بتوانیی از روی احساسات فرد بفهمین داره به چی فکر میکند...من فقط میتونستم پچ پچ ادما رو بشنوم پس هنوز خیلی راه داشتم تا بتونم احساسات طرفو بفهمم.
بعد چند وقت که همیشه تو کتابخونه ها دنبال کتابهای خاص میگشتم . تو یکیشون راجب هاله قدرت نوشته بودن که بدن انسان و حیوانات از ۳ تا ۷ هاله تشکیل شده هر هاله نشانه قدرت ان موجود میباشد .. و بعضی از حیوانات مثل سگ میتونن از رو هاله بفهمن که طرف ترسیده.. هاله ها نشانه قدرت فرد میباشند ولی بعضی از جادوگران با جادوی خاصی این هاله ها رو میپوشانند تا کسی پی به قدرتشان نبرد هاله ای که خوب رشد کرده باشه بصورت بیرنگ هم هست انگار طرف هیچ هاله ای ندارد .. و هاله قدرتمند دیگری وجود دارد که میتواند رو محیط اطرافش تاثیر بزارد مثلا احساس ارامش دهد یا بترساند.. بقیه در جلد دوم که تنها در بخش کتاب خونه ساموعل هست...با خودم گفتم حتما باید جلد بعدیشو تو مدرسه فوق پیشرفته ساموعل بخونم...تو این چند وقتی که داشتم تونستم حروف هیپوگلیف رو کامل یاد بگیرم... و میخواستم در جایی دور امتحان کنم...ولی الان فرصتشو نداشتم..
تقریبا بیشتر کتابهای کتابخانه رو خونده بودم .ویلیام بهم میگفت دیکشنری سیار.و کلی میخندید..


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 3
اشتراک: