Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین : تجسم سازی و صحنه پردازی!

108 ارسال‌
28 کاربران
383 Reactions
27.2 K نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

تمرین :
هرکس با توجه به تواناییش ، یک محیط رو با طرز نگارشش توصیف کنه . ترس و خوشحالی و ... کاره خیلی آسونیه ، میگیم چه موضوعی رو توصیف کنیین و شما هم اولین و یا بهترین چیزی رو که فکر میکنین ، مینویسین .

خب حسین برای نقد اعلام امادگی کرد.
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم.

تا حالا سه تمرین با موضوعات مختلف انجام شده. برای دسترسی به اونها به لینک زیر مراجعه کنید.

شماره ی تمرین
موضوع تمرین
قسمت نقد
تمرین یک
فرار در جنگل
پست 35
تمرین دو
پنج دقیقه قبل از مرگ فردی
پست 50
تمرین سه
تفکرات یک ادم روانی
پست 69
تمرین چهارم کتک خوردن ...

تمرین پنجم:


موضوع ، کتک خوردن

نکته ی مهم:

هدف اصلی تو این متن، عجز و نا توانی باید باشه. نشون بدین فرد داره کتک میخوره و کاری نمیتونه بکنه.
حال گروهی یا تکی میزننش، میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی


   
hamid.sarabi902, faezeh, فرشید and 30 people reacted
نقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

milad.m;12186:
به نوشته ها جلوی چشمم نگاه می کردم خیلی بیشتر از یک نامه عاشقانه ! عکس هایش را روی تختم گذاشتم و به آنها نگاه می کردم آیا واقعا آنها واقعیت داشت و خیال نبود ؟ نمی دانم بی اختیار از همه چیز به مغازه سر گوچه رفتم و طناب بزرگ و پهنی را گرفتم تا با آن خود را در یک کفن خلاصه کنم ! شاید داشتم کار درست را می کردم نمی دانستم چه کار می کنم ؟ وارد خانه شدم صندلی را برداشتم و به اتاق خوابم رفتم . نامه ها و عکس ها را برداشتم و فندکی را که در دستم بود را روشن کردم و همه ی آن ها را آتش زدم ودرون سطل انداختم . صندلی را گذاشتم و طناب را به سقف اتاقم آویزان کردم خسته از زندگی بدون او ! او ازدواج کرده بود . شک هایم می ریخت . روی صندلی ایستادم و طناب را دور گلوی پیچاندم و بستم و با پایم صندلی را به آن طرف پرت کردم . دست و پایم در جا تکان می خورد عرق کرده بودم و نفس هایم کند میشد گلوی به شدت درد می کرد و با دستانم طناب را محکم فشار میدادم شاید باز شود ! من زندگی را دوست داشتم ولی به خطر او ! دیگر دیر شده بود و دیگر احساس نمی کردم که دارم نفس می کشم . خودم را میدیدم که آویزان از سقف در حال چرخیدن بودم!
ممد عزیز آخه تو پنج دقیقه کی به کار هایی که در گذشته کرده فکر می کنه ؟ فقط می خواد زودتر خودش رو خلاص کنه تا از دست بقیه راحت بشه !
:65:

چون كه خودت بهم گفتي نقد ميكنم وگرنه ما هنوز بايد جلو ژنرال حسين و بقيه ي دوستان منتقد لنگ بندازيم......
يك نكته ي خنده دار.......متني كه نوشتي مدت زمانش بيشتر از 5 ديقه بود.
از افعال تكراري و مترادف استفاده كرده بودي كه از روان بودن متنت مي كاست.....
يكم مشكل نگارشي و املايي به نظر من داشت......
متني كه نوشته بودي خوب بود ولي من حس شخصيت اول داستان رو اصلا درك نمي كردم. چه حسي داشت؟ تنفر، عشق، درد،....؟
يكم مطالب اضافي تو متن بود مثل همين مغازه ي سركوچه و خريد كردن و غيره......شما خودت فكر كن كه عشق زندگيت از دستت رفته و مي خواي خود كشي كني حال داري بري طناب از ابزار فروشي بخري يا اصلا توي خونه ي شما طناب نيست؟؟؟آدمي كه ميخواد خودشو دار بزنه طناب پهن يا نازك براش مهم نيست....
متنت انسجام كافي رو نداشت و از جمله هاي كوتاه استفاده كرده بودي كه كمي به هم نا مربوط بودن....شما خودت رو بجاي خواننده بزار....وقتي كه داري مي خوني و به يه همچين جمله هايي برسي مثل پتك تو ذهن و احساست نمي خوره؟؟؟؟
توي قسمت پاياني حس درد رو اصلا خوب القا نمي كردي و مثل نوشته ي متين جان بيشتر شبيه انشاء خواني بود.....
اون قسمت پشيمونيش و انصرافش از خودكشي رو كه آخر كار آورده بودي رو دوست داشتم يه نقطه ي مثبت بود.......
يك سوال چه طوري وقتي بالاي داري و از سقف آويزوني و داري ميميري خودت رو از سقف آويزون در حال چرخش ميديدي؟؟؟؟يكم اين جمله ات خنده دار بود....
و راستي طناب رو به چي بسته بودي؟؟؟؟اين هم قسمتي از فضا سازي و صحنه پردازي بود كه بهش اشاره نشده بود.....
به هر حال كارت خوب بود و اميد وارم تو ي كار هاي بعديت موفق تر باشي
و همين طور از دست من نا راحت نشده باشي......فقط قصد راهنماييت رو داشتم.....
باز هم تكرار ميكنم اين تاپيك مال فضا سازي و صحنه پردازيه و تجسم سازيه......اميد وارم بيشتر روش تمركز كنيد


   
*HoSsEiN* and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

Anobis;12188:
چون كه خودت بهم گفتي نقد ميكنم وگرنه ما هنوز بايد جلو ژنرال حسين و بقيه ي دوستان منتقد لنگ بندازيم......
يك نكته ي خنده دار.......متني كه نوشتي مدت زمانش بيشتر از 5 ديقه بود.
از افعال تكراري و مترادف استفاده كرده بودي كه از روان بودن متنت مي كاست.....
يكم مشكل نگارشي و املايي به نظر من داشت......
متني كه نوشته بودي خوب بود ولي من حس شخصيت اول داستان رو اصلا درك نمي كردم. چه حسي داشت؟ تنفر، عشق، درد،....؟
يكم مطالب اضافي تو متن بود مثل همين مغازه ي سركوچه و خريد كردن و غيره......شما خودت فكر كن كه عشق زندگيت از دستت رفته و مي خواي خود كشي كني حال داري بري طناب از ابزار فروشي بخري يا اصلا توي خونه ي شما طناب نيست؟؟؟آدمي كه ميخواد خودشو دار بزنه طناب پهن يا نازك براش مهم نيست....
متنت انسجام كافي رو نداشت و از جمله هاي كوتاه استفاده كرده بودي كه كمي به هم نا مربوط بودن....شما خودت رو بجاي خواننده بزار....وقتي كه داري مي خوني و به يه همچين جمله هايي برسي مثل پتك تو ذهن و احساست نمي خوره؟؟؟؟
توي قسمت پاياني حس درد رو اصلا خوب القا نمي كردي و مثل نوشته ي متين جان بيشتر شبيه انشاء خواني بود.....
اون قسمت پشيمونيش و انصرافش از خودكشي رو كه آخر كار آورده بودي رو دوست داشتم يه نقطه ي مثبت بود.......
يك سوال چه طوري وقتي بالاي داري و از سقف آويزوني و داري ميميري خودت رو از سقف آويزون در حال چرخش ميديدي؟؟؟؟يكم اين جمله ات خنده دار بود....
و راستي طناب رو به چي بسته بودي؟؟؟؟اين هم قسمتي از فضا سازي و صحنه پردازي بود كه بهش اشاره نشده بود.....
به هر حال كارت خوب بود و اميد وارم تو ي كار هاي بعديت موفق تر باشي
و همين طور از دست من نا راحت نشده باشي......فقط قصد راهنماييت رو داشتم.....
باز هم تكرار ميكنم اين تاپيك مال فضا سازي و صحنه پردازيه و تجسم سازيه......اميد وارم بيشتر روش تمركز كنيد

ممد عزیز ببخشید که نتوانستم بهتر از این بنویسم یکم مشغله ذهنی داشتم و نتوانستم به خوبی تجسم سازی و صحنه پردازی خوبی را ایجاد کنم در کل من را ببخشید .
مشغله هایم که به پایان رسید :دی سعی می کنم بهترین را بنویسم منتظر موضوع بعدی می مانم موفق باشید:53::53::53:


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

ممد جان من هم هول هولي نوشتم......
ببخشيد واقعا.....
انشاء الله تو كارهاي بعدي جبران كنم......


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

چرا فقط داستان منو نقد نکردین؟؟؟!!!
حسین بیا بالا برادر


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

Lady Rain;12141:
حسین عزیز! چرایی وجود نداره، چون این بخش تنها یه پاراگراف از یکی از داستان های بلند خودم بود،

اتفاقا تعجب كردم،‌چون با توجه به نوشته هات ازت بعيد بود .
اشكال كار اين بوده كه تكه اي از داستان بلندتو گذاشتي ،‌ يك تجسم جديد ننوشتي.:دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب شروع مي كنيم :

باز من امدم براي نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

sina.m;12169:
پاهایم شل شده بود نمیتوانستم یه درستی قدم بردارم، کاش...ای کاش زمان به عقب برمیگشت تا میتوانستم خیلی چیز هارا جبران کنم. هرگز فکر اینجای کار را نمیکردم. وقتی که اون قسم لعنتی رو خوردم اَه... اشتباه من، نه تنها باعث نابود شدن تمام زندگیم شد بلکه من ناخواسته کاری کردم که ناموس من بی یاور بمونه. اگه روزی که با ماشین، پسرم افشین رو داشتم به شهر برای معالجه بیماریش میاوردم اون پسر اموی لعنتی من بر سر گردنه با تفنگش به من شلیک نمیکرد هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد.تیر به پای من برخورد کرد ولی من توانستم فرار کنم.همان روز قسم خوردم که اونو میکشم و از خونش مینوشم، کینه به دل گرفته بودم غافل از اینکه فقط جون من مهم نیست و من مسول یه خانواده هستم، از قبل بخاطر مسله کاری باهم مشکل داشتیم و او فکر میکرد من از مال او دزدی کرده ام و مرامقصر میدانست. ولی فکر نمیکردم اینقدر زیاده روی کند و الان وقت انتقام بود.چند روز بعد وقتی سوار ماشین خاور خود بودم اورا دیدم که با موتور، به بانک روبه روی من آمد. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، خون جلوی چشمانم را گرفته بود. صدای گریه پسرم را وقتی میدید من گلوله خوردم هنوز میتونستم بشنوم. وقتی از بانک بیرون آمد به سرعت به سمتش رفتم و اونو زیر گرفتم نمیدونستم چیکار دارم میکنم در اون لحظه فقط مرده ی اونو میخواستم. دنده عقب گرفتم و دوباره از روش رد شدم، میدونستم که دیگه مرده. سریع از ماشین پیاده شدم تا همونطور که قسم خورده بودم خونشو بنوشم. ولی مردم دور من جمع شدند و من را گرفتند امروز یعنی یک روز مانده به روز اعدام، زنم برای دیدن من به زندان امده بود. او اشک میریخت و ناله سر داده بود اما من فقط چهره اونو نگاه میکردم. این واقعیت که میخوام اعدام بشم رو پذیرفته بودم و میدونستم شیون و ناله فایده ای نداره پش فقط از پشت شیشه تنها عشق زندگیمو نگاه میکردم کسیو که من بدبختش کرده بودم و میخواستم بخاطر غرورم اونو با مشکلات زندگی تنها بزارم. بعد از چند دقیقه زنم بلند شد و خداحافظی کرد. من هنوز نشسته بودم و میخواستم رفتنشو تماشا کنم. هر لحظه برام ارزش یک دنیا رو داشت. ولی چیزی دیدم که از صد تا اعدام بدتر بود. واقعه ای که منو بیدار کرد و بهم عمق فاجعه اشتباهمو فهموند. وقتی که زنم میخواست خارج بشه توسط یه جوون دستمالی شد...دنیا در برابرم تیره و تار شده بود.من پشت شیشه ها کاری از دستم بر نمی آمد. نمیدانستم چه کاری کنم زنم هم به روی خودش نیاورد و سریع خارج شد. حس میکردم از درون دارم آتش میگیرم. دردی رو حس میکردم که برای اون هیچ مرهمی وجود نداشت. من این بلا رو سر خانوادم آورده بودم. من بودم که پای اونو به اینجا باز کرده بودم.من، من، من...همه زندانیان توی هواخوری بودند به سمت سلولم رفتم. حالم دست خودم نبود دیگه نمیتونم این بار و عذاب رو تحمل کنم به سمت درب قوطی کنسرو رفتم که لبه هایی تیز و برنده داشت.اونو برداشتم.به درب قوطی و به رگ های دستم نگاه میکردم. به یاد زن، بچه ها و مادر پیرم افتادم قطره اشکی راهش را از میان پلک هایم پیدا کرد و به پایین سر خورد. این زندگی دیگه ارزشی برام نداره حتی شده برا یک روز. قبل از اینکه منصرف شم درب را روی پوست دستم فرود آوردم و برش های پشت سر هم و پیاپی وارد میکردم. به گوشه دیوار در حالی که زندگی از رگ های پاره ام بیرون میریخت تکیه دادم. بدنم داشت بیحس میشد دستمو به زحمت بالا آوردم و قطره ای از خون خودم رو خوردم. آره من درواقع با اون قسم خون خودم رو میخواستم بخورم. پلک هایم سنگین شد بلاخره از این زندگی داشتم خلاص میشدم...
====
بجز اخرش و چند جای جزیی بر اساس داستان واقعی
ینی تا حسین نقد کنه من از استرس میمیرم :دی

خب در خصوص خود اين داستان، نمي خوام در مورد منطق داستان و اينكه توي زندان به كسي كنسرو نميدن و چيز تيز دم دستشون نيست و احتمال دست مالي شدن شخصي جلوي مامورين زندان بدون سروصداي زن و ... چقدر كمه و اينكه داستان به دو صورت ادبي و لفظي نوشته شده بود و اينكه چرا طرف بعد از تيراندازي دستگير نشده ، چيزي بگم.
خود تچسم ،‌اين پست بيشتر يك داستان كوتاه بود البته نميشه گفت داستان كوتاه كامل چون مشكل زياد داشت ولي تجسم سازي نبود.
شما اصولا بايد همون پنج دقيقه اخرشو مينوشي و اينكه از خودكشي خيلي سريع گذشتي.
يعني در اصل بايد از ورودش به سلول عذابش و پيدا كردن قوطي‌،‌ترسش،‌ پشيمانيش و دردش مينوشتي تا كل قضيه.
توضيحات اضافه خيلي داشت ، اينكه چرا اونو كشت ،‌ يا چرا تير خورد و ... نيازي نبود اينا نوشته بشه همين كه مينوشتي به دليل قتل ميخواتسند اعدامش كنند كافي بود.
تجسم محيط و صحنه پردازي كلا وجود نداشت.
ميله هاي سرد ،‌نگاه سنگين ديگر زندانيان و ... باعث جالبتر شدن موضوع ميشه.
اما اين كه شد همش ايراد گيري،
نوع خودكشي و ايده داستان جالب بود،‌اگه يه دستي روش بكشي و يكم ويرايششكني ميشه گفت داستان كوتاه قشنگي ازش بيرون مياد، افرين. فقط ويرايش اساسي مي خواد.
در كل اميدوارم در اينده شاهر كارهاي قويتري ازت باشيم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

Matin.m;12183:

گذشته :
من به همراه دوستم به مهمانی رفتیم . یک مهمانی شبانه ! خیلی برایم تازگی داشت رفتار کسانی که در آنجا بودند همه ماسک هایی ترسناک بر صورت خود داشتند و لباس های عجیب بر تن . دوستم به من می گفت این مهمانی هالووین است و مخصوص ما ! من تازه با دوستم آشنا شده بودم چند روزی بیشتر باهم دوست نبودیم . که پایم به مهمانی شبانه کشیده شد. خیلی می ترسیدم چهره ها همه ترسناک شده بود حالا بماند . به ما خیلی خوش گذشت و تمام شب را می رقصیدیم و به حال خود نبودیم . چند روزی از ان مهمانی گذشت . حالم بد می شد و استفراغ می کردم . به پیش پزشک زنان و زایمان رفتم و یک سونو گرافی گرفتم . من بچه دار شده بودم ! ناراحت از آن که چه به سرم آمده است .
زمان حال : پنج دقیقه قبل از خودکشی :
به خانه رفتم و به ان شب شیطانی فکر کردم هر چه فکر می کردم هیچ چیز برایم بازگو نمی شد. بی رحمانه به طرف آشپزخانه رفتم و یک چاقو را برداشتم و به حمام رفتم و در وان آن نشستم. خسته از زندگی که در آن هیچ کس را نداشتم جزء یک دوست او هم دوستم من نبود از یک دشمن بر من بدتر بود ! از آن شب فقط ان مراسم را یادم بود یک مراسم عجیب که در مهمانی توسط دوستم و دیگران اجرا می شد نمی دانم چه بود ولی بسیار ترسناک بود . یک نشان شوم ! یک دایره که درونش یک بز بود ! چاقو را روی رگم گذاشتم و چشمانم را بستم و آن را روی رگم گشیدم و خون مانند فواره ای تمام بدنم را پر کرد و من دیگر هیچ چیز نفهمیدم جز یک صدا !

پایان

خود ايده جالبه،‌ داستان يك مراسم شيطان پرستي و موضوعات پيرامونش.
نگارش داستان ضعيفه كه البته اشكالي هم نداره چون ما اينجاييم كه ياد بگيريم.
متن جان ازت مي خوام خودتو جاي يك دختر بزاري كه متوجه شده بدون ازدواج باردار شده و نميدانه پدر بچه كيه، ناراحتي، افسردگي و حرفهايي به خودش و خداش و ترس از اينكه پدرش بفهمه و اينكه بقيه فكر كنند تبديل به يك فاحشه شده و زمان خودكشي هم به راحتي نيست،‌تيزي چاقو روي رگ،‌درد برش،‌گرماي اب،‌سردي تيغه چاقو ، احساس ندامت يا پشماني، ترس و ...
اينها توي اين داستان ديده نشد،‌ در كل نياز به خيلي از نكات داشت كه تبديل به يك صحنه پردازي قوي بشه،‌راستي قسمت گذشته اضافي بود،‌ ما كاري نداريم اين دختره چطور باردار شده و چجور بود، توي همان 5 دقيقه اخر با احساس ندامت و پشماني كه داشت اينو خيلي ريز ميتوانستي مطرح كني.
در كل اميدوارم در اينده كارهاي قويتري ازت ببينيم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

milad.m;12186:
به نوشته ها جلوی چشمم نگاه می کردم خیلی بیشتر از یک نامه عاشقانه ! عکس هایش را روی تختم گذاشتم و به آنها نگاه می کردم آیا واقعا آنها واقعیت داشت و خیال نبود ؟ نمی دانم بی اختیار از همه چیز به مغازه سر گوچه رفتم و طناب بزرگ و پهنی را گرفتم تا با آن خود را در یک کفن خلاصه کنم ! شاید داشتم کار درست را می کردم نمی دانستم چه کار می کنم ؟ وارد خانه شدم صندلی را برداشتم و به اتاق خوابم رفتم . نامه ها و عکس ها را برداشتم و فندکی را که در دستم بود را روشن کردم و همه ی آن ها را آتش زدم ودرون سطل انداختم . صندلی را گذاشتم و طناب را به سقف اتاقم آویزان کردم خسته از زندگی بدون او ! او ازدواج کرده بود . شک هایم می ریخت . روی صندلی ایستادم و طناب را دور گلوی پیچاندم و بستم و با پایم صندلی را به آن طرف پرت کردم . دست و پایم در جا تکان می خورد عرق کرده بودم و نفس هایم کند میشد گلوی به شدت درد می کرد و با دستانم طناب را محکم فشار میدادم شاید باز شود ! من زندگی را دوست داشتم ولی به خطر او ! دیگر دیر شده بود و دیگر احساس نمی کردم که دارم نفس می کشم . خودم را میدیدم که آویزان از سقف در حال چرخیدن بودم!
ممد عزیز آخه تو پنج دقیقه کی به کار هایی که در گذشته کرده فکر می کنه ؟ فقط می خواد زودتر خودش رو خلاص کنه تا از دست بقیه راحت بشه !
:65:

ميلاد ميلاد ميلاد
باز هم شتابزدگي؟
داستانت را خوب شروع كردي ولي بعدش خراب شد كه دليلش هم شتابزدگي بود.
اصلا چه نيازي بود بگي رفتم مغازه و طناب خريدم؟ مگه نميشد همينطوري از قبل طناب را وصل كرده و فقط اين بايد يكم اه و ناله مي كرد و عكس را اتيش ميزد و روي صندلي و انداختن طناب به دور گردن و پرتاب صندلي و خلاص!
چيز مهم توي تجسم و صحنه هاي خودكشي احساسات فرديه كه مي خواد خودش را بكشه و يا محيط پيرامونش ولي متاسفانه با شتابزدگي زياد تمامش كردي.
يك سري كات بي مورد اضافه شد و نكات اصلي ازش حذف شد، ميلاد چشمتو ببند و تجسم كن،‌شكست عشقي خوردي و حالا قصد خودكشي داري،‌هر احساسي كه تجسمته بنويس، تجسم كن رويصندلي هستي و طناب را در دست داري و مي خواي دور گردن بندازي و يا اصلا يه وصيت نامه ميخ واي بنويسي ، احساساتت فراموش نشه،‌احساسات و تفكراتت خيلي مهمه. اينها را بنويس.
مثل يك فرد ماليخوليايي كه قصد خودكشي داره بنويس ميلاد.
تو كارت خوبه فقط عجله ميكني.


   
Matin.m, milad.m and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

ممنون حسین جان بابت نقد خوبت
فقط باید چند تا چیز رو توضیح بدم
اتفاقا این مورد دستمالی شدن واقعی بوده و خاطره مربوط به یک زندانی در حدود 20 سال قبل در زندان عادل آباد شیراز هست اونموقع مثل الان منظم نبوده و محیط ملاقاتی ها شلوغ بوده
قسمت تیر اندازی هم واقعی بوده و گفتم که توی گردنه این اتفاق افتاده و چون شخصیت اول میخواست انتقام بگیره و دقیقا عین جمله خودش میگم«خونشو بخوره» شکایت نکرده بود
اینم که این موضوع رو انتخاب کردم چون میخواستم موضوعی غیر از عاشقانه داشته باشه. فکر نمیکنم لاذم باشه برای داستان های خودکشی حتما شکست عشقی وجود داشته باشه
در باقی موارد که تجسم سازی نبوده و اینا موافقم.چشم سعی میکنم در آینده بهتر کار کنم


   
milad.m and *HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

sina.m;12323:
ممنون حسین جان بابت نقد خوبت
فقط باید چند تا چیز رو توضیح بدم
اتفاقا این مورد دستمالی شدن واقعی بوده و خاطره مربوط به یک زندانی در حدود 20 سال قبل در زندان عادل آباد شیراز هست اونموقع مثل الان منظم نبوده و محیط ملاقاتی ها شلوغ بوده
قسمت تیر اندازی هم واقعی بوده و گفتم که توی گردنه این اتفاق افتاده و چون شخصیت اول میخواست انتقام بگیره و دقیقا عین جمله خودش میگم«خونشو بخوره» شکایت نکرده بود
در باقی موارد که تجسم سازی نبوده و اینا موافقم.چشم سعی میکنم در آینده بهتر کار کنم

خب ما به زمان حال كار داريم چون زمان در داستان مشخص نبود.
مهم نيست داستان واقعي باشه يا خيالي بايد جوري صحنه پردازي كني كه خواننده از روي نوشته هات چيزي كه مي خواي بگي را تجسم كنه،‌اينجا مثل سينما نيست كه همه چيز تصويري باشه بلكه تو بايد تصوير را در ذهن خواننده ايجاد كني!
ميتوانستي از همان مطلاقات شروع كني و صحنه پردازي و تجسم را ايجاد كني. همانطور كه گفتم ايده ات خوب بود و ميشه به عنوان يك داستان كوتاه بزاريش البته بعد از ويرايش وگرنه توي تاپيكش نقد اساسي ميشه البته نه توسط من چون بيشتر توي تاپيك داستانها تعريف مي كنم،‌كار قوي ارائه بدي عاليه. منتظر هستيم.


   
milad.m and sina.m reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

دوستان مدیر:
انصافا یکم تاپیک هارو جون بدید
مثلا اینجا الان چند روزه موضوع جدید ندادین
جاهای دیگه هم هست مثلا اون تاپیکی که داستان های 3 خطی بود یا تاپیکی که موضوع میدادین مثل قیچی و باید مینوشتیم
فقط ایجاد تاپیک مهم نیست که، بعدا هم باید بهش رسیدگی کرد
البته امر و نهی نمیکنما ناراحت نشین:25:


   
*HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

sina.m;12432:
دوستان مدیر:
انصافا یکم تاپیک هارو جون بدید
مثلا اینجا الان چند روزه موضوع جدید ندادین
جاهای دیگه هم هست مثلا اون تاپیکی که داستان های 3 خطی بود یا تاپیکی که موضوع میدادین مثل قیچی و باید مینوشتیم
فقط ایجاد تاپیک مهم نیست که، بعدا هم باید بهش رسیدگی کرد
البته امر و نهی نمیکنما ناراحت نشین:25:

خب شما فقط به خودت نگاه نکن. نمیشه که هر روز یک موضوع جدید داد. و این که الان مدت زیادی هم از موضوع جدید این تاپیک نگذشته. افراد دیگه هم هستن که دارن مینویسن عزیز جان:دی و بعد مسئله ی نقد کردنش هم هست که گردن حسین عزیز هستش و به زمان بر بودن کار دلیل میشه. مثلا شاید بتونه خود آقا محمد تعیین کنه که هر چند روز یک موضوع جدید بده. مثلا هر پنج روز. هر دو روز. طوری که مثلا اگر یک فرد یک مقدار دیر تر این موضوع رو می بینه بتونه اون هم شرکت کنه.
ولی آخرش خودم هم باهات موافقم. موضوع جدید رو بزارین دیگه. راستی اون تاپیک ها رو هم بازم باهات موافقم. اگه میتونی پیام بده که تاپیکا بیان بالا و بعد مدیرا درخواست رو اجرا کنن.
:دی


   
proti, *HoSsEiN*, sina.m and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

sina.m;12432:
دوستان مدیر:
انصافا یکم تاپیک هارو جون بدید
مثلا اینجا الان چند روزه موضوع جدید ندادین
جاهای دیگه هم هست مثلا اون تاپیکی که داستان های 3 خطی بود یا تاپیکی که موضوع میدادین مثل قیچی و باید مینوشتیم
فقط ایجاد تاپیک مهم نیست که، بعدا هم باید بهش رسیدگی کرد
البته امر و نهی نمیکنما ناراحت نشین:25:

سلام
انصافا اگه قرار باشه روزانه اینجا موضوع داده بشه موضوع کم میاریم
کلا موضوعات کارگاه براساس برشش دوهفته ای و اینا گذاشته میشه
اینجا هم شخص تاپیک زننده هرجا لازم بدونن موضوع جدید میدن اگر ندادن شما پیشنهاد بدید
منتظر بقیه نمونید
مرسی


   
*HoSsEiN*, reza379 and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

اینکه من موضوع بدم ممکنه بچه ها داستانی ننویسند.
چون علاوه بر اینکه از نقد ها نویسنده استفاده میکنه مقایسه داستان خودش با داستان بقیه هم مفیده


   
proti and *HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

سلام دوستان:6:
برای تمرین بعد اومدم:16:
شرمنده دیر شد:9:
اینبار برای تجسم و صحنه پردازی از ایده ی یکی از بچه ها ،حریر :53:، استفاده میکنیم.
توصیف تفکرات یک آدم روانی که در یک تیمارستان بستریه.
کل تفکراتش رو بگین. میتونه اول شخص یا حتی سوم شخص باشه
نکته ی مهم ، حتما تو تیمارستان باشه ی، حالا هرجای تیمارستان ، بین همنوعانش یا روی یک تخت با لباس سفید خوابیده و فکر میکنه و ... خودتون استادید دیگه :دی
و هدف اصلی گفتن تفکراتش ، یعنی بینه خوده دیوانه و یک ادم معمولی چه فرقی میبینه و ...
موضوع یکم سختیه ولی فک کنم بشه چیز خوبی ازش در اورد.


   
*HoSsEiN*, Anobis, proti and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

من پولم را می خوام لعنتی تو اون رو بر داشتی و رفتی ! پیدات می کنم میکشمت خیلی برای من سخت بود وقتی پول ها رو از من دزدیدی ! این همه دوستی که با هم داشتیم چه شد ؟ مگر می شود همه این ها فقط به خاطر پول بود ؟ همه پول هایم را بالا کشیدی خیلی پستی . دست هایم را بسته اند خیلی این کمربند های سفت هستند لعنتیا ! بیاید این دست ها را باز کنید بعد دوباره ساکت شدم چون داد زدنم فایده ای نداشت آن دیوانه ها فکر می کردند که من دیوانه ام ولی خودشان دیوانه هستند . این دکتر ها را می گویم. یک لحظه یاد بچه ام افتادم راستی زن و بچه ام الان کجا هستند . نکند همسرم با کسی ازدواج کرده باشد اینجا ساعت هم نیست که بدانم چه روزی است وای خدا نکند پیرشده ام ؟ دست هایم را نگاه کردم نه هنوز پیر نشدم دست هایم زیاد چروک ندارد. نکند او با همسرم ازدواج کرده چون زمانی که با هم بودیم اون مجرد بود . وای خدای من ، من را از اینجا نجات بده تا برم و آن مردک را بکشم ! باز دوباره دست هایم را به طرف بالا می کشیم و بدنم را تا جایی که می توانستم تکان می دادم . تخت تکان می خورد . یک دوربین در کنج اتاق همیشه من را نگاه می کند روی اعصابم است . تمام اتاق سفید است و یک توالت فرنگی آن طرف اتاق . آن دلار های زیبا را چه کردی ؟ شروع به فریاد زدن کردم بعد یک پرستار سریع وارد اتاقم شد و به من آمپولی را زد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم !


   
Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 

از پنجره به بیرون خیره شده بودم و با ریتم منظمی به شیشه می کوبیدم.تق تق تق.(مکث).تق تق.از قیافه ی پرستار مشخص بود که کلافه شده.لبخند زدم،از خودم کاملا راضی بودم.اگر دست هایم به تخت بسته نبود از این بهتر هم میتوانستم انجام بدم!!فقط حیف که دست هام دسترسی کمی داشتند...ولی خب پاهایم که باز بود!!پرستار آمد که مثل هر روز صبح از محکم بودن بند هایم مطمئن شود و بعد از آن قرص هایم را به زور به من بخوراند.بدون اینکه متوجه شود پایم را دراز کردم و در مسیرش قرار دادم.تعادلش را از دست داد و سرش به گوشه ی تخت خورد.لعنتی!!به نظر نمی رسید صدمه ی مهمی دیده باشد...بلند شد و با عصبانیت نگاهم کرد ولی نمی توانست چیزی بگوید،هم من میدانستم هم خودش.«یک بیمار سادیسمی با شنیدن هر سرزنشی علاقه مند به آزار بیشتر می شود.»چه مسخره!سادیسم؟من فقط...فقط کمی سرگرمی می خواستم.و هیچ چیز سرگرم کننده تر و لذت بخش تر از بلا هایی که سر دیگران میارم نیست!می خواد سادیسم باشه یا نباشه.دوباره به بیرون خیره شده.یک دیوار آجری ب ترک های زیاد و تکه های پوستر های کنده شده،روی هم رفته بسیار زشت.زنی ماشینش رو کنار خیابان پارک کرد،در را بست و خواست وارد پیاده رو شود که با سر در جوی آب افتاد!!!زدم زیر خنده!!برای ده دقیقه بدون توقف خندیدم..واقعا جالب بود.
تق تق تق(مکث)تق تق
تق تق تق----تق تق
-«من چرا اینجام؟من دیوونه نیستم و اینو میدونم.من هیچکاری نکردم،هیچکاری.سهند مرد.شاید فقط کمی هلش داده باشم خب که چی؟شاید کمی هم لذت برده باشم.این مهمه؟من نباید اینجا باشم..من دیوونه نیستم...نیستم نیستم نیستم!!!!!دیوونه دیوونه دیوونه شمایید!!شما ها که منو زندانی کردین!شماها که بیخودی هر روز قیمت گوشت و مرغ رو بالا میبرید!شماها که از چراغ قرمز رد میشید!شما دیوونه اید نه من...
من-دیوونه-نیستم!!!!!!!!»
تق تق تق----تق تق.


   
*HoSsEiN*, Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

یه سوال
حتما باید فقط فکر هاشو بنویسیم و یه جا دراز کشیده باشه یا بیمار عزیزمون میتونه کاری هم انجام بده؟


   
*HoSsEiN* and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 4 / 8
اشتراک: