فایل پی دی اف:
قهرمان
همچنان سردردهای دردناک مرا از خواب بیدار میکرد. دردی که اگر چشمهایم را باز نمیکردم هرلحظه بیشتر میشد. دردطبق معمول به حدی رسید که فریاد کشیدم و روی تخت خود نشستم. بدلیل شدت نور به سرعت دستم را جلوی چشمانم گرفتم. دستهایم میلرزید و عرق سردی تمام بدنم را پوشانده بود. احساس میکردم حنجرهام از فریاد بلندی که کشیده بودم زخمی شده است. مرکز سرم هنوز از درد تیر میکشید اما کمکم بهتر میشد. با دودستم دو طرف سرم را مالش دادم. همیشه کمک میکرد تا سردردهایم سریعتر آرام بگیرد. از خوابم تنها ترس را بیاد داشتم. حتی نمیتوانستم با کلمات توصیفش کنم، ذهنم هیچ مقدار از خاطرات خوابم را نگه نمیداشت. ترسناک تر از آن بود که بیاد بیاورم؟ ترسناک تر از زندگیم؟
کم کم دستانم را کنار بردم و چشمانم را بهسختی باز کردم، نور کمی چشمانم را میزد. زمانی که شکافی از نور در میان جهان تاریکم نمایان شد، آرزو کردم که هیچگاه چشمانم را باز نمیکردم. روی تختم نشسته بودم. تختی با میلههای نقرهای و تشک و ملحفه ی سفیدرنگ. سرم را بالا نیاوردم. میدانستم آنها آنجا بودند ... آنها ... ترس هایم ...
گرمی عجیبی پشت دیدگانم پیدا شد؛ و تر شدن چشمانم را حس کردم، لحظهای همهچیز تار شد. داشتم اشک میریختم؟ من هنوز ذهنم تحت تاریکی ای که تحمل میکردم خود را نباخته بود. اما جسمم، جسمم داشت می گریست.
با پشت دست چشمانم را پاک کردم و باقدرت سرم را بالا آوردم، پیش رویم تنها وحشت بود، چیزی که هر روز با آن دست و پنجه نرم میکردم. نهیبی به خود زدم، نمیبایست خودم را میباختم؛ اما باآنکه میدانستم چه پیش روست بازهم نتوانستم جلوی ترسم را بگیرم. و نفسم به طور ناخود آگاه در سینه حبس شد.
دیوارها و سقف از جنس آیینه ای یکسره بود ... و درون آیینهها تصویرهایی از من ... درحالی که میان آیینه ایستاده و چهرهای بر صورت نداشتند به جسم واقعیم زل زده بودند. و روی زمین هزاران مار مختلف در هم میلولید. جهنم کوچک من!
من به آن توهمها دچار بودم! مارها و تصویرهای درون آیینه شروع هرروز من بود. بهسختی از جایم برخاستم. میدانستم توهماند! باور داشتم، اما آنقدر حقیقی بودند که مرا میترساندند. گاها به خود نفرین میفرستادم که چرا برای آن برنامه ی احمقانه داوطلب شده بودم. پروژهی قهرمان! دارویی برای ایجاد ابر قهرمانها! نابودگرانی برای جنگ!
تمام دنیا پول زیادی در این زمینه خرج میشد. پولهایی که بالاخره در آلمان جواب داده بود. شاید من میتوانستم کورسوی امیدی باشم که جهان را به سمتی هدایت کند تا بالاخره حکومتی جهانی شکل گیرد. از میان هزاران سرباز مرا انتخاب کرده بودند، سرهنگ پاول بک، البته درجه ام را پس از انتخاب شدن برای این ماموریت به من دادند؛ قبل از این برنامه من تنها یک سرباز معمولی بودم و به من مقام سرهنگی رسید. با تکرار کردن آن در ذهنم احساس خوبی به من دست داد، با اینحال به من قول درجات بالاتر را هم داده بودند، نمیبایست در آن مورد کوتاهی میکردم. باید تلاش میکردم تا سلولهای سیاه را فعال کنم، دارویی که توسط دکتر یوهان دورن ایجادشده بود تا مغز و عضلات را قدرتمند کند. دارو عوارض جانبی شدیدی نیز داشت. عوارضی که میتوانست مرا به مرز دیوانگی بکشد. آن توهمها!
تنها چیزی که مرا به کار وامیداشت و مانع از خودکشی من می شد آن بود که میدانست مآنها در حال تماشای من هستند. هرروز که بیدار میشدم روی میز کوچک کنار اتاقم که از جنس فلز؛ ونقرهایرنگ بود؛ ۳وعده غذا و دوز هایی از داروهای مختلف میگذاشتندکه میبایست مصرف میکردم. لباسی هم برای پوشیدن بود.لباسهایم را هرروز عوض میکردم.
چیز زیادی درون اتاق نداشتم. یک میله ی بارفیکس در گوشهیاتاق، چند دمبل که برای تمرینهایم بود که تنها برای سرگرم شدنم آنجا بودند. اگر سلول های سیاه جواب میدادند نیازی به ورزش کردن نداشتم. یک میز و آن تخت هم آنجا بود که هرروز با توهمهایم رویش چشم میگشودم. و در گوشهای هم دستشویی کوچکی قرار داشت. کاملاً شبیه یک زندانی بودم.
زمانی که درد آرام گرفت ملحفه را کنار زدم و پایم را به سطح زمین نزدیک کردم. متنفر بودم از آن لحظه. من میدانستم آنیک توهم بود اما ذهنم نه! آنقدر تلقین میکرد تا کاملاً حرکتشان را زیر پایم حس کنم، حالت لزجی داشتند که باعث ترس و چندش میشد. اما بعد از مدتها زندگی کردن در میان مار ها، کم کم ترس از بین رفت اما حس بدی که توهمشان بر کف پایم ایجاد میکرد نمی گذاشت به درستی راه بروم. بهسختی از جایم برخاستم، سعی میکردم نادیدهشان بگیرم ... اما ذهنم آنقدر باورشان میکرد که نمیشد! با هر حرکتشان تمام انعکاسهای دفاعی بدنم فعال میشد و فراموش میکردم که واقعی نیستند. روزم طبق معمول بهسرعت میگذشت، صبحانه را خوردم و به ورزش مشغول شدم و بعد به سراغ ناهار رفتم و ادامه ی ورزش. تقریباًدر کل طول روز کارم آن بود؛ ورزش، ورزش و بازهم ورزش. نیازی به ورزش نداشتم اگر سلول های سیاه فعال میشدند. اما تنها چیزی بود که باعث میشد در آن روزهای کسالت بار و تکراری خودکشی نکنم.
برایم جالب بود که تصویرهای بدون چهرهام باآنکه ثابت ایستاده بودند اما جدیداً با حرکت دستهایم، آنهاهمدستهایشان حرکت میکرد.
گاها بهصورت بدون چهرهشان آنقدر زل میزدم که چهرهیخودم را از یاد میبردم. تنها چیزی که مرا از آن فراموشی نجات میداد عکس کوچکی بود که من و دکتر یوهان قبل از شروع پروژه گرفتیم. آن زمان موهای بورم کوتاه بودند اما حالا بهواسطه ی خوردن داروهای مختلف همه ریخته بودند، و هیکلم شاید از آن زمان کمی بزرگتر شده بود. جز تمرین کار دیگری نداشتمو چهرهام ... دلم برای دیدن چهرهیام گاهی تنگ میشد. دلم میخواست بدانم چه تغییری کردهام. مردمکهای سبز رنگم ... آنقدر دلم میخواست آنها را ببینم که احساس میکردم غم دوری عزیزی را درون خود دارم.
یتیم بودم و به فردی نیز علاقه ی عاطفی یا خاصی نداشتم که ذهنم را مشغول کند؛ با تمام وجود خود را وقف آن پروژه کرده بودم. جمله ی دکتر مرا بیش از پیش متمرکز میکرد«تو قهرمان این مردم هستی».
به آخرین داروی آن روز خود چشم دوختم. دوز دارو حداقل دو برابر شده بود. کمی ترسیدم. این دوبرابر شدن داروهای قدرتمند که برای بیداری سلولهای سیاه به من میدادند . . . این دارو میتوانست مرا بکشد. به مارهای زیر پایم نگاهی انداختم، یکی از آنهابهآرامی از پاهایم بالا میآمد. تنم مور مور شد و تمام وجودم از ترس لرزید. دارو را گرفتم، شبیه به لیوانی پر از آب سبزرنگ بود.بهطور ناگهانی در دو قلپ همه را سر کشیدم. میدانستم آن داروها آنقدر بدمزه بودند که اگر بهسرعت نمیخوردم امکان نداشت تا آخر بتوانم تمامش کنم. از طعم تلخ و ترشی که درون دهانم پخش شدبهطورناخودآگاه لیوان را انداختم، تلخیاش همانند دردی درون وجودم جولان داد و هنگامیکه درد گویا به وسط سرم رسید، روی زمین افتادم.مارها که جزئی از توهم من بودند گویا اصلاً حس نمیکردند که رویشان افتادهام. تنها سعی کردم دهانم را ببندم، چون تجربه داشتم که یکی از آن مارها وارد دهنم شود و جدا تجربهیدلپذیری نبود.
نمیدانستم چه مدت بود که آنجا بودم،اما صدای خندههایی ریزی در اتاق باعث شد از جای بپرم. ماهها بود که جز صدای خودم، صدای فرد دیگری به گوشم نخورده بود.
با ترس از جای خود برخاستم ... و برای لحظهای به تصویرهایم خیره شدم که لبخند میزدند؛ لبخندشان بهسرعت محو شد، گویی جذب صورت تهی شان شده بود.
بهآرامی به سمتشان حرکت کردم.
_ چرا ساکتید؟
بهآرامی گفتم و صدایم هر لحظه بلندترمیشد! دیگر نمیتوانستم تحملکنم. طعم تلخ دارو و فشاری که به ذهنم میآمد ... ترسها داشتند مرا روانی میکردند.
_ حرف بزنید لعنتیا!
آن تصاویر بدون چهره باز به حالت خشکشان برگشته بودند، حتی دستهایشان هم تکان نمیخورد.
_ هی با شمام!
با تمام وجود فریاد کشیدم و از درون شکستم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم.
_ من رو از این زندان بیرون بیارید، دیگه نمیتونم تحملکنم! لعنت به قهرمان شدن! یکی منو نجات بده! من نمیخوام دیگه اینجا باشم!
شروع به اشک ریختن کردم و روی زانوهایم فرود آمدم. احساس جنون میکردم. احساس نفرت و خشم و بی تفاوتی که به شکل عجیبی در هم تنیده شده بودند.
_ من دیگه ... دیگه نمیتونم ... نمیخوام قهرمان باشم! لعنت به شما! لعنت به این زندگی!
نمیدانم چرا شروع به خندیدن کردم. شاید بدلیل فهمیدن آن بود که تلاشم کاملا بی نتیجه است، شاید هم به زندگی احمقانه ام میخندیدم.
همراهی شدن با چند صدای خندیدن دیگر باعث شد لحظهای بدنم خشک شود. آن جنون و خوشحالی پوچ از بین رفت و ترس ناگهانی جایش را گرفت. خندههایی شیطانی و آرام که از همه طرف شنیده میشد ... شاید منبع صدا مغز خود من بود. هرچه که بود سرمایی تاریک را درونم پخش کرد.
سرم را بالا آوردم. به تصویر خشکشدهام زل زدم ...
به ناگاه حرکت کرد و گویی به سطح آیینه برخورد کرد. به آیینه ضربه زد و حرکت ناگهانیاش باعث شد از ترس به عقب بپرم.
اطراف را نگریستم، همهی تصویرها به آیینه چسبیدند، دست راستشان را عقب برده و به سمت آیینه کوبیدند. گویی میخواستند از دنیای پشت تصاویر عبور کنند و وارد مرزهای واقعیت بشوند.
آیینهها بهآرامی موج برداشتند، گویا از جنس آب بودند و آنها داشتند عبور میکردند. داشتند وارد واقعیت میشدند. دستشان که شروع به عبور کردن از آینه کرد، فهمیدم چیزی درست نیست. دستشان سرخرنگ بود، گویا عبور از شیشه ماهیت تصویرهای مرا تغییر میداد. از ترس یخزده بودم.
زیر لب بهسرعت زمزمه میکردم:
_ این واقعی نیست ... این توهمه ... نه واقعیت نداره ... باور نکن ... نترس ...
اما ترس هرلحظه بیشاز پیش وجودم را پر میکرد. زمانی که سر آنها به عنوان دومین عضوشان از آیینه عبور کرد وارد شکی ناشی از ترس شدم.
دهانشان تا کنار گوشهایشان امتداد داشت و لبخندی بزرگ را پدید آورده بود، پوستشان سرخ رنگ بود و جمجمه یکی انسان را نداشتند، روی پیشانی شان چیزی همانند دوشاخ وجود داشت.گوشهایشان تیز بود و پوست صورتشان کلفت و پر از چروک؛چشمهایش کوچک و کاملاً سیاه بود... آن شیطان داشتند میآمدند تا مرا بکشد.
- نه! فقط یه توهمه ... اما دارن میان! باید فرار کنم ... به کجا؟ ... باید فرار کنم! مهم نیست!
بهسرعت از جایم بلند شدم. یکی از آنها هیس هیسی مار مانند کرد، دهانش را باز کرد و ردیف دندانهای بزرگ و زبان دوشاخهاش را به نمایش گذاشت.
از ترس بدنم بهطور محسوسی میلرزید. با وحشتی شدید به سمت یکی از گوشههای جهنم خویش دویدم. شیاطین داشتند میآمدند و میبایستمیگریختم.
تمام وجودم را جمع کردم، از تکتک سلولهای بدنم نیرو گرفتم. پایم نزدیک بود روی یکی از مارهای توهمی برود و ذهنم مرا زمین بزند اما تعادل خود را بدست آوردم و پریدم و با تمام وجود بر سطح آیینه مشت زدم.صدایی شبیه انفجار داشت. فکر نمیکردم بشکند! بهاندازهی یک نفر بازشده بود و من بیرون زندان روی زمین افتادم ...
آیا منظره ای که می دیدم توهمی دیگر بود؟
از جای خود برخاستم و به اطراف نگاهی کردم. زمین و هرچه اطرافم بود به شکل یک کارخانه ی قدیمی بود البته اگر آن مکعبهای آبیرنگ را در نظر نمیگرفتم. مکعبهایی که انسان هایی درون آنها بودند، فریاد میکشیدند و به دیوارهٔشیشهای آن چنگ میانداختند ... یعنی من تنها مورد آزمایشی نبودم؟ در سمت راستم شخصی از درون سلولش فریادی گوش خراش زد. رویم را به سمتش برگرداندم. برای لحظه ای ساکت شد و ثانیه ای بعد سرش از درون منفجر شد. برای لحظه ای ترسیدم. متوجه شدم که عمده ی افراد درحال مرگند یا مرده اند. آنها در آزمایش شکست خوردند؟ اما من پیروز شدم. من موفق شدم. بجای هیچ احساس همدردی تنها غرور درونم شعله میکشید. تمام فکرم را جایگاه بالاتری که میتوانستم کسب کنم پر کرده بود.
به اطراف نگاهی انداختم، آنجا متروکه بود. خارج مکعبها هیچ انسانی یافت نمیشد، گویی آنها را در این مکان متروکه پنهان کرده بودند. بین مکعبهایی که درون بعضیشان افراد مختلف فریاد میکشیدند قدم زدم. آزمایشهایی همچون من.
صدای هیس هیسی به گوشم رسید. شاید آن شیاطین هنوز در تعقیبم بودند. پس سرعت حرکتم را بین مکعبها بیشتر کردم. حال که به شکل عجیبی از توهم در آمده بودم دیگر علاقه ای به بازگشت به آن نداشتم. آنجا شبیه انباری بزرگ بود که انتهایش بهسختی دیده میشد. نمیدانستم چند هزار نفر در آن زندانها اسیرند، برایم مهم هم نبود من بزودی قهرمان میشدم.
پابرهنه روی سطح سنگی و نم گرفته ی آنجا میدویدم. با شروع حرکت تازه متوجه انرژی عظیمی که در دستان و پاهایم بود شدم. احساس میکردم قادر به انجام هرکاری هستم. در حین تست جسمم حرکتی را در سمت چپم احساس کردم و بهسرعت برگشتم.
از درون تاریکی یک ربات خارج شد. شبیه کره ای بود که روی چهارچرخ قرارگرفته و یک نمایشگر در مرکزش قرار داشت. شروع به صحبت کرد و هرچه که میگفت روی نمایشگر تایپ میشد.
_ تست شمارهی۱۳۵ تبریک میگم. شما اولین تستی بودید که زنده مونده. دکتر یوهان مایلند شما رو ببینند.
۱۳۵؟ یعنی قبل از من بیش از صد نفر تحت آن آزمایشات رفتند. اما یوهان به من گفته بود من اولینم! البته اهمیتی نداشت که چندم بودم. من از آزمایشات سربلند بیرون آمدم.
آن ربات مرا به کجا میبرد؟
صدای هیس هیس دوباره به گوشم رسید. ترسیدم و به ربات گفتم:
_ سریع تر حرکت کن.
_ البته!
او سریع حرکت می کرد و من هم تقریباً کنارش میدویدم.
در حال دویدن پرسیدم:
_ ما دقیقاً کجاییم؟
انبار چهارم، طبقه ی منفیه ۵ از آزمایشگاه اول دکتر یوهان.
به چیزی شبیه آسانسور رسیدیم. دستی فلزی و مار مانند از از بدن ربات خارج شد، در انتهای دستش نوری آبیرنگ می تابید. آن نور را مقابل سوراخی روی دیوار گرفت و درب آسانسور باز شد.
وارد شدم اما او نیامد. گفت:
_ پیام ورود شما رو به دکتر یوهان فرستادم. ایشون در طبقه ی هشتم منتظر شما هستند.
و قبل از آنکه چیزی بگویم درب بهسرعت بسته شد.
به اطراف نگاهی انداختم. آسانسور با فضای کثیف و نم گرفته ی آن انبار تفاوت فاحشی داشت. تمیز بود و مانند زندان من کمی دیوارهایش میدرخشید.
بهسرعت به طبقه ی هشتم رسیدم و درب باز شد. دکتر یوهان دقیقاً پشت درب آسانسور بود! کمی پیرتر، موهایش سفیدتر و کمی لاغرتر. از دیدن من بهشدت تعجب کرده بود. شاید شگفت زدگی بود ... و شاید ترس!
_ تو ... تو ... زندهای؟
_ نباید باشم دکتر یوهان؟
شروع به خندیدن کرد.
_ از بین بیش از ۵۰۰ تست آزمایشگاهی تو زنده موندی!
سپس به تبلتی که همراهش داشت نگاهی انداخت و گفت:
_ و بقیه همه مردن... میدونی ... اون آزمایش بااینکه نتایج درخشندهای میتونست داشته باشه شکست خورد! هزینههای هنگفتی صرف شد و راضی کردن دولت برای این کار و مرگ همهی موردهای آزمایشگاهی ... واقعاً سخت بود ... پس آزمایش کنسل شد!
_ حالا که من زندم! من قهرمانم! توهمها از بین رفتن! انرژی زیادی توی دستام دارم! احساس میکنم هر ثانیه بیشتر از قبل میشه!
و من دروغ نمیگفتم! انرژی زیادی داشتم که میتوانستم کوهها را جابهجا کنم!
به اطراف نگاهی انداختم. در آن سالن که آسانسور به آن متصل بود و رو به روی درب آسانسور ایستاده بودیم وسایل چندانی وجود نداشت. مشتم را به دیوار کوبیدم و رد عمیق مشتم بر دیوار فلزی باقی ماند. هیچگاه آنقدر احساس قدرت نداشتم.
دکتر یوهان بهجای مشت نگاهی دقیق انداخت و گفتم:
_ ببین! جواب داده!
_ حتی اگه تو درست بگی هم نمیشه ... درسته که سلولهای سیاه تونستن بالاخره فعالیت کنن! همین که اون شیشهها رو شکوندی و بیرون اومدی نشون میده چقدر به قدرت بدنیت اضافهشده ... اما حدود یه ماه بعد از وارد شدن شما به تست، یه کشف جدید صورت گرفت و ... نوع دیگه ای از ابر انسانها رو تونستیم تولید کنیم. اونها مثل سلولهای سیاه قدرتمند نیستن؛اما آزمایش صد در صد جواب داد ... تازه اونها مثل تو تغییر نکردن.
_ چ ... چی؟
_ با من بیا!
همراه او درسالن قدم زدم.
_ تغییراتی که تو کردی چشم گیره. فکر کنم به خاطر کالی باشه.
_ کالی؟
_ داروی آشفتگی ذهن. تنها چیزی که کشفشده و میتونه سلولهای سیاه رو فعال کنه که خودشم باید تحت اون شیشهها ایجاد بشه. واقعاًهزینههای زیادی برای این کار انجامشده ...
و نگاه بدی به من انداخت و گفت:
_ و به نظر ارزشش رو نداشته! البته باعث خوشحالیه که میبینم تئوری هام همه واقعین!
من گیج شده بودم! توانایی درک حرفهایش را نداشتم.
_ یعنی تو ... تو میخوای بگی که ... دارو ... توهم ...
ایستاده بودم، با دست سرم را گرفتم و سعی در آرام کردن خود داشتم.
دوباره صدای هیس هیس آن موجودات شیطانی آمد. با ترس برگشتم و به اطراف نگاهی کردم. هیچچیز نبود ...
دکتر یوهان چند قدم جلوتر از من با بیخیالی راه میرفت.
_ یعنی توهمها عوارض دارو نبودند؟
_ البته که نبودند! واقعاً فکر کردی داروهایی که من میسازم عوارض جانبی دارند؟ کالی یه فعال کنندس.اون رو هم من نساختم. فقط بهطور اتفاقی فهمیدم روی سلولهای سیاه تاثیر داره. کالی رو برای شکنجه و مجازاتقاتلها و جانیها استفاده میکنند.
_ یعنی ... تو ...
_ خب، این چیزها نباید به گوش مردم برسه! که ما اینقدر افراد رو شکنجه دادیم تا بمیرند!
هنوز حرفهایش را بهدرستی درک نمیکردم که دو موجود؛ شبحوار از پشت سرش آمدند و مرا به دیوار کوباندند و دستها و پاهایم را قفل کردند. دو فرد هیکلی که هردو لباسی یکسره داشتند و چشمانشان به رنگ آبی بود. حلقهایآبیرنگ درون تاریکی چشمانشان.
_ با دو نفر از بهترین محافظین من آشنا شو. اونها بهت کمک میکنند تا با یک مرگ بدون درد به آرامش برسی! تازه جهان خوشحال خواهد شد که یک هیولایی مثل تو زاده نشه.
او را درک نمیکردم ... نمیخواستم بمیرم ... در شگفتی و بهت بودم، نمیدانستم چه کنم! فکر میکردم قهرمانم ... اما میخواستند مرا همچون آشغال دور بیاندازند؟
خشمگین شدم! در آن لحظه تنها فکر من کشتن او بود!
_ تو چطور جرات می کنی؟!
سلولهای سیاه بیشتر از هرلحظه بر قدرت من افزودند، به نحوی که آن دو ابر انسان محافظ نیز نتوانستند مرا متوقف کنند و با قدمهایی آهسته به سمت یوهان رفتم. باید او را میکشتم!
یکقدم ... دو قدم ...
به نظر میرسید که عین خیالش نیست. گفت:
_ فکر کردی زمانی که از اینجا بیرون بری بقیه باهات چیکار میکنند؟ واقعا فکر می کنی با این قیافه یک زندگی معمولی داری؟ شاید هم هنوز نمیدونی چه شکلی شدی!
دوربین جلوی تبلتش را فعال کرد و صفحه را به سمتم گرفت تا همانند نگریستن در آیینه خودم را ببینم!
درون تصویر آن موجود شیطانیای بود که پیوسته دنبالم میکرد. پوست سرخ و کلفت. دهانی که تا کنار گوشهایش کشیده شده بود. زبان بلند و مار گونه و صدای هیس هیسی که به او تعلق داشت ... من همان شیطان بودم ...
به دست خود نگاهی انداختم ... در چه زمان تغییر کرده بود؟ چرا تاکنون متوجه نشده بودم؟
باید آن دکتر خبیث را میکشتم! او باعث همه آن مشکلات بود. بهسرعت دست راستم را در چند جهت حرکت دادم و از دستان یکی از محافظان خارج کردم و به سمت گلوی او خود را پرتاب کردم.
با آرامش تمام دستم را گرفت و پیچاند و در حالتی گرفت که نتوانم تکان بخورم؛ با لبخند گفت:
_ چرا فکر میکنی من خودم رو یک ابر انسان نکردم؟
به یکی از محافظان اشاره ای کرد و محافظ از پشت خود یک کلت کمری خارج کرد و به سمت یوهان انداخت.
یوهان کلت را به سمت سر من گرفت و گفت:
بدرود قهرمان ...
خیلی غافلگیر کننده و غیر قابل پیش بینی!
نمونه یک کار خوب، که روش وقت گذاشته شده، بارها خونده شده و مثل یه سنگ زمخت که خوب تراشیده شده باشه یه داستان زیبا و عالی شده.
داستان علمی تخیلی کم می بینم، و خوب توشون کمتر هم هست. این یکی از اون خوب ها بود.
ایرادی به ذهنم نمی یاد، فقط این که شاید می شد روی اسمش مانوور بیشتری داد. جز این فقط می تونم بگم آفرین!
خیلی این داستان رو دوست داشتم مرتضی
تم زیبایی داشت، و ایده ای که روش پرداختی خوب بود. میتونم بگم من به شخصه تو این تم داستانی کم خوندم، برام جذاب بود
ممنون :دی
آره یه چند باری بازخوانی شده :53:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خیلی غافلگیر کننده و غیر قابل پیش بینی!
نمونه یک کار خوب، که روش وقت گذاشته شده، بارها خونده شده و مثل یه سنگ زمخت که خوب تراشیده شده باشه یه داستان زیبا و عالی شده.
داستان علمی تخیلی کم می بینم، و خوب توشون کمتر هم هست. این یکی از اون خوب ها بود.
ایرادی به ذهنم نمی یاد، فقط این که شاید می شد روی اسمش مانوور بیشتری داد. جز این فقط می تونم بگم آفرین!
اسمش رو همینجوری گذاشته بودم قهرمان که بعدا یه چیز دیگه پیدا کنم، دیگه حسش نبود :دی
ممنون :دی
ولی هنوز جای کار داشت، بهتر میتونست باشه، حیف که وقت نداشتم
ووووووووووووووها! شاید میشه گفت بهترین کارت بود مرتضی جان
به شدت منو یاد تلفیقی از Resident Evil ( بازی البته نه فیلم ) و همچنین Deadpool مینداخت.
اون آزمایشگاه و تولید ابرانسان ها خیلی شبیه به آزمایشگاه اسپنسر داشت که در اونجا آلبرت وسکر مردم رو می گرفت و روشون آزمایش انجام می داد که شکست هاش همه تبدیل به هیولا میشدن ولی در نهایت خودش تونست تیدیل به ابر انسان بشه. از دکتر یوهان یه جورایی خوشم اومد ولی می تونستی لحنش رو sinister تر نشون بدی :دی می تونست بهتر شخصیت پردازی بشه ولی تا اینجاش هم دوستش دارم. اصلن چه بسا می تونست جوون تر از قبل باشه این خودش به شوکه کنندگی داستان اضافه می کرد.
نکته ی بعدی در مورد شباهت این اثر به کمیک و فیلم deadpool هست که وقتی یه جایزه بگیر 30 ساله به اسم وید ویلسون می فهمه که سرطان داره شخصی میاد سراغش و بهش میگه که می تونه اونو به یه ابرقهرمان تبدیل کنه. و اون که چاره ای برای درمان سرطانش نداشته وارد پروژه ای میشه که به کلی زندگیش رو تغییر می ده اما خوشبختانه ددپول جون سالم به در می بره هر چند مغزش دچار مشکل میشه و یه جورایی خل تر و روانی تر از قبل میشه اما زنده می مونه. اون قیافه ی زشت و کریه که گفتی منو یاد ددپول انداخت چون وید ویلسون هم طی این پروسه همه پوست بدنش می سوزه :دی
آخرش قابل حدس بود برای من ولی باز هم جالب بود. داستان زیبایی بود. می دونم بیشتر دلت می خواد رو چیزایی جدیدتر کار کنی ولی هر وقت خسته شدی یه سری دوباره به این بزن رو شخصیت دکتر هم یه ذره بیشتر کار کن. چون بیشتر از قهرمان داستان از دکتره خوشم اومد :19:
در کل خوشم میاد مطالعه داری و می نوسی. اون کشور آلمان رو خوب اومدی چون آلمانیا و نازیا از همون اول خیلی تو این بحثهای تولید ابر انسان و ابر سرباز بودن :دی ازشون هم برمیاد یه همچین کارایی بکنن :دی
بسیار عالی و موفق بشی
بیشتر بنویس
ووووووووووووووها! شاید میشه گفت بهترین کارت بود مرتضی جانبه شدت منو یاد تلفیقی از Resident Evil ( بازی البته نه فیلم ) و همچنین Deadpool مینداخت.
اون آزمایشگاه و تولید ابرانسان ها خیلی شبیه به آزمایشگاه اسپنسر داشت که در اونجا آلبرت وسکر مردم رو می گرفت و روشون آزمایش انجام می داد که شکست هاش همه تبدیل به هیولا میشدن ولی در نهایت خودش تونست تیدیل به ابر انسان بشه. از دکتر یوهان یه جورایی خوشم اومد ولی می تونستی لحنش رو sinister تر نشون بدی :دی می تونست بهتر شخصیت پردازی بشه ولی تا اینجاش هم دوستش دارم. اصلن چه بسا می تونست جوون تر از قبل باشه این خودش به شوکه کنندگی داستان اضافه می کرد.
نکته ی بعدی در مورد شباهت این اثر به کمیک و فیلم deadpool هست که وقتی یه جایزه بگیر 30 ساله به اسم وید ویلسون می فهمه که سرطان داره شخصی میاد سراغش و بهش میگه که می تونه اونو به یه ابرقهرمان تبدیل کنه. و اون که چاره ای برای درمان سرطانش نداشته وارد پروژه ای میشه که به کلی زندگیش رو تغییر می ده اما خوشبختانه ددپول جون سالم به در می بره هر چند مغزش دچار مشکل میشه و یه جورایی خل تر و روانی تر از قبل میشه اما زنده می مونه. اون قیافه ی زشت و کریه که گفتی منو یاد ددپول انداخت چون وید ویلسون هم طی این پروسه همه پوست بدنش می سوزه :دی
آخرش قابل حدس بود برای من ولی باز هم جالب بود. داستان زیبایی بود. می دونم بیشتر دلت می خواد رو چیزایی جدیدتر کار کنی ولی هر وقت خسته شدی یه سری دوباره به این بزن رو شخصیت دکتر هم یه ذره بیشتر کار کن. چون بیشتر از قهرمان داستان از دکتره خوشم اومد :19:
در کل خوشم میاد مطالعه داری و می نوسی. اون کشور آلمان رو خوب اومدی چون آلمانیا و نازیا از همون اول خیلی تو این بحثهای تولید ابر انسان و ابر سرباز بودن :دی ازشون هم برمیاد یه همچین کارایی بکنن :دی
بسیار عالی و موفق بشی
بیشتر بنویس
شما resident evil بازی کردین؟ :دی بازیش زیاد دخترونه نبود :دی
خوشحالم خوشتون اومده
باز حال داشتم یه ویرایش انجام میدم. خودمم وقتی دوباره خوندم، کلی غلط و ضعف روی داستان دیدم :39:
فیلم ددپول رو هم دیدم، ولی اینو قبل اینکه ددپول بیاد نوشتم :دی پس فکر نکنین از روی اون کپی کردم :دی
با این داستان دیدم علمی تخیلی هم باحاله :دی تقریبا هیچ داستان علمی تخیلی ای نخوندم ولی احتمالا روش کار میکنم. خوشم اومد از ژانرش. :39:
ممنون که خوندین :دی :53:
شما resident evil بازی کردین؟ :دی بازیش زیاد دخترونه نبود :دیخوشحالم خوشتون اومده
باز حال داشتم یه ویرایش انجام میدم. خودمم وقتی دوباره خوندم، کلی غلط و ضعف روی داستان دیدم :39:فیلم ددپول رو هم دیدم، ولی اینو قبل اینکه ددپول بیاد نوشتم :دی پس فکر نکنین از روی اون کپی کردم :دی
با این داستان دیدم علمی تخیلی هم باحاله :دی تقریبا هیچ داستان علمی تخیلی ای نخوندم ولی احتمالا روش کار میکنم. خوشم اومد از ژانرش. :39:ممنون که خوندین :دی :53:
ای بابا دیگه دست از این stereotype بازیا بردارین تو رو خدا :دی آره اتفاقن یکی از بازی های مورد علاقم هم هست عاشق شخصیت آلبرت وسکرم.
اِ پس ددپول رو هم دیدی ؟ آفرین درود بر تو :دی بسی فیلم لذت بخشی بود
در کل کارت خوبه دوست می داریم :دی
خیلی خیلی خیلی خیلی عالی بود :36:ولی اینکه چرا باید بمیره رو درک نکردم :106:ااین همه ابر ادم بود اینم روش خوب
خیلی خیلی خیلی خیلی عالی بود :36:ولی اینکه چرا باید بمیره رو درک نکردم :106:ااین همه ابر ادم بود اینم روش خوب
اصولا وقتی چنین هیولایی ساخته بشه واکنش های منفی زیادی بوجود میاد.
یک جنازه براش کمتر از یک هیولای زنده مشکلات درست میکرد.
فکر میکردم واضح بود:39:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
عالی بود
خیلی خوشم اومد "قهرمان"
ممنون که خوندین :53:
خوب. اول از همه خسته نباشی. دوم هم اینکه آفرین، واقعا زیبا بود. فقط به نظر من بعضی جاها خوب روش کار نکردی، منظورم اینه که اولاش خیلی جذب نمی کرد و جمله بندی ها و مدل توصیف ها خسته کننده بود البته این چیزیه که همه باهاش سر و کله می زنند و واقعا کار سختیه و خیلی از نویسنده های به نام هم نمی تونن اولش رو نسبت به بقیه قسمت ها جذاب کنن ولی به نظر من جا داره بیشتر روش کار کنی. در کل اشکالات خیلی کوچکی داره و بعضی جاها خیلی ضعیف تر از جاهای دیگه است و باعث ایجاد یه پارادوکس شده و کار کردن روی این قسمت ها و هم رنگ کردنشون با بقیه داستان صد برابر زیباترش می کنه. وای چقد حرف زدم ???? موفق باشی.
نقد حریر:
با سلام!
خب یادمه این داستان جز داستان های خوبی بود که بعد از مدت ها خوندم، و با وجودی که ژانر علمی تخیلی جز ژانرهای مورد علاقم نیست دوست داشتم. ممکنه تکراری باشه و حتی گتنش درست نباشه ولی اینجا هم یه کم مشکلات نگارشی دیده می شد. مثلا: بدلیل. که درستش به دلیل هست. و یک مقدار کمی مشکلات توی جمله ها. اما خب اشکالات نگارشی که من متوجه شون شدم خیلی کم بودند و ایراد زیادی ازش گرفته نمیشه.
بذارید ادامه نقدر رو با اسم داستان بدیم. قهرمان. اسم مناسبی بود که با موضوع هم خوانی داشت و میشه گفت از همه جهات مناسبه. اما آیا مناسب کافیه؟ از نظر من می شد یه اسم بهتر انتخاب کرد، یه اسم که کم تر عادی باشه. داستان عادی و کلیشه ای نبود، چرا اسم انتقدر عادی بود؟ چیزی که منظور من هست اینه که باید اسمی به مراتب خاص تر انتخاب می شد.
شروع داستان: از اون مدل شروع ها بود که خواننده رو مستقیما به درون داستان پرتاب می کنه. یعنی بدون مقدمه چینی و آماده سازی ذهنی خودت رو در درون داستان می بینی. دوست داشتم و خوب انجام شده بود.
یکی از مسائلی که بسیار توی یه داستان برای من مهمه توصیفات و فضاسازیه. کارت واقعا خوب بود. حس منتقل می شد. وقتی گفتی ترس، ترس حس می شد. یه بخشیش یه چیزی گفتی که به نظر من می شد بهتر بیان شه. اون منظوری که تو داشتی توی این جمله بندی یه کم مبهم شد: ترسناک تر از آن بود که بیاد بیاورم؟ ترسناک تر از زندگیم؟
مثلا اگه می گفتی: مگر ترسناک تر از زندگیم هم چیزی هست؟ به نظرم خیلی جالب تر می شد. البته، ممکنه مسئله سلیقه ای باشه اما من حس کردم کمی مبهمه.
از اون قسمت هم که می گفتی روحم تسلیم نشده اما جسمم می گریست، خیلی خوشم اومد. به شیوه جالبی از هم جدا شده بودن روح و جسم.
توضیحاتی هم که تو داستان داده می شد، خوب بود. هست گاهی توی داستان ها باید اطلاعات بدند اما نمی دونن چطوری؟ کل اطلاعات رو همون طور وسط داستان خالی می کنن. مال تو خوب بود، دقیقا در قالب تفکر و به خوبی اطلاعات داده شده بود. آزاردهنده نبود.
یه چند تا نکته هم وجود داشت. مثلا اینکه دکتر گفت که بعدا یه سری تست موفق انجام شد که به خوبی سلول های سیاه نبودند اما صد در صد موفق بودند. خب مشخصا اون نگهبان ها جز اون دسته بودند. ولی دکتر فرق داشت، چون شخصیت اصلی تونست دوتا نگهبان هارو شکست بده اما دکتر رو نه. و دکتر هم ظاهرش ویژگی نگهبان هارو نداشته. یعنی دکتر تونسته روش دیگه ای رو پیدا کنه و به کسی نگفته؟ آیا قضیه اینه؟
و پایانش هم به همون اندازه که یه داستان خوب نیاز داره غافلگیر کننده و جذاب بود. هیچ کس انتظارشو نداشت وقتی اون اتفاق ها افتاد و این یه فاکتور مهمه. چرا فکر می کنی من خودمو یه ابرقهرمان نکردم؟
بسیار تاثیرگذار، ممنونم و موفق باشی!
نقد پدرام:
قبل از این که به نقد خود داستان مشغول بشیم یه چند تا جمله بودن که به نظرم ویرایش نیاز دارن. اونها رو برات مینویسم تا اگه خواستی اصلاح کنی:
من هنوز ذهنم تحت تاریکی ای که تحمل میکردم خود را نباخته بود.
و روی زمین هزاران مار مختلف در هم میلولید
آن بود که میدانست مآنها در حال تماشای من هستند
جمجمه یکی انسان را نداشتند
آن شیطان داشتند میآمدند
در مورد خود متن داستان باید بگم که متن روونی نبود. مثل متن ترجمهها انگار که به زبان فارسی نوشته نشده و باعث میشد مدام بایستی و برگردی تا دوباره بخونی. این باعث میشد تجربه ای که از خود داستان بدست میاد ضعیف بشه و قبل از این که بتونی در داستان غرق بشی برگردی تا بتونی دوباره درکس کنی. یه چیزی برای من در داستان عجیب بود که اگه آزمایش ترک شده است لباس تازه و دارو و بقیه وعده های غذایی چطوری به دست اونا میرسید. اگه اتاق کاملا ایزوله شده هست چطوری چنین چیزی وارد میشد. اگه زمین واقعا پوشیده از مار بوده و توهمی در کار نبوده باشه اونا در اون اتاق چی میخوردن مسلما گرسنه که نمیتونستن باشن. قسمت آخر داستان به نظرم کمی با عجله نوشته شده بود. در حالی که آرامش در بخش اولیه داستان به چشم میخورد اما در نهایت این آرامش توصیفات به عجلهای برای پایان دادن تبدیل شد تا سریع به اتمام برسه. چند سوال هم بهشون پاسخ داده نشد به نظرم. چرا دکتر ابر انسان قدرتمند تری بود؟ مگه آرمایش این مرد قدرتمند تر از داروی کشف شده جدید نبوده؟ چطور این مرد از دست دو نگهبان سریع فرار کرد اما دکتر اینقدر راحت شکستش داد؟ چرا ویژگیهای ظاهری دو نگهبان در خود دکتر دیده نمیشد.
موفق باشی.
نقد ریحانه:
خوب خسته نباشی مرتضی بابت این داستان.من یه بار این داستانو خوندم و خوشم اومده.الان که دقیق تر نگا میکنم به این نکات پی میبرم:
بعضی جاها اشکالات نگارشی داشت.از اضافه گویی بهره ی خوبی برده بودی و داستانو باز کرده بودی.
اوایل داستان کارکتر به خودش تلقین میکرد که داره یه توهم میزنه در صورتی که جسمش اونو تصدیق میکرد.اون احساسات جسمی خودشو رد میکرد تا به واقعیات ها لقب توهم ذهنی ببخشه .اینو خوب توی داستان نشون داده بودی.برام یکم مبهم بود که توی داستان ذکر کرده بودی که اون شیشه ها اینه هستن و اون هر روز خودشو توی اونا میبینه ولی چرا به ماهیت اصلی خودش پی نبرد؟مگه اونا اینه نبودن؟اینه ایی که دکتر یوهان در اختیارش قرار میده چه تفاوتی با اون اینه داشت؟اون داشت خودشو ترغیب میکرد که اون شکلک ها خودش نیستن؟
لحظه لحظه ایی که اون شخصیت داستانی میخواست کاری انجام بده توام با طلاتم ذهنی برای من بود.خیلی خوب توی داستان تمام لحظات کنار هم جا گرفته بودند و انسجامشون به خوبی حس میشد اما ای کاش یکم بیشتر بود.مثلا جائی که داشت دارو یخورد جائی ک افتاد جائی ک اون اشکال داشتن به شیشه ضربه میزدن میتونست ی کوچولو بیشتر فضا سازی بشه.باحال ترش میکرد.
یه جا اشاره کردی که عبور از شیشه ماهیتشونو تغیر میداد و گفتی تصویر های مرا.منظورت از این مرا چی بود.یعنی تو اعتقاد داشتی ک اونا تصاویری از تو هستن؟داخل داستان برای تو گنگ بودن و ناشناخته.این مرا به چه دلیل بود.منظورت همون حس مالکیت بود یا حس منی؟
بعضی جاها وجود داشت که مثلا کلمات جمع هستند و فعل رو مفرد به کار بردی و بلعکس مثل:ان شیطان داشتند می امدند تا من را بکشند.یا :همچنان سردر های دردناک مرا از خواب بیدار میکرد.
یه کوچولو هم کلمات تکراری توی بند اول و یه چند جا دیگه به کار بردی .میتونستی جمله بندی رو یه طوری تغیر بدی که مثلا کلمه ی درد توی بند اول چند بار تکرار نشه.
یه جمله ایی به چشمم خورد همون اوایل که از نظر نگارشی ایراد داشت_حداقل به نظر من_ از زیر دستت در رفته یه نگاهی بش بکن:
من هنوز ذهنم تحت تاریکی ای که تحمل میکردم خود را نباخته بود.
میدونی مفهومو میرسونه ولی خشکه.روون نیست.
یه اشکال دیگه ک وجود داشت این بود که حالات شخصیت داستانیتو کم مینوشتی.یکم بیشتر باید بش بها میدادی.یکم بیشتر باید احساساتشو روی کاغذ میوردی تا بهتر درک و حس بشه.این نظر شخصیه خودمه ک میگم کم بود یکم.
بجای هیچ احساس همدردی تنها غرور درونم شعله میکشید. این جمله رو من حس میکنم یکم ایراد داره.چون احساس همدردی و من دارم .تو داری او دارد.ولی اینجا بجای یکم یه طوریه.اگه مینوشتی بدونه بهتر بود.
یکم تو احساسات کارکتر پرش احساس میکردم.یعنی یکم فاصله و یه رخداد احساسی باید رخ بده بین اون احساس غرور و ترس قبلی.
در اخر هم پایان!تاثیر گذار و زیبا بود.با تمام متن همخونی داشت.جای سوالی رو باقی نمیگذاشت که چرا شخصیت اصلی باید بمیره.
خوب انگیزه از نوشتن این داستان چی بود؟یه خط طرح ساده و یه داستان و یا یه ایده ی قوی؟من که فکر میکنم هردوتاش بود.مفهومی که توی حرف های یوهان بود یه جور واقع گرایی پشت پرده بود.دوست داشتم.
قالب شخصیت های فرعی کلیشه ایی نبود زیاد ولی توی فیلما زیاد دیده میشن چنین ادمایی ولی خوب اونقدر هاهم تکراری نبودن.نثر داستانت با کل موضوع همخونی داشت.این خیلی خوبه.خلاقیت خوب!ولی نه زیاد.میتونه بیشتر باشه.
نقد ممد:
داستان قهرمان، داستان خوبی بود. هیجان خوبی داشت و این نوع تم داستانی رو من کم دیدم. به نظرم اثر موفقی بود.
ما کمتر داستان کوتاهی رو می بینیم که نویسندگانی با این سطح بیان و در این ژانر خودشون رو محک بزنند من این داستان و ایده ای که پشتش بود رو دوست داشتم و واقعا به دلم نشست!
می خوام اول از همه از شروع داستان بگم، شروع به شکلی بود که نویسنده می خواست سردرگمی شخصیت اصلی داستان رو نشون بده که با یک سر درد شروع می شه. شخصیت در ابتدا داستان عرق کرده، دست هاش می لرزیده و مرکز سرش از درد تیر می کشیده. به نظرم برای نشون دادن علائم اشفتگی و بیماری چیزهای خوبی رو انتخاب کرده.
اون قسمت ها از نظره نگارشی نیاز به یک بازبینی داره، جملات تقریبا کوتاه و پشت سر هم اورده شده بود. به نظرم می شد شاید بهم مربوط می شدند و تو یک جمله بعضی هاشون قرار می گرفتند.
داستان از نظره فضا سازی و توصیف خوب بود. ایده های خوبی هم درش به کاربرده شده بود. اون اینه ها که در دورتادور اتاق استفاده شده بود، استفاده و توصیف مارهایی که در کف اتاق بود، همه و همه باعث زیبای در توصیفات بود.
ما با شخصیت پردازی نسبتا قوی ای در داستان روبرو بودیم. اگرچه ترجیح میدادم کمی خباثت دکتر یوهان بیشتر نشون داده میشد، اما به عنوان یک داستان کوتاه که نشون دادن این قبیل چیزها کمی درش سخته، شاهد پردازش قابل قبولی بودیم.
هممم دیگه چیزی به نظرم نمیرسه که بگم، به جز یکجا که دیدم در اول جمله عدد 135 رو با رقم نوشتی، که در ابتدای جمله هیچ وقت نباید اعداد به رقم نوشته بشوند.
نقد حسین:
داستان بسيار خوبي بود، ايده داستان بي نظير بود پايان داستان عالي بود گرچه ميشد بهتر هم باشد.
توصيفات و شخصيت پردازي مناسب بود، با توجه به داستان هاي ديگر نمي توانم عيبي روي داستان بگذارم زيرا بايد با ديگر داستان هاي ارائه شده مقايسه كنم وگرنه ميشد از توصيف ها ايراد گرفت و اينكه موجود با تمام قدرتش از پس سه نفر ضعيفتر از خود بر نيامد يا اينكه پايان داستان توصيفات و روند اتفاقات به خوبي و با دقت كار نشده بود.
ممنون از همه ی دوستان بابت وقتی که برای نقد گذاشتین 🙂
مشکلات رو دیدم و سعیمو می کنم در نوشته های بعدی این مشکلات کمتر باشه 🙂 خیلی ممنون
در جواب بعضی دوستان که گفتن آخرش سریع نوشته شد و ...
مساله این بود که متن رو توی دو روز نوشتم روز اول با حوصله و روز دوم بی حوصله :دی و اینکه محدودیت کلمات داشتم برای همین باید سریع جمع میکردم داستانو وگرنه خودم دلم میخواست بیشتر بسطش بدم.
بازم ممنون :دی :53:
ممنون از همه ی دوستان بابت وقتی که برای نقد گذاشتین 🙂
مشکلات رو دیدم و سعیمو می کنم در نوشته های بعدی این مشکلات کمتر باشه 🙂 خیلی ممنوندر جواب بعضی دوستان که گفتن آخرش سریع نوشته شد و ...
مساله این بود که متن رو توی دو روز نوشتم روز اول با حوصله و روز دوم بی حوصله :دی و اینکه محدودیت کلمات داشتم برای همین باید سریع جمع میکردم داستانو وگرنه خودم دلم میخواست بیشتر بسطش بدم.بازم ممنون :دی :53:
موری عزیز!من سوال پرسیدم تو نقد.لطفا پاسخگو باش که ذهنم درگیره.
با تچکر:1:
اون هر روز خودشو توی اونا میبینه ولی چرا به ماهیت اصلی خودش پی نبرد؟مگه اونا اینه نبودن؟اینه ایی که دکتر یوهان در اختیارش قرار میده چه تفاوتی با اون اینه داشت؟اون داشت خودشو ترغیب میکرد که اون شکلک ها خودش نیستن؟
درون سلولش آینه نبود. اون تصاویری هم که می دید توهم بودن. توهمی که در انتها واقعیت رو نشون می دادن.
یه جا اشاره کردی که عبور از شیشه ماهیتشونو تغیر میداد و گفتی تصویر های مرا.منظورت از این مرا چی بود.یعنی تو اعتقاد داشتی ک اونا تصاویری از تو هستن؟داخل داستان برای تو گنگ بودن و ناشناخته.این مرا به چه دلیل بود.منظورت همون حس مالکیت بود یا حس منی؟
نگاه کن اون یه توهم بود شبیهش. اون تصاویری که چهار طرف ایستاده بودن همه چیشون شبیه شخصیت اول بود فقط چهره نداشتن، شبیه به تصاویر شخصیت اول داستان بودند. عجیب نیست که اونهارو تصاویر خودش بدونه. چون وقتی دستاشو حرکت می داد تصاویر هم همراهش دستاشونو حرکت می دادن.
اگه زمین واقعا پوشیده از مار بوده و توهمی در کار نبوده باشه اونا در اون اتاق چی میخوردن مسلما گرسنه که نمیتونستن باشن.
توهم بودن
اگه آزمایش ترک شده است لباس تازه و دارو و بقیه وعده های غذایی چطوری به دست اونا میرسید. اگه اتاق کاملا ایزوله شده هست چطوری چنین چیزی وارد میشد.
اتاق کاملا ایزوله نبود. درون ذهنم این بود که وقتایی که به خواب میرن ربات ها کار هارو انجام میدن.
ترک کردنش هم طوری بود که چون نمیتونستن یه عده ی شکنجه ی ذهنی شده رو برگردونن دز دارو هارو در آخرین دور استفاده زیاد کردن. برای همین وقتی از سلولش بیرون اومد دید بقیه دارن میمیرن.
چرا دکتر ابر انسان قدرتمند تری بود؟ مگه آرمایش این مرد قدرتمند تر از داروی کشف شده جدید نبوده؟ چطور این مرد از دست دو نگهبان سریع فرار کرد اما دکتر اینقدر راحت شکستش داد؟ چرا ویژگیهای ظاهری دو نگهبان در خود دکتر دیده نمیشد.
از قدرت بیشترش و نداشتن اون خصوصیات بنظرم مشخص بود که اون یه نوع دیگه ایه :39:
سعی میکنم بعدا این ابهامات رو نداشته باشم.
بازم ممنون از همگی.