ایده ش یهویی خورد تو ذهنم منم تا نپریده نوشتمش!
یعنی حسااب کنین "من"!!! با میل خودم داستان کوتاه نوشتم :22: آخر الزمون شده بخدا :23: :24:
بی ویرایش و second thought و اینا :25:
)()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()(
در اتاق استوانه ای با دیوارهای بلند و تیره و مملو از اشیا و هدایای گران قیمت، روی صندلی نرم و راحت و سلطنتی اش نشسته بود و کتابی مقابلش باز بود که برای بار سوم آن را می خواند. کتابی سخت که هیچ کدام از همسن و سالانش و حتی بزرگترها هم از پس خواندن او بر نمی آمدند.ساکت و با طمأنینه کتابش را میخواند و چشمان سردش کلمات را می بلعیدند و ذهنش شمشیر به دست آماده ی نابودی هر کلمه ای بود که می خواند.
"آزادی"
ذهنش ناخودآگاه به پنجره ی کوچک و حفاط دار در بالاترین نقطه ی دیوارها پرکشید. زبانش گفت: توهم امید.
"عشق"
زبانش سرکشانه تکرار کرد: غریزه ی حیوانی و انسانی.
"غم"
زبانش مکث کرد.ذهنش آرام بود. با خودش تکرار کرد: غم.
به راستی غم چه بود؟ این سوال ذهن دخترک را به بازی گرفت. از روی صندلی بلند شد و دستی به دامن چین دار و پفی اش کشید. به طرف کتابخانه ی بزرگش شتافت و پس از کمی تقلا کتاب مد نظرش را پیدا کرد و برداشت. صفحات را ورق می زد و از بین آن ها می گذشت تا بلأخره کلمه ی مورد نظرش را یافت. "غم."
زبانش خواند: ناشی از کمبود چیزی.
دخترک سرش را دور تا دور اتاقش به گردش در آورد تا کمبودی پیدا کند. ولی نبود. چیزی به اسم کمبود نداشت. دخترک غنی بود. هرچه می خواست داشت. حتی عروسک مورد علاقه اش آقای دیو و هزاران هزار عروسک دیگر.کتاب ها، لباس ها و زیور آلات گرانقیمت. غذا و خواب. او همه چیز داشت.
یادش آمد در کتابی خوانده بود "غم از چشم ها پیداست."
کتاب را رها کرد و به طرف آینه ی قدی اش رفت. مقابلش ایستاد و به انعکاس خودش در آیینه خیره شد. هرچی بیشتر نگاه می کرد کمتر می فهمید. در چشمانش چیز غیرعادی وجود نداشت. چیز جدیدی که بتواند "غم" باشد نبود که نبود.
"غم از دست دادن کسی یا چیزی"
با یادآوری عبارت جدید فوری نگاهش را به سمت آقای دیو برد. کمی تردید داشت. ولی او همه چیز را می دانست، نمی توانست اجازه دهد کلمه ی ساده ای مثل "غم" دانشش را لکه دار کند. قیچی فلزی اش را برداشت و سمت آقای دیو رفت.
زمزمه کرد: متأسفم.
و آقا دیو را با قیچی اش تکه تکه کرد. حس کرد گلویش درد می کند. چیزی در گلویش سنگینی می کرد. شاید غذایش به او نساخته بود. به طرف آیینه دویید.باز هم چیزی در چشمانش نبود. شاید آنقدر ها هم که فکر می کرد آقای دیو برایش مهم نبود.
نگاهش به سایر عروسک های آویزان به دیوارهای اتاقش افتاد و گوشه چشمی هم به کمد لباس هایش انداخت. زبانش زمزمه کرد: مادر گفته باید همه چیز رو یاد بگیرم. نمیتونم بزارم کلمه ی ساده ای مثل "غم" ناقصم کنه.
**************************
صدای پای خانم خانه در راهروی تاریک و سرد پیچید. کفش هایش تلق تولوق منظمی را ایجاد می کردند که شأن اجتماعی اش را نشان می داد. او برای دستیابی به این تلق تولوق نرم و منظم خیلی سختی ها کشیده بود. به در قرمز-قهوه ای که رسید، از جا ایستاد. به نرمی دستگیره را پایین کشید تا سری به دختر کوچک و مطیع و باهوشش بزند. دخترش باید از او هم بهتر می شد. وقتی در را باز کرد دخترکش را دید که با موهایی قیچی شده و باز در تلی از عروسک ها و لباس های قیچی شده قرار دارد. چشمان زن از تعجب و هراس و عصبانیت گرد شد. قدمی به داخل گذاشت و فریاد زذ: این چه وضعیه؟ داری چه غلطی میکنی؟ چرا همه چیز رو-
نگاه دخترش بود که وقتی به سمت او برگشت او را وادار به سکوت کرد. لحظه ای دخترک را نشناخت.
دخترک گفت: مادر، "غم" چیه؟
زن متعجب و کمی گیج پاسخ داد: غم همون ناراحتیه.
از نگاه و سکوت دخترک فهمید متوجه نشده است. نفس لرزانی کشید و دست هایش را در هم قفل کرد. کنار دخترش رفت و مقابلش زانو زد.
زن: مثلاً وقتی رو یادت میاد که مادر و پدر من از دنیا رفته بودند؟ اون روزها من خیلی غمگین بودم و گریه می کردم.
دخترک زمزمه کرد: گریه.
این فرآیند را می شناخت. پیش تر از چشمان او هم آب شوری چکه کرده بود.
ولی باز هم... غم چه بود؟
نگاهی به قیچی اش انداخت و نگاهی به مادرش. مادرش همیشه جواب های درست را می دانست. پس باید به حرف مادرش اعتماد می کرد.
دخترک قیچی را بالا برد و گفت: همه چیز و یاد می گیرم تا بهم افتخار کنی.
مادرش هراسان دهان گشود ولی پیش از آنکه فرصت کند کلمه ای بر زبان براند غرق خون شده بود.
اولش خواستم از اینکه دختره انقدر ساده مادرش رو کشت ایراد بگیرم، ولی خب دختری که عروسکش رو تیکه تیکه میکنه و موهاش رو کوتاه میکنه، چرا مادرش رو نکشه؟
____
توصیف ها خوب بود، قسمت دوم مخصوصا توصیف های مادرش پسند نبود، ارتباط برقرار نکردم حتی با اینکه چرا نوشتی یه قسمت های از توصیف رو
شاید بخاطر کوتاه بودنش باشه که نمیشه نظر خاصی داد راجع به نگارشش، میشه گفت خوب بود و به چیزی که نوشتی می اومد، ولی جزی تر نمیتونم نظر بدم.
ولی حدس میزنم اگه 2 خطه دیگه به دختره اختصاص میدادی حسی که تو داستانت هست خیلی بیشتر قابل لمس میشد .
خسته نباشی کلا، دوسش داشتم .
وای دختر. محشر بود. Fantastic به قولی! دیوانه شدم. خیلی خوب بود. آروم و نرم پیش میری و غرقش میشی. ایده ش خیلی خوب بود.
شاید عجیب باشه ولی، اولین شوک، اونجایی بود که واسه هر چیزی توضیحی داشت جز غم. « "غم"
زبانش مکث کرد.ذهنش آرام بود. با خودش تکرار کرد: غم.
به راستی غم چه بود؟ »
و دومین شوک، آخرش بود. عالی بود آخرش. این که چیزی که مادرش بهش یاد داده بود، اخرش باعث مرگش شد. خیلی قشنگ نشون دادی که "از ماست که بر ماست"
فقط تنها مشکلش این بود که از نظر زبانی یکم اشکال داشت. هجو داشت بعضی جاها. و یکم سرد بود. ولی بازم خوب بود. جدیدا بازبینیش نکردی؟
« اشیا و هدایا » یکیش کافیه. « نرم و راحت و سلطنتی » مبلی که نرم باشه، راحت هم هست. پس یکی شون باید حذف شه.
« ز پس خواندن او بر نمی آمدند.» برای "کتاب" باید از "آن" استفاده کنی. "او" مال جونوراست (انسانم جونوره دیگه!)
« ذهنش شمشیر به دست آماده ی نابودی هر کلمه ای بود که می خواند.» اگه میخواستی "فهمیدن" رو برسونی، "نابود کردن" یکم زیادیه! (یه توصیه ای بهت میکنم اگه دوست داشتی استفاده ش کن؛ الان ما یه دختری داریم که خاناوده ی سرشناس داره و باید "بانو" بار بیاد. و درسته که زاویه دید سوم شخصه، ولی برای این که خواننده بیشتر باهاش نزدیکی کنه، بهتره سعی کنی از کلمه هایی استفاده کنی که به شخصیت طرف بیاد. میدونی چی میگم؟ یعنی اینجا، "شمشیر" بیشتر مناسب یه جنگجوئه تا یه بانو)
« دامن چین دار و پفی اش » "پفش" بهتره.
با اجازه ی نویسنده، حس میکنم این شاهکار ادبی باید اسم بهتری داشته باشه :1:
ادامه بده، خودت رو هم دست کم نگیر.
پیروز باشی :1:
من نمیخوام بد نظر بدما ولی داستان منو نگرقت. به نظرم کسل کننده بود. من به شخضه نتونستم با شخصیت این کودک کنار بیام. به نظرم خیلی مصنوعی بود ولی بزرگترین ایراد داستان به نظرم کشتن مامانشه با یه قیچی!!! اولا کشتن با قیچی سخته چون قیچی خیاطی که پیش بچه نیست که نوک تیز باشه. باثی قیچی ها معمولا نوکشون گرده. چیزای دیگه هم هست مثل قدرت پشت ضربه ئ سرعت که بازم قانع کننده نیست. و یه چیز دیگه به نظرم توی داستان پیدا بود میخواد یه اتفاق بیفته که به محض اینکه مامانش وارد داستان میشه قابل حدسه
سلام به نویسنده؛)
من بقیه نظرات رو فرصت نکردم بخونم فقط داستان رو خوندم و یکی دو تا نظر بالا تر از خودمو پس اگه نظراتم تکراری بود ببخشید؛)
غم شادی گریه خنده در کل احساسات.... به نظرم انسان یه درک درونی از هر حسی رو داره
و این درک قبل از اینکه بخواد شروع به یادگیری کنه تو وجودش هست
پس به نظرم جالب نیومد که یه انسان حالا با هر سنی و با هر حالت زندگی درکی از یه احساس نداشته باشه
به نظرم داستانت بیشتر مناسب حال یه روبات بود که برای درک احساسات انسانی دست به چنین کاری بزنه که باعث میشد ایده ات همچین تاپ و یهویی نباشه و از این دست داستانا زیاده
به هر حال بحث راجب ایده همیشه هست پس زیاد ناامید نشو؛)
نوشتارت خوب بود. خوب داستان جلو اومد روند خوبی داشت و با توجه به بدون ویراستار بودن کم غلط بود
امید وارم تو کار های اینده موفق تر باشید ؛)