Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

بازنویسی داستان‌ها به سبک خودت (دیو و دلبر)

71 ارسال‌
25 کاربران
243 Reactions
20.5 K نمایش‌
ahoora
(@ahoora)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 48
شروع کننده موضوع  

خوب حتما برای شما هم پیش اومده که بخواید یه داستان رو به صورت دیگه ای بنویسید یا ادامش بدید

اینجا هر هفته داستانی انتخاب می‌شه و هر کسی فن‌فیشکن خودشو براش می‌نویسه یا اونو به صورتی که دوست داره تمومش می‌کنه.

موضوع این هفته: دیو و دلبر


  • جوایز

جوایز با نظر سنجی اهدا خواهد شد

نفر اول 200 امتیاز + انتخاب موضوع بعدی

نفردوم 100 امتیاز

نفرسوم 50 امتیاز


   
z.p.a.s, yasss, hera and 26 people reacted
نقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

Reen magystic;18238:
-:"قدرت فریبنده است"
ایکاش اینجا بودی پدر.
ایکاش میتوانستم تغییر دهم انچه را که گذشته است. اما حالا که انها پشت دروازه هایند، چه بر می اید از دست من؟ ایکاش این غریو ها را ان زمان که عطش انتقامت کورم کرده بود می شنیدم. اما کور بودم و کر. و محروم از نصایح تو، محروم از مهربانی های تو.
چه میشد اگر ان شب، با وجود اصرار ها، رهایت نمیکردم؟ چه میشد اگر هشیارتر بودیم از خطر سفرای خائن. از خطر تیغی که سینه ات را خراش داد. چه شد که تو نیز هم صدا شدی با ان خائنین و دورم کردی از ان غائله و به چاهی انداختیم که در تمام عمر درد ارزانیم داشت؟کاش اینجا بودی، وقتی که از درد به خود می پیچیدم از توده های عفونتی که دو کتفم را فرا گرفت. توده هایی که از زخم های ان شب به من رسید.
ایکاش من به جای تو ان شب کشته شده بودم.
ایکاش جای خالی تو را با کندرو پر نمیکردم تا کینه را چنان در من بپرورد که چونان ماری بر گردم چنبره بزند. ایکاش عنان مرکبم را به ان شیطان صفت نمیدادم تا مرا چون برده ای به هر سو ببرد.
چه میشد اگر همانطور که پیشنهاد این مردمان را از برای پادشاهی بر انان رد کردی، من نیز چنان میکردم
که نه این مردم به هیچ راضی میشوند. نه من جانب انصاف را داشتم. که همه انها را چون حامل تیغی میدیدم که تو را از من ستاند.
چه کنم که پشیمانی انچه گذشته را انچه باید نمیکند.
ایکاش هنوز داشتمت پدر.
اما نه، حال نزدیک میشوم به ان لحظه که بار دیگر ببینمت...

چه جالب
نگاهی قشنگ زیبا و شاعرانه بود
آفرین
گرچه به نظرم کمی بلند تر بود بهتر میشد


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خب خب خب وقت تعویض داستانه

داستان این هفته هانسل و گرتل
ببینم چه میکنید


   
Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب برد خودمو با هفت راي را به تمام مسلمانان جهان تبريك ميگم.
اين پيروزي خون بر شمشير بوده!
اما بايد بگم در اين سايت مدير و كاربر با هم فرقي ندارن و سرم منم كلاه گذاشتند و چيزي برام ارسال نكردن.
نفر اول 200 امتیاز + انتخاب موضوع بعدی
انتخاب موضوع بعدي را دوست ندارم ولي 200 امتياز من كجاست؟

موضوع ضحاكو عوض كرديد؟ خب تيتر تاپيكو تغيير بديد!!!
من داشتم مينويشتم و حقايقي را در خصوص اين افسانه بيان مي كردم كه ديدم تغيير موضوع داشتيم!!! proti
***

برگي از تاريخ،‌شبكه دو سيما ساعت شش و چهل پنج دقيقه بعد از ظهر( به علت استقبال زياد 45 دقيقه پيام بازرگاني پخش كردن):

هانس و گرتل داستايه كه بيشتر ما چه فيلمش و يا كارتونش و در اخر اگه وقت كرده باشيم داستانش را خوانديم اما تا به حال فكر كرديد چقدر از اين داستان حقيقت داشته؟ من براتون مي خوام در اين برنامه اين داستان را ريشه يابي كنم و مطالبي را بهت بگم كه تا به حال ازش چيزي نشنيديد! مطالبي كه در كتاب هاي كهن قرار داره.
پسري به نام هانسل و دختري به نام گرتل با پدرشون زندگي مي كنند، دختري تنبل كه دست به سياه و سفيد نميزنه و فقط به فكر مد جديده و پسري كه فقط گاري پدرش را بر ميداشت و براي دختران روستا ايجاد مزاحمت مي كرد!
اين پدر بعد از مدتي ازدواج مي كنه و هانس و گرتل يك نامادري پيدا مي كنند كه در داستانها بي رحم و خشن معرفي شده،‌ولي ايا اينطور بوده؟ جواب طبق استاد موجود خيره!
بله اين زن درسته نامادري بود ولي از مهرباني شهره خاص و عام بود تنها دقدقه اش تحصيل گريل و جلوگيري از فساد اخلاق هانس با فرستادنش به سربازي بوده درسته هانس از سربازيش فرار كرده بوده.
در ادامه داستان جعلي گفته شده اين زن بچه ها را در جنگل رها مي كنه و بچه ها نون خشك ميريزن راهو پيدا كنند!
با چيزي كه در مورد اين خانم گفته شد به نظرتون اينكارو مي كنه؟ جواب باز هم خيره، گرتل با پسر همسايه دوست بوده از خانه قرار داشته و هانس اون را در پارك مركزي روستا ميبينه!
درسته يك پسر عياش و بي بندوبار بوده ولي غيرت داشته و با پسر همسايه درگير ميشه و طرفو مثل ... ميزنه.
گرتل هم بي كار نميمونه و فحش مي داده و ميگفته به كسي ربط نداره . اين متن كامل در گزارش پليس و شواهد شاهد ها موجوده.
و زماني كه پليس واد عمل ميشه هانس دست گرتل كه تمام مدت داشته با جيغ كشيدن از دوست مذكرش دفاع مي كرده ، مي گيره با زور و كتك سوار گاريش مي كنه و به سوي جنگل هاي اطراف فرار مي كنه.
تصاوير هانس كه توسط نقاش هاي امنيتي بانك (ان زمان دوربين اميتي نبود يك عده مينشستن در بانك و از مردمي كه وارد ميشدن نقاشي مي كشيدند) در مدارك كهن موجوده.

ادامه داستان حقيقي هانس و گرتل اگر حال داشتم و با استفاده از منابع گرانقدر ارائه خواهد شد .


   
ابریشم, lord.1711712, Anobis and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خب برد خودمو با هفت راي را به تمام مسلمانان جهان تبريك ميگم.

ما نیز به همچنین

اين پيروزي خون بر شمشير بوده!

اااااااااا

اما بايد بگم در اين سايت مدير و كاربر با هم فرقي ندارن و سرم منم كلاه گذاشتند و چيزي برام ارسال نكردن.
نفر اول 200 امتیاز + انتخاب موضوع بعدی

خب تاپیک خوابیده بود هنوز که کسی ننوشته شما موضوع بده دادا
ضمن اینکه مظلوم نمایی نکن تو خودت دستت تو جیب سایته هر چقدر میخوای واریز کن دیگه

موضوع ضحاكو عوض كرديد؟ خب تيتر تاپيكو تغيير بديد!!!

ازش استقبال نشد ... اما یادم رفت تاپیک رو اسمشو چنچ کنم


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود
در زمان های گذشته در یک کشور دور خواهر برادر دوقلویی بودند به نام هانسل و گرتل که با پدر و مادر مهربانشان در کنار هم زندگی میکردند. در یک روز تابستانی در حالی که هانسل و گرتل در حال استراحت بر روی شن های ساحل بودند مادرشان به هر دوی آن ها تو واتس آپ پیام داد که:خوشگل های من نتایج کنکور اومده. از کارنامتون یه اسکرین شات میگیرین همین الان میفرستید برام.
هانسل و گرتل سریع وارد سایت سازمان سنجش شده و کارنامه خود را گرفتند و از قضا هر دوی آن ها رشته آبیاری گیاهان دریایی دانشگاه دولتی شبانه قبول شده بودند. اما از آنجايي كه اين درس درس دشواري بود آن ها تصميم گرفتند كه به دانشگاه غير آزاد غير اسلامي بروند و در آنجا چند واحد مگس پراني پاس كنند. و اين تصميم را عملي كردند. كارنامشون هم نفرستادن.
با ورود آن ها به دانشگاه چندين خانم كه چادر سياه پوشيده بودند و يكي دوتا لانچيكو به همراه داشتند جلوي ورود آن ها را گرفتند. و ماجرا از اينجا شروع ميشود. اين بانوان محترم به آرايش مليح گرتل گير دادند و همچنين گفتند كه موهايش را به داخل آن روسري قرمز رنگش كه با لاكهايش ست كرده بود بكند و با دستمالي به جون صورت گرتل افتادند. گرتل كه آرايشش به هم خورده بود و مضحكه خاص و عام شده بود خيلي سريع از ورودي دانشگاه بيرون رفت و به جنگل زد. هانسل هم كه وضعيت تاسف بار خواهرش را ديد به دنبال او به راه افتاد.
آن ها در جنگل سرگردان به دنبال آبي بودند كه گرتل بتواند آرايش خود را پاك كرده و دوباره آرايش كند. بنظر شايد مسخره بيايد اما چه كنيم كه او گرتل بود. آن ها به چشمه اي رسيدند و گرتل آرايش به فنا رفته خود را پاك كرد. هنگامي كه گرتل مشغول آرايش بود فهميد كه كرم پودرش را گم كرده و اين به نوبه خود فاجعه اي بس رعب آور محسوب ميشد. گرتل آينه كوچكي كه روي آن عكس كيتي بود را از كيفش در آورد و با آن به صورتش نگاه كرد. لك و پيس هاي روي صورت حالا كه خبري از كرم پودر نبود بنظر فاجعه بودند. فاجعه اي كه باعث ميشد ديگر كسي به گرتل نگاه نكند و ديگر كسي از او خوشش نيايد و ديگر ازدواج نكند. اين مسئله در نظر گرتل به هشداري جدي تبديل شد و تصميم گرفت به هر طريقي خود را به كرم پودر برساند.

اين داستان ادامه دارد...


   
proti and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

نظر سنجي رم عوض كنيد!


   
پاسخنقل‌قول
MHS20003
(@mhs20003)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 22
 

باد به شدت میوزید و خود را به پنجره خانه میکوباند و نزدیک بود شیشه پنجره را بشکند،صدای اذرخش اجازه نمیداد که لارا چشمانش را روی هم بگذارد و بخوابد در نتیجه از روی تختش بلند شد و با پاهای کوچک و برهنه اش گام برداشت تا تکه نانی پیدا کند تا شاید با ان گرسنگی خود را برطرف کرده و توانسته چشم بر هم بگذارد.تمام اتاق را زیر و رو کرد اما چیزی نیافت در نتیجه چشمانش را بست و سعی کرد که اینبار حتما بخوابد اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدایی از بیرون توجهش را به خود جلب کرد،چشمانش را گشود و به پنجره اتاقش خیره گشت،گربه سیاهی با چشمان سبز انجا نشسته بود و پنجه های خود را به پنجره میکوبید،لارا پتوی خود را به کناری کشید و اهسته اهسته گام برداشت تا پنجره را برای او باز کند،وقتی که این کار را انجام داد گربه به درون اتاق جهش کرد و لارا هم قبل از اینکه باد بیشتری وارد اتاق شود پنجره را بست.گربه با چشمان سبز رنگش به لارا خیره شد سپس به عنوان ادای احترام سرش را خم کرد.لارا به او لبخندی زد و سپس او را برداشت و به سمت تخت خود برد اما گربه دست او را خنج زد و به کناری پرید،لارا از شدت درد جیغی کشید که باعث شد خواهرش هم از خواب بیدار شده و در اتاق او را باز کند،زمانی که گربه را دید فریادی کشید و لگدی به او زد که باعث شد به کناری پرت شود سپس به سمت گربه رفت تا او را زیر پاهایش له کند اما قبل از انکه فرصت کند پایش را روی ان گربه بگذارد،چیز عجیبی به صورتش برخورد کرد و باعث شد که او به زمین بیفتد،او وقتی که بالای سر خود را نگاه کرد چیزی عجیب دید،ان گربه به پرواز در امده بود و چشمانش نورانی شده بودند،انعکاس نور نبود بلکه ان چشمان خود منبع نور بودند.
گربه با خشم به خواهر لارا مینگریست سپس دهانش را باز کرد و گلوله اتشینی را از دهانش به سمت صورت او پرتاب نمود که باعث شد نصف صورت خواهر لارا بسوزد و از بین برود،خواهر لارا به خود میپیچید و در کف اتاق غلت میزد و باعث شده بود که قالیچه کف اتاق اتش بگیرد و چیزی نمانده بود که اتاق بسوزد.
گربه دهانش را باز کرد تا گلوله دیگری را نثار ان دختر نماید اما لارا خودش را جلوی او پرت کرد و از او خواهش کرد که بخاطر لطفی که او در حقش نموده،خواهرش را بخشیده و رها کند.
گربه دهان باز کرد و گفت:تو به من لطف نمودی و به من سرپناهی دادی اما خواهر تو با من بسیار بد رفتاری کرد،من شما را نمیکشم اما روح شما را با خودم میبرم و تو را هم در خانه ای از جنس غذا زندانی میکنم اما تو اجازه نداری که ذره ای از ان غذا ها را بخوری و خواهرت را به یک پرنده تبدیل میکنم و تنها راه اینکه شما از این عذاب رهایی یابید این است که دو روح را به پیشکشی من اوری و حتما صاحب ان دو روح را زنده زنده در اتش بسوزانی،و انگونه من روح شما را بازگردانده و شما را از این شکنجه خلاص میکنم
- اما برای چی من رو...
ناگهان لارا احساس ضعف میکند و دیگر نمیتواند حرفش را ادامه داده و روی زمین افتاده و غش میکند.
زمانی که او چشمانش را باز کرد خود را در خانه ای یافت که تماما از شکلات و شیرینی ساخته شده بود.
لارا اوای خوشی را شنید و دنبال ان صدا گشت،صاحب صدا پرنده قرمز زندانی شده در قفسی بود که با سوز شروع به اواز خواندن کرده بود،لارا دریافت که او باید همان خواهرش باشد،به نزد او رفت و درحالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت:اینقدر با سوز نخوان خواهرم،ما از این طلسم رهایی خواهیم یافت مطمئن باش.سپس چشمانش را بست و همراه با خواهرش شروع به خواندن اوازی سوزناک کرد
چشمان او در حال سنگین شدن بود که صدای کوبیده شدن در او را از خواب پراند.
به سمت در رفت تا او را باز کند اما قبل از انکه دستش به در برسد،در شکسته شد و تکه های شکلاتی در،بر روی او فرود امدند.
زمانی که چشمانش را باز کرد متوجه شد که پسری با قیافه ای که به دوازده سینزده ساله ها میخورد جلوی او ایستاده و خواهر کوچک خود را در اغوش گرفته است.او با نگاهی التماس وار به لارا خیره شده بود و عاجزانه میگفت:کمکمون کن.
لارا که کمی گیج شده بود بدون هیچ حرکتی همانجا وایساد،پسرک هق هق کنان گفت:دو ماه پیش یک گرگ خواهرم رو گاز گرفت و حالا اونم هر شب چهاردهم ماه تبدیل به گرگ میشه اما به خدا قسم اون به کسی اسیب نرسونده ولی اونا باور نمیکنن...
لارا دهانش را باز کرد تا چیز دیگری بگوید اما صدایی که از بیرون در حال امدن بود مانع اینکار شد.
-گرگ رو بده به ما
-اون باید بمیره
-اون باید اتیش زده شه
-گرگ رو بده به ما...
پسرک با چشمان گریان به لارا خیره شد و گفت:خواهش میکنم،گرتل کوچولو بیگناهه!
لارا اهی کشید سپس به سمت میز ابناتی رفت و او را به جای در شکسته شده گذاشت و گفت:این باید جلوشونو بگیره
پسرک،خواهرش را بر روی زمین گذاشت و به سمت دیوار رفت و به ان تکیه داد سپس گفت:خیلی ممنونم
لارا به پسرک نگاهی انداخت و پرسید:اسمت چیه؟
-هان...
پسرک فریادی کشید که مانع از ادامه دادن حرفش شد،دیواری که پسرک به ان تکیه داده بود درحال اتش گرفتن بود و او هم داشت به همراه دیوار میسوخت
با فریاد گفت:خواهرمو از اینجا دور کن،نجاتش بده
لارا به سمت دخترک دوید و او را در اغوش گرفت سپس یه سمت قفس پرنده ای که خواهرش بود دوید و ان را گرفت و بلندش کرد اما قبل از اینکه از انجا بیرون برود پایش لغزید و به زمین افتاد و سپس سقف بر روی ان ها فرو ریخت و اتش داشت کم کم به ان ها میرسید،لارا به خواهرش لبخندی زد و گفت:فک کنم این یعنی طلسم ما شکسته شده،و درحالی که لبخند میزد و درحال سوختن بود به این فکر میکرد که ان گربه چه بود و برای چه همچین کار هایی کرد،کسی چه میداند،شاید ان هم برای خودش داستانی دگر داشته باشد


   
*HoSsEiN*, sossoheil82, Anobis and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خیلی هم خوب و عالی

میگن تو روزگار قدیم یه جوجه قاچاقچی تو انگلیس بوده به اسم هانسل
این هانسل با خواهرش گرتل صادرات و پخش نصف مواد کل انگلستان رو بر عهده داشت اما یه راز خیلی خیلی بزرگی هم داشت. اینکه بهترین جنسش رو فقط برای خودش و خواهرش نگه میداشت. شایعه شده بود که پدر این دوتا بچه از ساقی های مشهور شهرشون بوده برای همین هم مادرشون جون به سر میشه و بچه هاش رو ول میکنه و میره دنبال زندگی خودش. پدر خانواده هم میره با یکی از همکاراش ازدواج میکنه.زنی که زندگی این خانواده رو تغییر داد. بله زن پدر مهربون مدتها تلاش کرد تا شوهرش رو به راه راست اورد و اون رو ترک داد اما زورش به بچه های **** اون مرد نرسید. هربار که جیمی رو میخوابوند و ترک میداد دو روز بعد هانسل یه جنسی میداد دست باباش و دوباره روز از نو روزی از نو
اینچنین شد که زن پدر مهربون صبرش به سر رسید و به شوهرش گفت: یا من یا بچه هات جیمی
و جیمی هم دست بچه ها رو گرفت و برد جنگل ....تا اینجا جنگل رفتنشون درسته جریان سنگها و برگشت بچه ها به خونه و دوباره رفتنشون به جنگل هم درسته اونم با نون....
اما دفعه دوم خونه پیدا نشد اونها ساعتها و ساعتها در جنگل راه رفتند اما خونه شون رو پیدا نکردند که نکردند.درنتیجه بچه ها تو جنگل سرگردون بودن اینجا بود که از شدت گرسنگی به خوردن گیاهای زیر درختها رو اوردن.همینجا بود که بوته ای رو پیدا کردن گکه زندگیشون رو تغییر داد....گرتل چند تا برگ از اون گل رو جووید و بقیه شو به برادرش داد. و بعله دیگه یه مرتبه همه چیز شروع به تغییر کرد.چند دقیقه بعد آنها جلوی خانه ای از بیسکوییت و شکلات ایستاده بودند‌(یعنی شما باورتون میشه تو جنگل ؟ یه خونه از شکلات؟ آخه کدوم خری میاد از شکلات خونه میسازه؟ قشنگ معلومه که این دوتا توهم زده بودن؟ میگید نه؟ اون جادوگر وسط خونه چی؟ درست فهمیدید هانسل و گرتل در حقیقت به خونه خودشون برگشته بودن. زن پدر مهربون که فکر میکرد اونها به حد کافی تنبیه شدن از کارها و حرکات اونها وحشت میکنه.اخه شما هم اگه ببینید بچه تون داره بشقاب میجوئه ترس برتون میداره و زندانیش میکنید دیگه...خب زن بابا هانسل ور توی اتاقش انداخت اون رو تو اتاقشون زندانی کرد تا باباشون بیاد و اینجاست که فاجعه رخ میده بچه های متوهم مواد زده زن پدر مهربون رو به آتیش میکشن خودشون هم فرار میکنن و راهی خیابون های شهر میشن جایی که اون برگهای عجیب اونها رو به بزرگترین قاچاقچی های تاریخ تبدیل کرد
از سرنوشت پدر بچه ها خبر موثقی در دست نیست اما پلنگ صورتی در حین گردش در خیابون دیده بودش که مجددا به عنوان ساقی جنس های خفن هانسل مشغول به کار شده.حالا راست و دروغش گردن خود گوینده


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

برگي از تاريخ،‌شبكه دو سيما ساعت شش و ده دقيقه بعد از ظهر ( به علت عدم استقبال زياد 10 دقيقه پيام بازرگاني پخش كردن): هاسنل و گرتل قسمت دوم

در قسمت قبلي به ماجراي فرار ار زوستا اشاره كردم و در اين قسمت به خانم جادوگر مي پردازيم.
خب فكر كنيد توي خونتون نشستيد و يك سري ادم كه نميشناسيد بريزن منزلتون را بخورن! چه احساسي بهتون دست ميده؟ خب بايد گفت در ان زمان به دليل تنفر جهاني ار جادوگر ها اين قشر زحمتكش در سختي زندگي مي كردن.
هانسل و گرتل خونه يك جادوگر بي پناه كه از شهر فرار كرده بود را پيدا مي كنند و ان را مي خورن و خب صاحب خانه عصباني ميشه و ميگه پول قسمت هاي خورده شده را بديد!
هانسل كه هرچي پول تو جيبي مي گرفت خرج دوستاش مي كرد و گرتل هم خرج لباس مباس هيچكدام هم اهل كار نبودن پس پولي هم نداشتند! در نتيجه ان دوتا را تهديد كرد به پليس تماس ميگيره كه گرتل با وعده كار به مدت يك هفته گولش زد!
خب همه چيز خوب بود،‌گرتل كار مي كرد يا بهتر بگم گند ميزد به خانه جادوگر و هانس هم صبح تا شب مي خوابيد! براي همين در داستان دورغي گفته شده هانس زنداني بوده!
از سوي ديگر نامادري مهربان با مراجعه به كلانتري درخواست كمك مي كنه و كلانتر هم دلش ميسووزه و رد انها را پيدا مي كنه!
چون گاريه روغن ريزي داشته پيدا كردنشون ساده بود! اين روغن گاري همون نون خشكه كه در داستان ها اورده شده!
زماني كه كلانتر به منزل جادو گر ميرسه گرتل با مظلوم نمايي ميگه اين زنه جادوگره و قصد كشتن ما را داشته و از اين حرف ها كه متاسفانه به علت بدبيني نسبت به جادوگر هاي مهربان ، كلانتر باور مي كنه و صاحبخانه دستگير ميشه و بعد اعدام ميشه!
هانس چند سال بعد زماني كه به علت ايدز و مصرف زياد مواد در حال مرگ بود حقيقت ماجرا را بيان مي كنه تا وجدانش سبك بشه ،‌تمام اعترافاتش بصورت مكتوب هست اما ترتيب اثر داده نشد چون گرتل معشوقه شهردار شده بود و جلوي هرگونه تحقيقات را گرفت.

ميدونم اين داستان خيلي غمگين بود اما حقيقت هميشه تلخه!


   
ابریشم, sossoheil82, lord.1711712 and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خب فكر كنيد توي خونتون نشستيد و يك سري ادم كه نميشناسيد بريزن منزلتون را بخورن! چه احساسي بهتون دست ميده؟

عالیییییییییییییییی یعنی عاشق این خطش شدم


   
lord.1711712 and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
MHS20003
(@mhs20003)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 22
 

*HoSsEiN*;18874:
برگي از تاريخ،‌شبكه دو سيما ساعت شش و ده دقيقه بعد از ظهر ( به علت عدم استقبال زياد 10 دقيقه پيام بازرگاني پخش كردن): هاسنل و گرتل قسمت دوم

در قسمت قبلي به ماجراي فرار ار زوستا اشاره كردم و در اين قسمت به خانم جادوگر مي پردازيم.
خب فكر كنيد توي خونتون نشستيد و يك سري ادم كه نميشناسيد بريزن منزلتون را بخورن! چه احساسي بهتون دست ميده؟ خب بايد گفت در ان زمان به دليل تنفر جهاني ار جادوگر ها اين قشر زحمتكش در سختي زندگي مي كردن.
هانسل و گرتل خونه يك جادوگر بي پناه كه از شهر فرار كرده بود را پيدا مي كنند و ان را مي خورن و خب صاحب خانه عصباني ميشه و ميگه پول قسمت هاي خورده شده را بديد!
هانسل كه هرچي پول تو جيبي مي گرفت خرج دوستاش مي كرد و گرتل هم خرج لباس مباس هيچكدام هم اهل كار نبودن پس پولي هم نداشتند! در نتيجه ان دوتا را تهديد كرد به پليس تماس ميگيره كه گرتل با وعده كار به مدت يك هفته گولش زد!
خب همه چيز خوب بود،‌گرتل كار مي كرد يا بهتر بگم گند ميزد به خانه جادوگر و هانس هم صبح تا شب مي خوابيد! براي همين در داستان دورغي گفته شده هانس زنداني بوده!
از سوي ديگر نامادري مهربان با مراجعه به كلانتري درخواست كمك مي كنه و كلانتر هم دلش ميسووزه و رد انها را پيدا مي كنه!
چون گاريه روغن ريزي داشته پيدا كردنشون ساده بود! اين روغن گاري همون نون خشكه كه در داستان ها اورده شده!
زماني كه كلانتر به منزل جادو گر ميرسه گرتل با مظلوم نمايي ميگه اين زنه جادوگره و قصد كشتن ما را داشته و از اين حرف ها كه متاسفانه به علت بدبيني نسبت به جادوگر هاي مهربان ، كلانتر باور مي كنه و صاحبخانه دستگير ميشه و بعد اعدام ميشه!
هانس چند سال بعد زماني كه به علت ايدز و مصرف زياد مواد در حال مرگ بود حقيقت ماجرا را بيان مي كنه تا وجدانش سبك بشه ،‌تمام اعترافاتش بصورت مكتوب هست اما ترتيب اثر داده نشد چون گرتل معشوقه شهردار شده بود و جلوي هرگونه تحقيقات را گرفت.

ميدونم اين داستان خيلي غمگين بود اما حقيقت هميشه تلخه!

میخوام که یه پیام خیلی طولانی تایپ کنم اما اشکانم جلوی دیدگانم را گرفته است.
فقط میتوانم بگویم قلبم گرفت 🙁


   
vania, lord.1711712, *HoSsEiN* and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 


اینم تکلیف ما 🙁
شبیه داستان کوتاه شد 🙁
###########

سر درد خفیفی آزارم میداد. شاید بدلیل آن بود که هنوز از نوشیدن افراطی دیشب اوضاع بدی داشتم. دوبار روی پیشخوان بار زدم و متصدی لیوانم را پر کرد و یک نفس سر کشیدم. گذاشتم سوزش گلویم کمی حواسم را پرت کند. خسته بودم و تمرکزم به هیچ چیزی جز خودم نبود. گویی تنهایم، درون بار بر روی آن صندلی چوبی کنار پیشخوان نشسته ام و هیچکس دیگری نیست. صدایی جز نفس های سنگینم, زمزمه های توهین آمیزم, ریخته شدن آن نوشیدنی گوارا درون لیوانم و درنهایت صدای برخورد ته لیوان با پیشخوان چوبی نمیشنیدم. پس کی قرار بود بیاید؟ خسته نشده؟
صدای قدم های عجیبی در آن هیاهوی تپش سنگین قلبم و چرخدنده های ذهنم شنیده شد. صدای قدم های فرد تازه واردی به آن بار. بقیه ی افراد آنجا به او توجه نداشتند، اما من میدیدمش. آرام راه میرفت و کلاه نخی اش که پوشاننده ی بخش تاس سرش بود را در دست داشت و با استرس میفشرد. گویی تا آن زمان به درون یک بار قدم نگذاشته. موهای کم پشت قهوه ایش خوب شانه شده بودند، کت و شلوار نخی تمیز و شسته شده نشانه هایی از عمر طولانیشان داشتند. فقر و بدبختی از چهره اش میبارید اما ... اما او تفاوت داشت. شاید دلیل تفاوتش چشمانش معصوم و کنجکاوش بودند که به کودکی میماند که میخواهد گناهی مرتکب شود.
چند دقیقه ای دم در ایستاد و تنها درون بار را پایید، گویی هنوز مطمئن نبود که آنجا چه میخواهد، شاید هم از هیجان مکان جدید استرس داشت.
به او اشاره ای زدم که به پیشم بیاید. او هم که گویا منتظر اجازه بود با سرعت به سمتم آمد. به نظر مهم نبود که یک فرد مستی مثل من که با آن ظاهری بهم ریخته و بوی الکل که کسی از نزدیکیش هم عبور نمیکرد باشد، یا هر فرد دیگری. به نظر او احتیاج به یک نفر داشت تا در آنجا گم نشود.
به سرعت، با قدم هایی شتاب زده و پر استرس به سمتم آمد و کنار من بر روی صندلی نشست. برای لحظه ای چهره اش بدلیل بوی الکلی که از من می آمد درهم رفت اما به سرعت عادی شد.
- ب ... بنظر ... اولین باره اومدی ... اینجا.
در آن شرایط جمع کردن کلمات و ساخت جملات کمی سخت بود اما احساس کردم قسمتی از ذهنم فعال شده که هر لحظه بیش از پیش مرا هشیار میکرد. شاید کنجکاویم بود.
آن مرد با استرس کمی به اطراف نگاه کرد. بر روی صندلی پشت پیشخوان رو به من نشسته بود و به نظر آرامش نداشت. برای لحظه ای چیزی به خود گفت و کلاهی که در دست میفشرد را روی پیشخوان گذاشت و خودش هم رو به پیشخوان نشست.
آهی کشید و گفت:
- یعنی اینقدر مشخص بود؟
-البته ... هیچکس مثل من بیکار نیست ... که اینجوری به مردم توجه کنه. میگن من چندش آورم که به رفتار بقیه دقت میکنم اینطور.
خنده ی تلخی کرد و پرسید:
- اسمت چیه؟ به نظر نمیاد از اهالی این اطراف باشی. تا حالا کسی مثل تو رو ندیدم.
- گرین، ادوارد گرین ... و آره ... مسافرم. دنبال چیزی بودم که از من فرار میکنه.
- بودی؟ دیگه نیستی؟
- نه. دیگه حوصلشو ندارم، منتظرم خودش بیاد. اگه نیاد همین شهر مکان مرگ من میشه.
نگاهی به او انداختم و گفتم:
- تو هم به نظر مسیرت به این بار نخورده ... آقای ...
- هانسل وودز.
و سکوت عجیبی بینمان برقرار شد. بار دیگر تلاش کردم و گفتم:
- هانسل نمیخوای بگی چی تو رو به اینجا کشونده؟
با لحن آرام و غمگینی گفت:
- داستان طولانی ایه ...
من که مستی به طرز عجیبی از سرم پریده بود گفتم:
- اوه من عاشق داستانای طولانیم!
اشاره ای ب متصدی زدم و او یک بطری شراب و یک لیوان آورد و من برایش ریختم. طوری به لیوان نگاه میکرد که گویی تا بحال ندیده.
در فکر فرو رفت که دستم را روی شانه اش گذاشتم و برای لحظه ای به من خیره شد و لیوانش را سر کشید. از سوزشی که در گلو ایجاد میکرد خبر نداشت و چند باری سرفه کرد.
با نگاه عجیبی به من گفت:
- چجوری اینارو میخوری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- عادت میکنی.
باز برایش ریختم و گفتم:
- داشتی میگفتی ...
سرش را پایین انداخت و لیوان بعدی را مزه مزه کرد.
- من توی جنگل های همین ناحیه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زیاد به شهر نمیومدم اما اکثر افرادو میشناسم... پدرم جنگل بان بود. برای پادشاه کار میکرد...
نیشخندی زد و گفت:
- مثل تو همیشه بوی الکل میداد و یا تنباکو. البته روزهایی که پادشاه میومد بهترین لباس هاشو میپوشید و با موها و لباس تمیز آماده میشد. مادرم رو یادم نمیاد زیاد. یه زنی بود که گم شده بود توی جنگل و پدرم بهش پناه داد. نسبت به پدرم خیلی جوون تر بود اما پیشش موند ... انگار جای دیگه ای نداشت که بره. از ازدواجشون من و خواهر دوقلوم بدنیا اومدیم ... اسم اون گرتله ... و یا شاید بود...
از تغییر جمله اش تقریبا میتوانستم حدس بزنم چه شده. بجای هیچ حرفی برایش نوشیدنی بیشتری ریختم.
- ... نمیدونم چند ساله بودم که برای اولین بار یکی از شاهزاده ها همراه شاه برای شکار اومد ... اون لعنتی ... اون ...
جرعه ی دیگری سرکشید و گفت:
- ... اون مادرمو بزور با خو
دش به قصر برد و دیگه ازش خبری نشد. با نامادری ای بزرگ شدیم که از اهالی همین شهره. هر روز مارو کتک میزد. به نظر میرسید که ما دنیایی که میخواست رو آلوده میکردیم. هر روز شکنجه ... هر روز درد. تا اینکه یه روز مارو به بهانه ی چیدن یک گیاه دارویی به درون جنگل برد و ... اونجا به ما حمله کرد تا مارو بکشه. که خودش کشته توی یه باتلاق غرق شد...
لحظه ای به من خیره شد. شاید دنبال چشمان یک متهم کننده را ببیند، یک فرد ترسیده و یا حتی که متنفر شده. اما چشمان کنجکاوم مکث چند لحظه ایش را به اتمام رساند و او گفت:
- البته کار ما نبوده، جادوگر پیر جنگل اونهارو کشته. اون کشته ...
دستش کمی میلرزید و جرعه هایش سریع تر میشد. دروغ میگفت؟ یا شاید حقیقت آنقدر ترسناک بود که به این شکل در آمده؟ کوچکترین حرکاتش را زیر نظر داشتم. اعتقادی به جادو نداشتم اما به طرز عجیبی چیزی از ماجرای هانسل مرا جذب میکرد که حتی به آن نمیتوانستم فکر کنم.
- ... اون جادوگر جسم نامادریمونو از درون باتلاق بیرون کشید و در ازای آزادی ما ازمون خواست تا اجازه بدیم جسم رو ببره، و اینطور نجات پیدا کردیم؛ من و گرتل روزهای زیادی توی جنگل بودیم تا تونستیم راه خروجمون رو پیدا کنیم، توی جنگل زندگی اونجور که میخواستیم نبوده. تونستیم بعد این همه سال چیزی دست و پا کنیم که خونه بشه اسمشو گذاشت. و من حواسم بهش نبود؛ ما قول داده بودیم از هم جدا نشیم ...
احساس کردم نمیتوانست بغض کند، کم کم مست شده و حال و هوایش دگرگون میشد، و صدایش آرام تر ...
- ... بعضی روزها برای سر زدن به قبر پدرمون که بیرون شهره میرفت و اون روز حال عجیبی داشت انگار میدونست که روزه اون نیست. منم طبق معمول سر کار بودم. نمیدونم شاید اسمش تقدیره و شاید نفرین ...
سرش را به آرامی روی پیشخوان چوبی گذاشت به آرامی گفت:
- ناپدید شد. میگن گرگها یا خرس خوردتش ... ولی هیچ جا اثری نبود. چند ماهی میشه که دنبالشم ... امروز پشیمون شدم ... ممنون ازین که حرفامو گوش کردی آقای گرین، احساس میکنم ...
به خواب رفت. مشخص بود که از خستگی زیاد به این روز افتاده. خوابید و من بیدار بودم و احساس عجیب و در عین حال بی نظیری داشتم. لحظاتی رویایی ، دستش را به آرامی بر پشتش گذاشتم و گفتم:
- من باید از تو ممنون باشم ...
از درون کیف کوچکی که کنار پایم بود کاغذ و قلم خارج کردم. بالاخره آمده بود، گمشده ای که این همه دنبالش بودم همانند شعله ای درونم زبانه کشید و بر بالای کاغذ با خط درشت نوشتم:
هانسل و گرتل


   
ابریشم, proti, vania and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 
موضوع بعدی: هری پاتر:)
لطفا همه شرکت کنید!!!!

   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

هری پاتر یکم زیادی داستان نداره؟ :)) کجاشو بازنویسی کنیم؟ این که میشه فن فیکشن :دی


   
vania, milad.m and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 

Hermit;21819:
هری پاتر یکم زیادی داستان نداره؟ :)) کجاشو بازنویسی کنیم؟ این که میشه فن فیکشن :دی

اسپم نده:)بله داستانش بلنده، ولی این دلیل نمیشه کلش رو بنویسین. میشه پیدایشش رو بازنویسی کنین. شخصیت های خوب و بد، دلیل دشمنی افتادن بین این ها و...
خلاق باشین:دی


   
vania, lord.1711712, danialdehghan2 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 5
اشتراک: