زردنویسان این شماره:
* سردبیر مجله: موسیو.م.پشیز
* رمزنگار: محمد
* گرافیست و بیوگرافیست: محمدمهدی
* بازنویس کلاسیک: محدثه
* خاطرهنویس: فاطمه
* فرهنگشناس: عذرا
* مربی مهد پیشتاز: خاله فاطمه
* دبیر: عذرا
سخن سردبیر
گویی همین دیروز بود که امیرحسین را در فلافل فروشی ملاقات کردم. تا شروع به گاز زدن ساندویچ کردم، جوانی خوشسیما مرا در آغوش گرفت. میخواست دست مرا ببوسد که ممانعت کردم. درحالیکه نفس نفس میزد، بریده بریده گفت که ماهها است که به دنبال من است. و از من دعوت کرد تا ریاست نشریهی زرد الکترونیکی را به عهده بگیرم. من در کمال تواضع و مهربانی پیشنهاد او را رد کردم و به او گفتم سردبیری برای من کفایت میکند و تمام آن چیزیست که در حال حاضر به آن علاقهمندم (ویراستار: صحت این پاراگراف در دست بررسی است).
شمارهی اول این نشریه با زحمات شبانهروزی عدهی زیادی از �زرد یاران� خدمت شما ارائه میشود. اما در ابتدا بر خودم لازم میدانم از زحمات عوامل جانبی که ما را یاری کردند، مراحل قدردانی را به جا آورم.
با سپاس از:
نیروی انتظامی تهران بزرگ، گارد ساحلی خلیج همیشه فارس، مرکز مشاورهی حقوقی آرین، سازمان حمایت از بیماریهای خاص، سازمان مخابرات استان تهران، سازمان آب و فاضلاب استان قم، و با تشکر از خانوادههای: امیریان، مجیدپور، کیازاده و حسینیان.
موسیو.م.پشیز
۲۷آگوست ۱۴۳۷ قمری
رمزنگاری : از پیتر تا ژوپیتر
پنیر گزارش میدهد:
به اولین قسمت از بخش رمزنگاری پیشتاز خوش آمدید. این بخش در اوایل زندگی خود پیشنهاد آبکی بیش نبود. یهو جدی شد. حتما خیلی از شما سوال میکنید که این بخش چیست؟ رمز چه چیزی را خواهیم نگارید؟
جواب خیلی سادهست. در این بخش ما رمزهای نهفته در نام کاربری اعضای پیشتاز را مینگاریم. شاید باورتان نشود، ولی بسیاری از نامهای کاربری، رازهای جالبی پشتشان دارند و همهی آنها منتظرند تا ما به سراغشان برویم.
اولین نام کاربری که قرار است رمزنگاری شود، نام کاربری جناب مدیرکل سایت زندگی پیشتاز، خدای خدایان، فرمانروای آسمانها، امیرحسین ژوپیتر است (صدای کف زدن حضار). از آنجایی که خیلیها مشتاق بودند تاریخچه و علت انتخاب نام کاربری ژوپیتر را کشف کنند (ولی سر در گریبان چپانده و جرأت نمیکردند)، من (رمزنگار پنیر) به اصرار موسیو پشیز، به سراغ مدیرکل سایت رفتم و به سختی پس از گذر از اقیانوس تاریکی و درهی مرگ و اژدهای نگهبان و نهایتاً آپلود ۴۰ فایل به نیت چهل خوان ژوپیتر، موفق شدم با ایشان ارتباط برقرار کنم و مصاحبهای دربارهی تاریخچهی نام کاربری ژوپیتر و چندین نکتهی جالب دیگر، از زیر زبانشان بیرون بکشم ( البته جونم دراومد).
در ادامه بخش اصلی مصاحبه با مدیریت کل رو می خوانیم.
– سلام امیرخان. چطوری ؟ وقت داری با مجله زرد پیشتاز مصاحبه کنی ؟
+ هومم؟ می شه پنج تومن.
( پوکر فیسی برچهره رمزنگار نقش می بندد.)
– خب، مصاحبهمون راجع به تاریخچهی یوزرنیم هستش و …
+ قهرمانان المپ رو خوندم، از ژوپیتر خوشم اومد، برداشتم.
(پوکرفیس چهرهی رمزنگار عمیقتر می شود.)
– چرا خب ژوپیتر؟ چرا نپتون نه؟ یا چرا ز…
+ زئوس خز شده بود، یه جورایی هم با نپتون حال نمیکردم، ژوپیتر باحالتره.
– از چه نظر باحالتره ؟ به خاطر کنترلش روی…
+ عصبیتره. خدای خدایانه، آسمون و هوا و اینجور چیزها رو هم کنترل میکنه، یه جورایی ازش خوشم اومد.
– تاحالا کسی قبلاً پرسیده چرا ژوپیتر؟
+ آره.
– کی بوده؟
+ یادم نیس.
(پوکر فیس رمزنگار، و خندهی مدیرکل، و باز پوکر فیس رمزنگار )
– خب اولین بازخورد نسبت به اسمتون رو که یادتونه؟
+ نه.
(مدیرکل همچنان در حال خندیدنه و رمزنگار بدبخت، چیزی نمونده خودشو بکشه.)
– خب، اسم ژوپیتر تنها توی فضای مجازی باهاتونه یا یه جورایی وارد زندگی واقعیتون هم شده؟
+ دوستام میدونن. در همین حد.
– اگه حیوون خونگی داشتید اسمش رو ژوپیتر میذاشتین؟
+ نه.
– چی میذاشتین؟
+ بستگی به حیوونش داره.
– خب مثلا، سگ یا گربه.
+ سگ؟ یا گربه؟
(چهرهی مدیرکل به حالت بیحوصله درمیاد و همین کمی رمزنگار رو میترسونه.)
– بله، برای هرکدومشون بگید که چه اسمی میذاشتین.
+ اگه سگ بود، تولهسگ صداش میکردم و اگه گربه بود، گربه صداش میکردم.
(دوباره مدیرکل میزنه زیر خنده و رمزنگار پوکر فیس میشه.)
– تاحالا به عوض کردن یوزرنیمتون فکر کردید؟
+ یه ملت من رو با این یوزر میشناسن. عوض کنم که چی بشه؟
– یعنی تاحالا نخواستین یه یوزر دیگه داشته باشین؟
+ نچ!
– جالبه، سوال بعدی راجع به بزرگ و کوچک بودن حروف اسمتونه. بخاطر مسائل امنیتی بو…
+ کلاً قدیما اسما رو یکی درمیون بزرگ و کوچیک مینوشتم. اثرش تو پروژهها هست.
– بخاطر مسائل امنیتیـ….
+ خوشم میومد.
(روی صورت رمزنگار پوکر فیس جای خودش رو به عصبانیت می ده.)
– سوالی که پیش میاد اینه که تا قبل از این که قهرمانان المپو بخونید، اسمتون چی بود؟
+ دقیقا یادم نمیاد، امیرحسین؟ فک کنم امیرحسین بود.
– خب آخرین سوال مصاحبه…
+ نه یادم اومد. A.h.f بود.
– مخفف اسم و فامیلیتون؟
+ یپ.
– خب، برای آخرین سوال مصاحبه، مسخرهترین یوزرنیم سایت به نظرتون چیه؟
+ پنیر.
(مثل همیشه، مدیرکل میزنه زیر خنده و پوکر فیسی به چه بزرگی روی صورت رمزنگار- پنیر- شکل میگیره.)
– در آخر، حرفی، سخنی، برای مجلهی زرد ندارید؟
+ چرا. به پشیز بگو مصاحبه باید فان باشه، کی میاد این خزعبلات رو بخونه.
– چشم، خیلی ممنون که با ما مصاحبه کردید.
+ میشه پنج تومن.
(رمزنگار خسته که دیگه حالی برای پوکرفیس شدن نداره، به سرعت، محل مصاحبه رو ترک می کنه تا مبادا چهلتا خوان دیگه توی پاچهش نره.)
بیوگرافی
این قسمت بیوگرافی سردبیر مجله
چگونه پشیز، پشیز شد (کودکی و نوجوانی)
موسیو.م.پشیز به سال ۱۳۵۴ در تهران متولد شد. او هفتمین فرزند از یک خانوادهی فرهنگی و چهارمین پسر خانواده بود. پدر او- که هنوز اطلاع دقیقی از نام او نداریم- سردبیری مجلهی «دیروزی بهتر»، یکی از شاخصترین مجلات دوران خویش و ریاست اتحادیهی بینالمللی نشریات زرد با بیش از هزار عضو داخلی و خارجی را بر عهده داشت (هرچند چندین بار برای معاونت و بعضاً ریاست سازمانهای نشریات قهوهای، طوسی، خردلی و آلبالویی از او دعوت به عمل آمد، اما به دلایلی که امروزه بر ما روشن نیست، این دعوتها را نپذیرفت). مادر پشیز- که تنها اطلاعاتی که در دست داریم این است که او را خاتون صدا میکردند- بعد از تولد فرزند چهارمش- مویز- اقدام به راهاندازی نشریهای صورتی ویژهی بانوان با نام گلمنگلی نمود.
پشیز از همان کودکی علاقهی وافری به نشریات به خصوص از نوع زرد از خود نشان میداد. مربی مهد کودک او که خواستار عدم انتشار نامش است در این باره میگوید :« در مهدکودک ساعات مشخصی برای بازی با وسایل اسباببازی وجود داشت. همهی کودکان در این ساعات به سختی سرگرم انواع وسایل بازی میشدند، درحالیکه همیشه پشیز را میدیدیم که در گوشهای با مداد رنگی زرد تکه کاغذهایی را رنگ میکرد و در تلاش بود تا نشریهی زرد کودکانهای برای خود درست کند.» یکی دیگر از هممهدکودکیهای او میگوید:« پشیز از همان ابتدا با دیگران متفاوت بود. او یک نابغه بود! حتی هنگام ناهار وقتی بچهها خورشت را روی برنج میریختند، او همواره برنج را در ظرف خورشت خالی میکرد .»
او تحصیلات خود را در مجتمع آموزشی «بلبل» به پایان رساند و با نمرهی نسبتا قابل تحملی از آنجا فارغالتحصیل شد. او در مدرسه مدیریت تمامی روزنامهدیواریهای موجود بر دیوارهای کلاس را بر عهده گرفت و دانشآموزان را به استفادهی هرچه بیشتر از رنگ زرد تشویق میکرد. در پایان سال دوم دبیرستان او توانست در المپیاد استانی نشریات، مقام دوم را کسب کند. مقام اول آن مسابقات به کریم جانی- سردبیر کنونی مجلهی نشنال جئوگرافیک که امروز او را به اسم کریس جانز (Chris Johns) میشناسیم- تعلق گرفت.
کلاسیک زرد: اجارهخانه
شب سال نو بود. پنیر طبق معمول همیشه خسته و عصبانی به خانه برمیگردد. به اتاق کارش میرود، مشغول آپلود فایلها میشود. تلفن زنگ میخورد:
– بعله؟
– شب سال نوئه. میشه از تعداد آپلودهام کم کنی تا به دیدن خانوادهام بروم؟
– نخیر!
تلفن را قطع میکند و غرغرکنان به سمت اتاق خوابش میرود. برای زمانی کوتاه چشمانش را میبندد. پنجره به شدت باز میشود. به سمت پنجره میرود. روی شاخهای در نزدیکی خانهاش جغدی نشسته است. سرش را ۳۶۰ درجه میچراخند و با آن چشمان درشت به پنییر زل میزند. درست در لحظهای که پنیر پنجره را میبندد، جغد به طرفش پرواز میکند و او را روی زمین میاندازد. بالای تختش چرخی میزند و روبروی پنیر تبدیل به یک روح میشود.
– کی هستی؟
– من روح امیرکسرا هستم، مسئول قوانین گروه تلگرام پیشتاز.
– چی میخوای؟
– برای ماندت در گروه، باید از امتیازاتت کسر بشه.
پنیر در فکر فرو میرود.
– میتونی منو بندازی بیرون، ولی هرگز صاحب امتیازای من نخواهی شد.
روح امیرکسرا عصبانی از جسم پنیر میگذرد و ناپدید میشود.
– فکر کرده میتونه امتیازای منو بگیره!
پنییر از گروه پیشتاز ریمو میشود و آواره و سرگردان در دالانهای پر پیچ و خم سایت پیشتاز پرسهزنی میکند. بعد از چک کردن امتیازهایش با خیالی آسوده در گوشهی چتباکس به خواب میرود (که حکم مسافرخانهای رایگان را دارد). صدای خشخشی او را از خواب بیدار میکند. به دنبال صدا به سمت پنجره میرود. گربهای با چشمان براق به داخل میپرد. بعد کمی کش و قوس تبدیل به روح لیلا میشود.
– نکنه اومدی امتیازاتمرو بگیری؟ اگه به این دلیل اومدی، بدون که من با چتباکس راحتترم.
لیلا خشمگین میشود و پنگولهایش را به پنییر نشان میدهد.
– نخیر، اومدم آیندهت رو نشونت بدم.
دستش را روی هوای تکان میدهد و دری ظاهر میشود. پنیر از چارچوب در عبور میکند و خودش را کنار جوب لیلا میبیند.
– این تویی که بعد از ترک گروه تلگرام به این خفت افتادی، به نفعت بود بخشی از امتیازت رو میدادی تا اینکه برای موندن توی جوب من، هر شب به عنوان اجاره پرداخت، شام بخوری.
لیلا با لبخندی شیطانی به چهرهی ترسیدهی پنییر نگاه میکند. پنیر کنترل خودش را بدست میآورد و میپرسد:
– توی این آیندهای که میبینی چیزی از امتیازهای من کم نشده؟
لیلا چشمانش را میچرخاند و میگوید:
– تصمیم خودت را بگیر.
– دیگه راهی برام نمونده. از کی شام میدی؟
روح لیلا با لبخندی شیطانی میگوید:
– از هر وقت که تو بخوای!
دستش را تکان میدهد و همه چیز ناپدید میشود.
درحالیکه صدای خندههای بچهها از پشت دیوار میآید، پنیر داخل جوب مشغول شام خوردن است.
آژانس تسخیرشده
روزی روزگاری اینجانب تشریف خویش را برده بودم به پاساژی. همانا که محو زیباییهای ویترینها شده و چنان از خویش به در شدم که زمام زمان از کف بدادم و به ناگه متوجه شدم که هوا بس ناجوانمردانه تاریک گشته. پس فغان در دل سر داده و به زور چشم از مغازهها بگرفته و از پاشاژ به در شدم.
هنگام بازگشت دیدم که پولهایم در جیبم سنگینی میکند و شب هم که چادر خود را همی پهن کرده. نتیجتا تصمیم گرفتمی که آژانسی بگیرم بلکه با تیری چند نشان زده باشم.
گفتم آژانسی کجاست و جوانمردی به پرسشم پاسخی مبهم بداد که “اونجاس!”
اونجا برفتم. دیدم اتاقکی تاریک و بسته است. گفتم خب این که تعطیل است و حکما این نیست. کنار آن یک مغازهی دیگر بود که سه آقا حضور داشتندی. با خویش بگفتمی همین است و لاغیر.
رفتم داخل و گفتمی: “ببخشید، من یک ماشین میخواستم به فلان جا.”
آقاهه خندید و گفت: “بله؟”
با ذکر «یاشاسکول بیادب» در دل، گفتم: “ماشین به فلان جا.”
مرد، خندان به طرف مرد دیگری که تازه تلفن را قطع کرده بود برگشت و گفت: “احمد خانومو میبری تا فلان جا؟”
احمدخان گفت: “فلان جا؟!”
مرد خندان: “بله! ایشون ماشین میخوان.” و نیش گشودهاش را گشادهتر کرد.
بنده نیز با قطاری از سخنان گهربار در دل که به سوی آبا و اجداد مرد خندان روانه کرده بودم، کلهی مبارک را مثل توپ پینگپونگ از ایشان به ایشون میگرداندم.
احمداقا هم برگشت و با لبخندی گفت: “خانوم ما آژانس املاکیم… آژانس بغلیه!”
ما نیز به سر زنان و ناباور و یاخود خدا گویان فرار کردیم?
طاعون سپاس
اصلا مهم نیست که شما بدانید سپاس یعنی چه، یا به چه دردی میخورد، یا چقدر برایتان هزینه برمیدارد یا حتی با کدام صین نوشته میشود. مهم این است که هرگز دست به آن دکمهی کوچک وسوسهانگیز نزنیم؛ به هیچ وجه!
مثلا شما همین انجمن را در نظر بگیر. یا روی تختت یا مبل لم میدهی و گوشی را دستت میگیری، یا توی صندلی پشت میز کامپیوترت فرو میروی، صفحهی انجمن را بالا میآوری و شروع به خواندن موضوعات میکنی.
تا اینجا در امان بودی. اما از این مرحله به بعد کمی اوضاع خطرناک میشود. مطالب را که خواندی، آن پایین، گوشهی سمت راست، یک دکمهی سپاس به طرز اغواگری چشمک میزند.
برای این که در دام نیفتی، باید چند نکته را آویزه گوشت کنی:
۱. به این که نویسندهی تاپیک برای نوشتن آن موضوع یا ایجاد کردنش چقدر زحمت کشیده اهمیت نده! اصلا مهم نیست. برای دل خودش انجام داده، طلب بابای ما که نبوده! مگر ما گفتیم که لطف کند و افکارش را با ما به اشتراک بگذارد؟ اگر سپاس بزنی، پررو شده و حتی ممکن است دفعهی بعد مبلغی هم دستی بخواهد. حالا چهارتا کلید را فشرده و دوبار ماوس یا انگشت شستش را از اینور اسکرین به آن طرفش برده، کار شاقی که نکرده. همسنهای او زندگی با دو سر عائله میگردانند و ادعایی هم ندارند. امان از گردش روزگار…
۲. همین که مطلب را خواندی، زود صفحه را ببند! اصلا نگذار چشمت به دکمهی سپاس بیفتد. آخر آدم که نمیداند نویسندهی تاپیک ممکن است با یک سپاس تو، چه برداشتهایی بکند. خدایی ناکرده ممکن است تشویق شود و فعالیتش را بیشتر کند، یا به خودش امیدوار شود. واویلا، حتی بدتر، احتمال دارد از این که ببیند مطالبش سپاس خورده خوشحال شود و لبخند بزند و دلش گرم شود که زبانم لال شما به حرفهایش اهمیت دادهاید و خواندهاید! حتی ممکن است در پ.خ برای امر خیر مزاحمتان شود! بههرحال همانطور که گفتم معلوم نیست از یک سپاس چه برداشتهایی شود.
۳. اگر مطلب ادامهدار بود و امکان بستن پنجره را نداشتید، دو کار میتوانید انجام دهید: اول این که رویتان را برگردانید و غلطک ماوس را بغلتانید یا صفحه را شوت کنید بالا تا از منطقهی مخاطرهانگیز رد شوید.
دوم این که میتوانید درحالیکه مدام زیر لب تکرار میکنید “لعنت بر دل سیاه شیطون” زود از روی سپاس جست بزنید.
البته این کار نیاز به تمرین دارد و کار هرکسی نیست.
چون سپاس کردن حدود یک تا یک و نیم ثانیه از زندگی باارزش ما را تلف میکند و همیشه وقت ما طلاست و وقت نویسندهی تاپیک ورقه مسی است. بنابراین آن یک ثانیه را که میتوانیم صرف فرو کردن انگشتمان در دماغمان کنیم را نباید برای یک سپاس ناقابل هدر دهیم.
گزارشها حاکی از آن است که یک نفر هفتهی پیش سه بار پشت سر هم از سپاس استفاده کرد و مُرد
خلاصه از ما گفتن، مراقب باشید!
استعدادهای لاجرزی
خب دوستان پیشتازی گل گلاب ^___^
به بخش مسابقهی نقاشی رسیدیم. موضوع هفته “شلغنیر” بود که با توجه به خبر داغ چتباکس انتخاب کردیم. همهچیز از اونجایی شروع شد که شلغم عزیز در پی کسب حمایت به پنیر گل داد و…
این هم آثار منتخب هفته:
فاطمه- ۶ ساله از ناهنرمندآباد
جزئیات پست
- تاریخ انتشار پست: 1397/06/21
- دسته بندی: مجله زرد
- دیدگاه ها: 6
- نویسنده پست: BookPioneer
- بازدیدها: 1.7K
- برچسبها: آرشیو زندگی پیشتاز
- لینک کوتاه: https://bkpr.ir/7166
دیدگاه ها
مطالب مشابه
هفت سیننما – سین چهارم: سکه
معلوم نیست سکه واسه چی تو هفت سینه…اونجاست چون سین داره، چون خوش صداست…یا اونجاست چون امیدواریم نون بیاره واسمون؟ بعضی وقتا فکر میکنم گالیله اشتباه میکرد…زمین دور سکه میچرخه، سکه! راستی…شما اصلا میدونید سکه چیه؟
شماره پنجم مجله زرد: اسلوب
دلهایتان را با مجلهی ما سِت کنید! بگذارید زرد بتپد! شمارهی پنجم مجلهی زرد پیشتاز تقدیم میکند: سخن سردبیر (M.Mahdi) پشیز، نیم سکته میزند… خاطرات محرمانه (Fateme) مد با طعم دماغسوختگی… با خواندن این بخش، درس عبرت بگیرید! رمزنگاری هفته (Paneer) وقتی میکسد نات، چیزی غیر از آجیل از آب درمیآید! کلاسیک زرد (momo jon) […]
گمشده
بازم یه داستان دیگه یه پارازیت دیگه : اصلا توضیح نمیخواد همه با قلم کوثر عزیز اشنا هستیم . با صدای گرم گوینده هامون و دوستای نازنینمون ….. تشکر که لازمه ی این همه تلاشه . اما اگه خوشتون اومد چهار تا کلیک کنید و احساسات خودتون رو شریک بشید.
رادیو صفر
باز سلام میکنم بر این شب های دور بر این روز های بلند و اسمان پر غرور همان آفتابی که دیگر عطش روزها را نکشید با میروم باز نور سلام بر تو ای دوست خوشحال من لبخند بزن باز لبخند بزن سلام برتو ای روز های تشنگی روزهایی پر از دلبستگی روزهایی که ماه نور […]
هفت سیننما – سین سوم: سفرنامهی شیخ آر آر شایخین
خب اینم از سین سوممون…سمنو! تو عید اکثرا میرن مسافرت و گاها میبینیم در راستای لذت بردن از سفر، تعطیلات نوروزی رو به کام طبیعت بیچاره کوفت میکنن. با خاطرات رهنمای شیخ بزرگ با شما همراه هستیم:)
نشریه زندگی پیشتاز-شماره یک(سال اول)
نشریه پیشتاز شماره اول - سال اول - تابستان ۱۳۹۴ (فصل نامه)
سلام درود فراوان بهتمامی دوستان عزیزم
مفتخریم که اولین شمارهی نشریه پیشتاز انتشار در تابستان ۹۴ را تقدیم کنیم
البته باید خدمت تمامی شما خوانندگان عزیز عرض کنم، نشریه پیشتاز جهت معرفی و پیشرفت جامعهی فانتزی کشورمان ایده گزاری شده است.
تمامی مطالبی که پیش رو دارید بر پایهی زحمات دوستان باتجربه و کار دان انجام گرفته است.
پس خواهشمندیم تمامی صفحات را بادید و علاقهی یکسان و توجه فراوان مطالعه کنید.
شمارهی اول خیلی باحال بود؛ دمتون گرم.
گرچه برای گفتنش ۶ سال دیر شده (!) ولی خسته نباشید.
تصحیح میکنم: ۸ سال!
تنکسسسسس😂😂❤
بسیارررررر باحال دستتون درد نکنه 😘😘
خیلـــــــــــــی باحاله????
?? خوب بود. آورین آورین