Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

سرهنگ ( ویرایش شده }

25 ارسال‌
9 کاربران
43 Reactions
5,699 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  
این داستان در مورد افسر های نظامی آمریکا وکشتن سیاه پوستان به دلیل های غیر منطقی می باشد.


در اداره پشت میزم نشسته بودم مثل همیشه در حال خوردن قهوه ی تلخ . تلفن زنگ خورد آن را برداشتم . الو الو ؟ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد ، تلفن را قطع کردم و با خود گفتم حتما مزاحم است . بعد از چند دقیقه دوباره تلفن زنگ خورد . الو الو ؟ ای مزاحم لعنتی و تلفن را قطع کردم و از برق کشیدمش ! کامیپوترم را روشن کردم رفتم و ایمیل هایم را چک کردم یک ایمیل که بسیار مشکوک بود را خواندم نوشته بود . انتقام . افسر نگهبان وارد اتاق شد و احترام نظامی گذاشت و گفت : قربان جناب سرهنگ کشته شده اند ! با تعجب همین طور نگاهش می کردم . با تعجب گفتم : چه شده . افسر دوباره حرفش را تکرار کرد . از جا پریدم و اصلا حواسم نبود که در دستم یک فنجان قهوه است ، قهوه ها روی لباسم ریخت .... کتم را از روی صندلی برداشتم ، دکمه کیس را زدم تا کامپیوتر خاموش شود . به همراه چند سرباز سوار ماشینی شدیم به خانه ی سرهنگ رفتیم ... عجیب بود هیچ چیز جابه جا نشده بود . در وسط خانه سرهنگ به دار اویخته شده بود تا صحنه را دیدم بسیار ناراحت شدم به طوری که اشک در چشمانم جمع شد چون سرهنگ بهترین فرمانده ای بود که در این ده سال سابقه کاری داشتم .... همین طور در حال گشتن خانه بودیم که صدا آب شنیدم ... صدا از حمام می آمد با عجله و ترس به آن جا رفتم . خدای من زن سرهنگ با لباس درون حمام زیر دوش افتاده بود وچشمانش باز و رو به رو را نگاه می کرد .... سریع دکتر را صدا کردم . دکتر گفت : چطور ما متوجه او نشدیم و رفت تا اثر انگشت بردارد ولی هیچ اثر انگشت نبود بسیار متعجب به من گفت : عجیب است قاتل هیچ اثر از خود باقی نگذاشته است . بعد از کار های قانون رو اجساد انجام گرفت آن ها را به پزشک قانونی منتقل کردیم برای تحقیق بیشتر . من سوار ماشین شدم و سربازان را صدا کردم آنها نیز آمدند سوار شدند و به اداره برگشتیم . چند روز بعد جواب پزشک قانونی آمد که سرهنگ خودکشی کرده است و همسرش سکته قلبی .

پرونده عجیبی بود در موردش در اینترنت تحقیق کردم قثل های مشابه بسیاری انجام شده بود و همه هم سرهنگ بودند . یک سال گذشت و درجه ام از سرگردی به سرهنگی تبدیل شد یک ترفیع عالی . باز هم همان ایمیل همان زنگ ها مشکوک و همان قتل اتفاق افتاد یک سرهنگ دیگر نیز کشته شد ولی باز هم هیچ چیزی برای ان که بتوانیم قاتل را دستگیر کنیم دستگیرمان نشد .

یک سال دیگر هم گذشت ولی هنوز قاتل را نیافته بودیم. در همان روز که همان اتفاق ها افتاده بود من مریض شدم ومجبور به مرخصی گرفتن شدم . ساعت یازده شب بود و من در حال استراحت کردن بودم هنوز شام نخورده بودیم . که به یک باره صدای جیغی را از آشپز خانه شنیدم به سرعت خودم را به آن جا رساندم هیچ خبری نبود همسرم داشت دستش را می شست . از او پرسیدم چه شده ؟ گفت : هیچ چیز دستم را پاره کردم به خاطر همین چیغ کشیدم ! خیالم راحت شد و رفتم و روی تختم دراز کشیدم چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره همسرم جیغ کشید دیگر این بار بی اعتنا چشمانم را بستم . صدای شکمم بلند شد از بس گرسنه بودم به آشپزخانه رفتم تا چیزی بخورم و یا از همسرم بپرسم غذا چه شد ؟ در اشپزخانه زنم پشت به من روی صندلی نشسته بود ... رفتم و رو به رویش ایستادم چشم هایش راست ایستاده بود بسیار ترسیده بودم رفتم و تکانش دادم روی زمین افتاد بسیار ترسیدم و یاد همان قاتل افتادم که سرهنگ ها را می گشت ولی او چرا همسرم را کشته بود ؟ سریع روی زمین نشستم قلبم شدید می زد شدید تر از همیشه تمام صورتم عرق کرده بود . دوباره تکانش دادم خیلی بدنش سر بود فهمیدم که دیگر او را از دست داده ام اشک هایم سرازیر شد با شدت عصبانیت رفتم تا تفنگم را بردارم ولی سر جایش نبود . یک کودک سیاه پوست را دیدم رو به رویم ایستاده بود و تفنگم در دستش و با آن یک تیری طرف من شلیک کرد جا خالی دادم وبه طرفش رفتم و تفنگ را از دستش گرفتم و او را آن طرف پرت کردم و سریع دست هایش گرفتم تا حرکتی انجام ندهد و بلندش کردم او همین طور پاهاش را تکان می داد از پشت سر صدای شلیک شد تیر به پشت قلبم خورد . برگشتم ددم یک مرد سیاه پوست کلتی در دستش هست و با عصبانیت دارد من را نگاه می کند . یادم آمد که او برادر همان پسر بود که در خیابان به علت فحش دادن به من کشتمش . گذشته جلو چشمانم آمد و در یک لحظه یاد کار هایی که در گذشته با سیاه پوستان کردم افتادم ولی دیر شده بود . قلبم ایستاد و کار من تمام شد .


   
ida7lee2, wizard girl, azam and 10 people reacted
نقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

اخه ول کنی ادامش رو بعد بنویسی بچه ها سریع نظر می گذارن بعد مجبوری دوباره از اول توضیح بدی ....
تو داستان مرتد همین طوری شد دیگه یکم دیرتر نوشتم قاطی پاتی شد ....


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

من در حدی نیستم که بخوام چیزی یادت بدم خودم خیلی تازه واردم و مشکل دارم ولی با عجله تمام کردنم کل نوشتتو خراب میکنه


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

ممنون سینای عزیز دستت درد نکنه که نقد کردی :41:


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

دوستان دیگر نظری ندارند ؟؟ :65:


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

داستان را خواندم، خيلي خطي، بدو هيجان و هيچ واكنشي.
داستانو جذابتر كن، خب تلفن و مزاحم و ايميل ،‌ كه چي؟ اصلا وقتي خبر مرگ بهترين دوستتو ميدن جزئيات برات مهمه كه از قوه و دكمه كيس حرف ميزني؟ استرس . غمش از ديدن زنش و دوستش و ... فقط چند قطره اشك و تمام؟
پسربچه چي بود؟ سه تا گلوله شليك شده اينو هيچ كس فكر نميك نه خودكشي باشه قبليش هم يعني طرف را دار زدن هيچ مقاومتي نكرده؟ زنه از چي ترسيده و چرا سكته كرده مرده؟
محيز محل قتل به همين راحتي و الكي رسيدگي نميشه، مگه ميشه اتاق ها را به دنبال قاتل نگردن و زنش را نبينند؟
ببين بايد روي داستان هات كار كني وگرنه فقط ايده هات هستند كه اين وسط از بين ميرن،‌ايده هاي خوب و عالي و نوشتن سرسري با هم جور نيستند. تو بهترين ايده را داشته باشي ولي الكي بنويسيش هيچ مخاطبي جذب نمي كني.
قبلا گفتم بازم ميگم عجله داري، توصيف و شخصيت پردازي و محيط سازي و تشبيه نداري و با اينكه صد بار گفتم اصلا هيچ تلاشي هم براي درست كردنش نميكي،‌ ميلاد بايد روي اين نكات دقت كني.


   
milad.m and sossoheil82 reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;16340:
داستان را خواندم، خيلي خطي، بدو هيجان و هيچ واكنشي.
داستانو جذابتر كن، خب تلفن و مزاحم و ايميل ،‌ كه چي؟ اصلا وقتي خبر مرگ بهترين دوستتو ميدن جزئيات برات مهمه كه از قوه و دكمه كيس حرف ميزني؟ استرس . غمش از ديدن زنش و دوستش و ... فقط چند قطره اشك و تمام؟
پسربچه چي بود؟ سه تا گلوله شليك شده اينو هيچ كس فكر نميك نه خودكشي باشه قبليش هم يعني طرف را دار زدن هيچ مقاومتي نكرده؟ زنه از چي ترسيده و چرا سكته كرده مرده؟
محيز محل قتل به همين راحتي و الكي رسيدگي نميشه، مگه ميشه اتاق ها را به دنبال قاتل نگردن و زنش را نبينند؟
ببين بايد روي داستان هات كار كني وگرنه فقط ايده هات هستند كه اين وسط از بين ميرن،‌ايده هاي خوب و عالي و نوشتن سرسري با هم جور نيستند. تو بهترين ايده را داشته باشي ولي الكي بنويسيش هيچ مخاطبي جذب نمي كني.
قبلا گفتم بازم ميگم عجله داري، توصيف و شخصيت پردازي و محيط سازي و تشبيه نداري و با اينكه صد بار گفتم اصلا هيچ تلاشي هم براي درست كردنش نميكي،‌ ميلاد بايد روي اين نكات دقت كني.

خب حسین عزیز معلومه که باز هم خراب کردم :65:
این یک داستان کوچک بود در این سبک می خواستم کم و کاستی ها این سبک را از دوستان منتقد یاد بگیرم چون اولین نوشته از این سبک بود .
امیدوارم بتونم مشکلات سرعت رو حل کنم ولی حیف که همیشه بد تر از قبل و سریع تر مینویسم . :17:
بازم روشون کار میکنم نقدهات همه رو یادمه ولی نمی تونم درست چیزی که میخوام رو بنویسم ! :20:
شاید اصلا نوشتن رو رها کردم و رفتم کشکم رو ساببدم :52:
اینجا احتیاج به نویسنده های عالی داره نه نویسنده های داغونی مثل من ! :2:
یا علی


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

milad.m;16366:
خب حسین عزیز معلومه که باز هم خراب کردم :65:
این یک داستان کوچک بود در این سبک می خواستم کم و کاستی ها این سبک را از دوستان منتقد یاد بگیرم چون اولین نوشته از این سبک بود .
امیدوارم بتونم مشکلات سرعت رو حل کنم ولی حیف که همیشه بد تر از قبل و سریع تر مینویسم . :17:
بازم روشون کار میکنم نقدهات همه رو یادمه ولی نمی تونم درست چیزی که میخوام رو بنویسم ! :20:
شاید اصلا نوشتن رو رها کردم و رفتم کشکم رو ساببدم :52:
اینجا احتیاج به نویسنده های عالی داره نه نویسنده های داغونی مثل من ! :2:
یا علی

ميلاد جان من چون ديدم اصرار داري داستانت نقد بشه نقد تخصصيش كردم وگرنه حال و حوصله نقد ندارم و خب اگه مي دانستم اين حرفمو ميزدي به هيچ وجه نقد نمي نوشتم .
نقد به نويسنده كمك مي كنه قلمشو قوي كنه اما اگه تحمل انتقاد نداره خب نبايد اصرار كنه . من يك زماني ارزو داشم يكي بياد بصورت دقيق نقدم كنه ولي كسي نبود براي همين دارم داستان ها را يكي يكي نقد مي كنم.


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;16378:
ميلاد جان من چون ديدم اصرار داري داستانت نقد بشه نقد تخصصيش كردم وگرنه حال و حوصله نقد ندارم و خب اگه مي دانستم اين حرفمو ميزدي به هيچ وجه نقد نمي نوشتم .
نقد به نويسنده كمك مي كنه قلمشو قوي كنه اما اگه تحمل انتقاد نداره خب نبايد اصرار كنه . من يك زماني ارزو داشم يكي بياد بصورت دقيق نقدم كنه ولي كسي نبود براي همين دارم داستان ها را يكي يكي نقد مي كنم.

نقد خوبه حسین عزیز ولی خیلی تخصصی برای نویسنده ها متخصص نه برای تازه وارد ها مثل من که هنوز غلط املایی دارند :22:


   
*HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

milad.m;16379:
نقد خوبه حسین عزیز ولی خیلی تخصصی برای نویسنده ها متخصص نه برای تازه وارد ها مثل من که هنوز غلط املایی دارند :22:

داستانتو ول کنی یه بلایی سرت میارم که احتمالا ارزو میکنی کاش به دست داعش از نوک سر تا نوک انگشت شصت پات با چاقو جر خورده بود ولی دست من نمی افتادی؟
مفهومه یا بیشتر بگم؟


   
*HoSsEiN* and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 607
 

milad.m;11218:

این داستان در مورد افسر های نظامی آمریکا وکشتن سیاه پوستان به دلیل های غیر منطقی می باشد.


در اداره پشت میزم نشسته بودم مثل همیشه در حال خوردن قهوه ی تلخ . تلفن زنگ خورد آن را برداشتم . الو الو ؟ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد ، تلفن را قطع کردم و با خود گفتم حتما مزاحم است . بعد از چند دقیقه دوباره تلفن زنگ خورد . الو الو ؟ ای مزاحم لعنتی و تلفن را قطع کردم و از برق کشیدمش ! کامیپوترم را روشن کردم رفتم و ایمیل هایم را چک کردم یک ایمیل که بسیار مشکوک بود را خواندم نوشته بود . انتقام . افسر نگهبان وارد اتاق شد و احترام نظامی گذاشت و گفت : قربان جناب سرهنگ کشته شده اند ! با تعجب همین طور نگاهش می کردم . با تعجب گفتم : چه شده . افسر دوباره حرفش را تکرار کرد . از جا پریدم و اصلا حواسم نبود که در دستم یک فنجان قهوه است ، قهوه ها روی لباسم ریخت .... کتم را از روی صندلی برداشتم ، دکمه کیس را زدم تا کامپیوتر خاموش شود . به همراه چند سرباز سوار ماشینی شدیم به خانه ی سرهنگ رفتیم ... عجیب بود هیچ چیز جابه جا نشده بود . در وسط خانه سرهنگ به دار اویخته شده بود تا صحنه را دیدم بسیار ناراحت شدم به طوری که اشک در چشمانم جمع شد چون سرهنگ بهترین فرمانده ای بود که در این ده سال سابقه کاری داشتم .... همین طور در حال گشتن خانه بودیم که صدا آب شنیدم ... صدا از حمام می آمد با عجله و ترس به آن جا رفتم . خدای من زن سرهنگ با لباس درون حمام زیر دوش افتاده بود وچشمانش باز و رو به رو را نگاه می کرد .... سریع دکتر را صدا کردم . دکتر گفت : چطور ما متوجه او نشدیم و رفت تا اثر انگشت بردارد ولی هیچ اثر انگشت نبود بسیار متعجب به من گفت : عجیب است قاتل هیچ اثر از خود باقی نگذاشته است . بعد از کار های قانون رو اجساد انجام گرفت آن ها را به پزشک قانونی منتقل کردیم برای تحقیق بیشتر . من سوار ماشین شدم و سربازان را صدا کردم آنها نیز آمدند سوار شدند و به اداره برگشتیم . چند روز بعد جواب پزشک قانونی آمد که سرهنگ خودکشی کرده است و همسرش سکته قلبی .

پرونده عجیبی بود در موردش در اینترنت تحقیق کردم قثل های مشابه بسیاری انجام شده بود و همه هم سرهنگ بودند . یک سال گذشت و درجه ام از سرگردی به سرهنگی تبدیل شد یک ترفیع عالی . باز هم همان ایمیل همان زنگ ها مشکوک و همان قتل اتفاق افتاد یک سرهنگ دیگر نیز کشته شد ولی باز هم هیچ چیزی برای ان که بتوانیم قاتل را دستگیر کنیم دستگیرمان نشد .

یک سال دیگر هم گذشت ولی هنوز قاتل را نیافته بودیم. در همان روز که همان اتفاق ها افتاده بود من مریض شدم ومجبور به مرخصی گرفتن شدم . ساعت یازده شب بود و من در حال استراحت کردن بودم هنوز شام نخورده بودیم . که به یک باره صدای جیغی را از آشپز خانه شنیدم به سرعت خودم را به آن جا رساندم هیچ خبری نبود همسرم داشت دستش را می شست . از او پرسیدم چه شده ؟ گفت : هیچ چیز دستم را پاره کردم به خاطر همین چیغ کشیدم ! خیالم راحت شد و رفتم و روی تختم دراز کشیدم چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره همسرم جیغ کشید دیگر این بار بی اعتنا چشمانم را بستم . صدای شکمم بلند شد از بس گرسنه بودم به آشپزخانه رفتم تا چیزی بخورم و یا از همسرم بپرسم غذا چه شد ؟ در اشپزخانه زنم پشت به من روی صندلی نشسته بود ... رفتم و رو به رویش ایستادم چشم هایش راست ایستاده بود بسیار ترسیده بودم رفتم و تکانش دادم روی زمین افتاد بسیار ترسیدم و یاد همان قاتل افتادم که سرهنگ ها را می گشت ولی او چرا همسرم را کشته بود ؟ سریع روی زمین نشستم قلبم شدید می زد شدید تر از همیشه تمام صورتم عرق کرده بود . دوباره تکانش دادم خیلی بدنش سر بود فهمیدم که دیگر او را از دست داده ام اشک هایم سرازیر شد با شدت عصبانیت رفتم تا تفنگم را بردارم ولی سر جایش نبود . یک کودک سیاه پوست را دیدم رو به رویم ایستاده بود و تفنگم در دستش و با آن یک تیری طرف من شلیک کرد جا خالی دادم وبه طرفش رفتم و تفنگ را از دستش گرفتم و او را آن طرف پرت کردم و سریع دست هایش گرفتم تا حرکتی انجام ندهد و بلندش کردم او همین طور پاهاش را تکان می داد از پشت سر صدای شلیک شد تیر به پشت قلبم خورد . برگشتم ددم یک مرد سیاه پوست کلتی در دستش هست و با عصبانیت دارد من را نگاه می کند . یادم آمد که او برادر همان پسر بود که در خیابان به علت فحش دادن به من کشتمش . گذشته جلو چشمانم آمد و در یک لحظه یاد کار هایی که در گذشته با سیاه پوستان کردم افتادم ولی دیر شده بود . قلبم ایستاد و کار من تمام شد .

میتونم بگم این داستانتو بهتر از داستان های دیگه ات دیدم.
و نمیتونستم جریان داستانتو حدس بزنم
و وقتی گفتی کودک سیاه پوست جدا تجب کردم و وقنی به اخر داستان رسیدم دستگیرم شد چی به چی
و شرمنده که نظر دادنم دیر شد :دی


   
milad.m and ******** reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: