Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

هیولای درون

16 ارسال‌
9 کاربران
35 Reactions
3,062 نمایش‌
Aragon
(@p_sh)
Reputable Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 187
شروع کننده موضوع  

با سلام و آرزوی لحظاتی شاد
داستان قرار داده شده، اولین متنی است که در اینترنت به اشتراک می‌گذارم و اولین داستانی است که به صورت جدی نوشته‌ام.
اگر داستان مشکلات زیادی داشت که مطمئن هستم، دارد، امیدوارم عفو کنید.
از هر گونه نقد و بیان مشکلات استقبال می‌کنم و ممنون می‌شوم که نقدهای خود را کوبنده و کامل بگویید(کلاً رحم نکنید).
فقط یک چیز را در رابطه با شخصیت اصلی بگویم، در متن زمان افعال در هنگام تعریف ماجرا متغیر است که این به دلیل آشفتگی وضع شخصیت اصلی است.
لطفاً اگر اسم داستان مناسب نیست، اطلاع دهید.
لطفاً در صورت وجود مشکل در فایل دانلودی، مشکل را به صورت نقل قول بیان کنید، ممنون.


هیولای درون

دادگاه – ساعت 10:30
قاضی در حال نشستن رو به منشی دادگاه می‌گوید: جناب منشی لطفاً اتهامات وارده به متهم را بیان کنید.

  • بر اساس پرونده متهم، ضرب و شتم با قصد قتل مضروبان و همچنین وجود 3 قتل در پرونده

قاضی همانند کسی که برای پایان جلسه دادگاه عجله دارد، می‌گوید: متهم را به جایگاه بیاورید.
چندی بعد، متهم وارد جایگاه شده و اقدام به قسم خوردن می‌کند.
قاضی: بر اساس پرونده موجود و مشخص بودن تمام اتهامات وارده، آیا متهم تمام اتهامات را شنیده و نسبت به آن‌ها اعتراضی دارد؟
متهم: خیر اعتراضی ندارم
قاضی: لطفاً واضح جواب بدهید که آیا تمام اتهامات وارده را قبول دارید؟
متهم با چهره‌ای بی‌احساس می‌گوید: هم بله و هم خیر
قاضی بی‌حوصله، می‌گوید: قبلاً این جواب را به‌طور مداوم در پرونده شما خواندم، واضح جواب بدهید.
متهم: جواب من تغییر نمی‌کند آقای قاضی
قاضی: جناب دادستان لطفاً شروع کنید.
دادستان: با اجازه جناب قاضی، می‌خواهم یک سؤال بپرسم که شاید به این پرونده ارتباط زیادی نداشته باشد.
قاضی با سر تأیید می‌کند.
دادستان با مخاطب قرار دادن متهم: باوجود چنین اتهاماتی و این جوابی که مدام بر آن اصرار دارید، چرا حاضر به پذیرش وکیل نشدید، باوجوداینکه هیچ وکیلی نداشتید و حتی وکیلی هم معرفی نکردید؟
متهم با بی‌تفاوتی می‌گوید: هیچ وکیلی توانایی دفاع از کاری را که من کردم، ندارد.
دادستان: پس اتهامات خود را می‌پذیرید؟
متهم: قبلاً هم جواب دادم، هم بله و هم خیر؟
قاضی: می‌شود در مورد جوابتان بیشتر توضیح بدهید؟

  • آقای قاضی از طرفی این من بودم که این کارها را انجام داده ولی از طرفی هم من دخالتی در این کار نداشتم، بهتر بگویم بخشی از وجودم بر بخش دیگر فائق آمد و کنترل جسم من را به دست گرفت، به همین دلیل اتهامات را هم قبول دارم و هم نه.

دادستان باحالت تمسخر می‌گوید: آقای قاضی فکر کنم متهم دادگاه را با مکان دیگری اشتباه گرفته‌اند، آقای قاضی کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که متهم کل دادگاه را به بازی گرفته است.
قاضی که دیگر آثار خشم در چهره‌اش دیده می‌شد، رو به متهم می‌گوید: این آخرین فرصت شماست، یا به‌طور کامل موضوع را مشخص کنید و یا این دادگاه را با نتیجه‌ای که اصلاً انتظارش را ندارید به پایان می‌برم تا این زمان سه جلسه دیگر در ارتباط با این پرونده تشکیل‌شده و مطمئن باشید این جلسه، آخرین جلسه خواهد بود و من هم تنها قاضی هستم که حاضر به برگزاری این محکمه است و تمام قاضی‌های قبلی بعد از جلسه دادگاه شما به مرخصی بدون حقوق رفتن.
متهم با یک نگاه بی‌تفاوت و مانند شخصی که دیگر هیچ‌چیزی برایش مهم نیست، با نگاه کردن به قاضی: آقای قاضی همه‌چیز را کامل شرح خواهم داد، البته اگر مثل جلسات قبلی حرف من قطع نشود و اگر در این جلسه گوشی برای شنیدن وجود داشته باشد.

  • آقای قاضی.....

قاضی با بالا آوردن دستش و با نگاه جدی به متهم: آقای دادستان دیگر کافی است، بگذارید کامل مسئله را توضیح دهد و شما (متهم) تا حالا شده فکر کنید چرا این دادگاه فقط با وکلای شکات تشکیل‌شده، در ضمن تمام سخنان و اظهارات شما به‌صورت زنده در حال پخش شدن است.
متهم که تابه‌حال حالت صورتش ثابت بود، با ظاهر شدن لبخند نامحسوسی بر روی صورتش، لب به سخن می‌گشاید:
- همان‌طور که همه شماها شنیدید و خواندید، من یک کارمند ساده بودم و شب‌ها هم در تاکسی‌تلفنی کار می‌کردم، البته میدانم که این‌ها هیچ ربطی به پرونده ندارد، ولی ارتباط نزدیکی با اتفاقات پیش‌آمده دارد. بگذارید بهتر بگویم تا همین چهار ماه و شش روز و هشت ساعت قبل من هم یک فرد مثل دیگر افراد بودم که شاید تنها تفاوت من این بود که روز تا شب‌کار می‌کردم تا بتوانم زندگی خود و خانواده‌ام را تأمین کنم، ساعت 2:30 بود که تاکسی را تحویل دادم با دوچرخه قدیمی که زمانی مال پدرم نیز بود به سمت خانه حرکت کردم؛ ساعت 3:00 بود که به خانه رسیدم، شما تصورش را بکنید با همهٔ خستگی و تنش‌های زندگی به خانه برمی‌گردید و می‌بینید کسی در خانه نیست و نه‌تنها که یادداشتی پیدا نمی‌کنید، حتی تلفن همسرتان نیز خاموش است و زمانی هم که به نزدیکان زنگ می‌زنید و نتیجه‌ای نمی‌گیرید، چه حالی می‌شوید و البته باید بگویم که هنگامی‌که بیشتر دقت کردم متوجه شدم در خانه تغییراتی به وجود آمده که تلاش زیادی برای پنهان کردن آن شده بود، تغییراتی که ناشی از درگیری بود؛ البته باید بگویم این تازه آغاز ماجرا بود.
صورت متهم دوباره بی‌احساس شده بود، ولی بااین‌حال به صحبت‌هایش ادامه داد.

  • همهٔ ما یک جنبه تاریک در وجودمان داریم، حتی شما آقای قاضی که در اکثر مواقع موفق به مهار آن می‌شویم و اکثر افراد تا آخر عمر آن را دربند نگه می‌دارند، ولی در مواردی نیز این نیروی تاریک آزادشده و می‌تواند شما را به یک هیولا تبدیل کند، هیولایی که تصورش فراتر از فکرها و تصورات شما است.
  • خوب بهتر به مسئله اصلی برگردم، باوجود شرایطی که من داشتم برای جستجو خانواده‌ام به بیرون رفتم، اما ایده‌ای نداشتم که باید از کجا شروع کنم، بعد از یک هفته جستجو و مراجعه به پلیس و بیمارستان‌ها و پزشکی قانونی هیچ نتیجه‌ای در برنداشت. بعد از ی روز دیگر جستجو به خانه برگشته بودم که تلفن به صدا درآمد، به امید اینکه شاید خبری از خانواده‌ام باشد سریع تلفن را برداشتم ولی هیچ‌کس پشت تلفن نبود، این اتفاق در سه شب متوالی و جستجو روزانه باعث شده بود که دیگر بر روی بعضی از قسمت‌های بدنم و بعضی از رفتارهایم کنترلی نداشته باشم. در روز چهارم بود که به مخابرات مراجعه کردم و شماره تلفن مزاحم شکایت کردم، ولی تنها جوابی که به من داده شد این بود که «چنین شماره‌ای در سیستم موجود نیست». هر روز مانند روزهای قبل پیش می‌رفت تا...، ببخشید زمانش را درست به خاطر نمی‌آورم، صدایی را از داخل اتاق شنیدم، وقتی وارد اتاق شدم دزدی را دیدم، ولی به نظر نمی‌آمد که برای دزدی آمده باشد، همان‌جا که بودم ایستادم و فقط به او نگاه کردم و هیچ‌چیز نگفتم و ای‌کاش او هم برای دزدی آمده بود وفقط دزدیش را می‌کرد و می‌رفت ولی او حامل یک پیام برای من بود، او به من گفت: زن سرسختی داشتی.
  • بعدش دیگر یادم نیست چه اتفاقی افتاد، به نظر می‌رسید زمان از حرکت ایستاده است و زمانی که من به خودم نگاه کردم اصلاً باورم نمی‌شد، انگار دیگر در بدن خودم نبودم و از همه بدتر اینکه اصلاً خودم را هم نمی‌شناختم، موجودی که جلوی من ایستاده بود به حدی.......، نمی‌توانم آن موجود را شرح بدهم فقط می‌توانم، بگویم که آن موجود به معنای واقعی کلمه یک هیولا بود، هیولایی که از بند رهاشده بود، هیولایی در نیمه تاریک وجود من زندگی می‌کرد، نیمه تاریکی که برای سال‌ها محدودشده بود و حالا آزاد و رهاشده بود و از همه بدتر این موضوع بود که من هیولا از وضع موجود احساس رضایت و خوشحالی می‌کرد و داشت لذت می‌برد، وقتی‌که فردا صبح بیدار شدم خودم را دریکی از اتاق‌ها یافتم به همراه دست‌های خونی و یک مرد مرده در کنارم.
  • بعدازاین ماجرا دیگر من خودم نبودم و اولین خونی که ریخته شده بود باعث شده بود که هیولای درون من به‌طور کامل از کنترل خارج بشود و حتی دیگر موقع انجام قتل‌ها، خودم را مثل آن روز نمی‌دیدم، به نظر می‌رسید که دیگر من، خودم نبودم و ساعت‌ها بعد چیزی جز خون و فردی مرده و بدنی کوفته و کبود، چیز دیگری وجود نداشت و فراموشی که من را آزار می‌داد.
  • به همین دلیل بود که جواب من این‌گونه است، چراکه این هیولای وجود من بود که این اعمال را مرتکب شده ولی من هیچ کنترلی روی آن نداشته‌ام، من یک کارمند معمولی بودم که در کل عمرم هم حتی یک‌مرتبه با شخصی درگیر نشدم و حالا شما می‌گویید افرادی را کشتم که طبق گفته‌های قبلی، بعضی از این افراد معمولی نبودن و خودم هم مطمئن هستم که آن دزد نیز اگر در حال خودم بودم و با او درگیر می‌شدم، به‌هیچ‌وجه سالم از آن قضیه بیرون نمی‌آمدم.

متهم با نگاهی منتظر به قاضی: آقای قاضی من دیگر صحبتی برای گفتن ندارم.
قاضی باحالتی متعجب به متهم نگریست و گفت: اعلام حکم را تا سه روز دیگر به تعویق خواهم انداخت ترجیح می‌دهم قبل از اعلام حکم، متهم را برای یک ارزیابی روانی بفرستم.
بعد از پایان جلسه دادگاه
فردی با قاضی تماس می‌گیرد: سلام آقای قاضی

  • بفرمایید

پشت خط: جناب قاضی آن راننده تاکسی بخت‌برگشته و تمام افراد کشته‌شده و ضرب و شتم شده متأسفانه در زمان و مکان اشتباه قرار گرفتند، تنها فردی که در مکان درست و زمان درستی بود آن دزدی بود که وارد خانه متهم شده بود و حامل یک پیام بود.

  • شما کی هستید، شماره من را از کجا آوردید؟

پشت خط باحالتی که حاکی از خنده می‌باشد، در جواب می‌گوید: ما همه‌جا هستیم جناب قاضی، پیدا کردن یک شماره که دیگر کاری ندارد.
قاضی باحالتی متعجب می‌پرسد: حالا چرا با من تماس گرفتید؟
پشت خط: به دلیل اینکه دیگران برخلاف شما اصلاً علاقه‌ای به این پرونده نشان ندادند، به شما اخطار می‌دهم دنباله این پرونده را نگیرید، حکم شما می‌تواند در آینده مردم دیگر و حتی خانواده متهم مفید باشد.
قاضی باحالتی تهاجمی می‌پرسد: خانواده متهم پیش شماست، چه بلایی سر آن‌ها آوردید؟
پشت خط: ما آدم کش نیستیم، ما خانواده متهم را از دست خودش نجات دادیم، شما باید تا حالا فهمیده باشید که متهم شما دیگر یک انسان معمولی نیست.
قاضی: الو.... الو..... الووو


   
نقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 
تیم تخریب تقدیم می کند!!! این قسمت: هیولای درون eragorn

نقد مرتضی(Hermit):
همونطور که قبلا گفته بودم و حالا بازم تاکید می کنم. پایانش بهتر از شروع و روندش بود.
شروع کردن و خوندن سخته.
بعضی از داستان های کوتاه نکات گنگ و سوالات بی پاسخ میذارن ولی اون سوالات رو میشه فرد خودش جواب بده. اما سوالاتی که شما باقی گذاشتین خیلی بزرگ بود. اصلا جالب نیست.
قواعد نگارشی هم رعایت نشده بود.
"بر روی صورتش، لب به سخن می‌گشاید" داستان در ماضی روایت میشه فعل شما مضارعه.
بعد اینکه شما فعل "گفت" رو حذف میکردین به نظرم جالب نبود. مثل "قاضی با بالا آوردن دستش و با نگاه جدی به متهم: ... "
خیلی جاها هم "میگوید" آوردین که بازم مضارعه.
پیشنهادم اینه که در اینجور شخصیت های متضاد روی افکار کار کنی. بیشتر حالات و رفتار متضاد بیاری. خیلی فرد با دو شخصیت داشتنش راحت بود و این میزان حس کردن اون رو کم میکرد.
کلا در انتقال احساسات و واقع گراییش مشکل داشت به نظرم.
در نهایت اینم بگم که قبلا هم توی نظرم گفته بودم. اسمش مناسب نبود. جای بهتر کردن اسم بود.
با تشکر از نویسنده ی عزیز. امیدواریم بیشتر بنویسی.
:53: موفق باشی.

***************************************

نقد حریر(Harir-Silk):
سلام
با تشکر از داستان خوبتون می ریم سر نقد. خب از نظر نکات نگارشی می تونست بهتر باشه. نقطه های پایان جملات بعضی اوقات فراموش شدند و بعضی جاها از نظر علائم نگارشی کمبود داشت. اما به نسبت یه نویسنده تازه کار حتی میشه گفت خیلی خوب بود. خیلی چیزها رعایت شده بود و نوشته خوبی بود. پس از نظر نگارشی کاملا قابل قبول و خوب بود.
اینطور که از موضوع داستان متوجه شدم، متهم یک روز به خونه میاد و متوجه میشه که همسرش نیست. بعد یک هفته یا بیشتر و بعد تلفن ها یه فردی به خونش میاد و میگه: زن سرسختی داشتی.
که خب این با آخرش هماهنگ نیست. آخرش میگه زنش رو بردن تا از دست خودش نجاتش بدن. پس چرا مثل یه قاتل متجاوز به شخصیت اصلی میگن زن سرسختی داشتی؟ اصلا اگه می دونن این چه جور موجودیه، چرا باید تحریکش کنن؟ یا حتی یه چیز دیگه! اگه می دونن این چه موجودیه چر ا خودش رو نبردن؟ زندانیش کنن، درمن کنن یا هرچی! این نکاتیه که اصلا برام قابل فهم نیست.
نکته دیگه مد نظر من اینه که اصلا حس شخصیت داستان منتقل نشد. توصیف ها و فضاسازی ها کمی مصنوعی بودند.و البته ناکافی. باید کاری می کردی که خشمش، هیولای درونش و و نگرانیش برای زنش کامل نشون داده شه. بهتر بود صحنه های قتل رو هم با توصیف بهتری نشون می دادی. باعث می شد قشنگ بشه تصورش کرد. این عنصر مهمیه تو داستان.
به نظرم آخرش خوب تموم نشد. نصفه بود. نیاز به ادامه دادن داشت. پایان های باز متفاوتند. این آدم رو مبهوت رها نمی کرد. فق آدم از خودش می پرسه، خب بقیش چی؟ باید بسطش می دادید و یه پایان خوب می ساختید براش.
دستتون درد نکنه داستان جذابی بود. خسته نباشید و حتما باز هم بنویسید!

*************************

نقد پدرام(asura) :

با تشکر از نویسنده عزیز
در ابتدا مثل همیشه با چند نکته ویرایشی شروع میکنم.
متن به نظرم کمی سکته داشت یعنی مجبور میشدید متن را چندبار بخوانید تا متوجه منظور آن شوید.بعضی جملات نیاز به بازبینی دارند که دو نمونه از آنها را اینجا ذکر می‌کنم.
اقدام به قسم خوردن میکند
نهتنها که یادداشتی پیدا نمیکنید،
اما برگردیم به خود داستان به نظر من داستان کمی تا قسمتی کلیشه‌ای بود تنها چیزی که می‌توانست آن را جذابتر کند محیط روایت آن بود که به خوبی از آن استفاده نشد و تنها یک مکالمه ساده در آن صورت گرفت.
به نظر می‌رسد بخش آخر داستان اصلا هیچ احساسی در مورد آن نمی‌دهد و هیچ نکته خاصی را آشکار نمی‌کند. داستان به صورت ناقص پرداخت شده بود و هیچ گونه احساسی را نمی‌توانست در خواننده بربیانگیزد.
به نظر من پیرنگ این داستان به شدت نیاز به تغییر دارد تا از این حالت کلیشه و بدون نتیجه بودن خارج شود.

****************

نقد نوید(Sinner):
خسته نباشی دوست نویسنده ی عزیز
حقیقتش من تا اخر داستان منتظر این بودم که یه اتفاقی بی افته، ولی خب هیچ فراز فرودی وجود نداشت و داستان مثل یه خط صاف پیش رفت، مثل یه سری مکالمه ی بی ربط حتی
اوج فضا سازی داستان، اشاره به این بود که دوچرخه ی که سوار میشه برای پدرش بوده و خب عملا تو این مورد هم هیچی نداشت
خود موضوع و ایده هم که از حد تکرار خیلی وقته گذشته.
هدف از این پایان بندی رو هم درک نکردم، تعلیق؟ خب احساسی رو به وجود نیوردین که با تعلیق خواننده شکه بشه و به فکر بره
سه جلسه برگذار شده، تا حالا متهم حرف نزده؟ تمام قاضی ها به مرخصی بدون حقوق رفتن؟ با توجه به شرایطی که داشت ارزیابی روانی نشده قبلا؟
منطق داستانتون هم چندان قابل درک نبود.
درکل خسته نباشی، امیدوارم تو کارهای بعدی پیشرفت داشته باشی.

****************************


نقد ممد(R-MAMmad):

این داستان حول مکالمات قاضی و متهم نوشته شده بود. ما در این داستان شاهد هیچ صحنه پردازی نبودیم، توان تشخیص محل قرار گیری افراد و یا حتی حالت هاشون رو در داستان نداشتیم.
به شخصه خوندم داستان هایی که همین شکل نوشته شدند، اما در اون داستان ما در بین مکالمات و صحبت هایی که رد و بدل میشه، شاهد توصیفاتی هستیم که فضای داستان رو به خوبی در معرض نمایش می ذاره. و یا اینطور حتی هستند که ما اصلا نیاز به صحنه پردازی رو در داستان حس نمی کنیم!
اما در این داستان بیشتر هدف بر این قرار داده شده بود که تنها چهارچوب اصلی که نویسنده در ذهن داشت پیاده بشه. شاید کمی میشد این داستان بلندتر می بود!
به نظرم روند تند بود، یعنی یک ایده به ذهن نویسنده رسید و بعد از اون شروع به نوشتن ایده کرد بدون توجه به اینکه لازمه کمی به داستان شاخ و برگ اضافه شه. میشد همین داستان کوتاه رو کمی بلندتر کرد و توصیفاتی آورد که داستان علاوه بر اینکه خیلی ناگهانی تموم نشه و به پایان نرسه، کمی دلنشین تر و مرموز تر خودشو نشون بده.
یکی از نظرات بچه ها در تاپیک رو که میخوندم اشاره به مرموز بودن داستان می کرد، به نظرم دلیل اینکه چنین مرموز برای خواننده جلوه کرده بود این بود که در داستان فقط شاهد خواندن یکسری اطلاعات بودیم که تنها سوال هایی بدون جوابی داده شده از سوی نویسنده رو در بر می گرفت! و این باعث میشد داستان کمی به نظر مرموز باشه.
شروع داستان باید کمی قوی تر می بود، میشد با هیاهوی یک دادگاه شروع کرد، کمی به قتل های متهم بیشتر دامن زد و مهمتر نمایش داد. پایان داستان خیلی سریع بود، درواقع ما تنها به این نتیجه رسیدیم که قاصی باید پرونده رو به خاطر یک تماس تلفنی ول کنه، و حتی این که در آخر چه کاری انجام می ده مثل یک راز می مونه 🙂
برای استفاده از 3 نقطه در داستان باید دقت کرد تعداد نقطه های اون بیشتر از حد معمول نشه. مثل این مورد در داستان: موجودی که جلوی من ایستاده بود به حدی.......، نمی‌توانم آن موجود.
این تعداد نقطه در داستان غلطه.

درکل امیدوارم اثار قوی تر و بهتری از نویسنده ببینم.



   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: